eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
باردار بود همسرش به او گفت بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره رفتند کربلا💔 ، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده 😔مادر با آرامش تمام گفت درست میشه چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است خودشون هوای ما را دارند کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت از خواب بلند شد ، رفتند دکتر ، به او گفتند این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست ؛ 😢معجزه شده وقتی مادر شهیدهمت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود😔 ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت خانم امانتی تون رو بهتون بر گردوندم💔💔😭😭😭 ســرداربےســـر شهیدمحمدابراهیم‌همت امانتےحضرت‌زهراس http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وسوم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۴) 🌷🌷🌷 ا
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب محمد اینم از تمام قضیه .. حالا بگو باید چکار کنم ؟ محمد : چی بگم امیر !! سابقه فعالیت و بسیج میخواد .. چند تا ازمون داره باید دوره ببینی ..‌ _ خب باشه ... : اخه همش این نیست که .. حداقل دو‌سال باید سابقه فعالیت توی گردانهای امام حسین شهرستان یا استان داشته باشی.. بعد از این گردانها از کل بسیجی ها نیرو میخوان... که باید جز نفرات برتر باشی تا به لشکر معرفی بشی ... بعد دوباره ازمون تخصصی و اگر موفق شدی ! مراحل بعدی اموزش ... که باز بعد از اموزش دوباره ازمون و در صورت موفقیت... نهایتا معرفی میشی به لشکر برای اعزام .... بعد هنوز باید صبر کنی تا زمان اعزام مشخص بشه .. !! اما محمد من نمیتونم این همه مدت صبر کنم ..! یعنی هیچ راه دیگه ای نداره ؟؟!! ؛ نمیدونم امیر واقعا .. ادامه دارد 💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۶) 🌷🌷🌷 خلاصه مدارکمو برداشتم و با محمد رفتیم ستاد برای ثبت نام ... با هزار خواهش و تمنا بلاخره اسممو نوشتم و‌ثبت نام کردم ..‌ و قرار شد فعلا دوره ببییم تا بعد ... در حین کارهای اداری ثبت نام که بودم مهران تماس گرفت .. _ سلام داداش مهران چی شد یاد ما کردی ؟! + من‌که همیشه به یادتم اخه تو نمیگی من مردم زنده خبر نمیگیری دیگه کلا ‌... اخه منه مظلوم و ضعیف چرا دوستی مثل تو دارم اخه .. نشد یه بار خبر بگیره ... تک خنده ای کردم و گفتم : قبول کم اوردم ..! همون موقع صدام زدن .. پس به مهران گفتم‌: ببین مهران من باید برم بعدا باهم صحبت میکنیم ...! + وایسا ببینم کجا بری ‌.؟ اصلا کجایی این همه دورت شلوغه ؟! _ راستش با محمد اومدم سپاه برای ثبت نام ‌.. ! + ثبت نام !! ثبت نام چی ..؟؟! _ خب راستش من تصمیم گرفتم که برم .. ! + کجا بری ؟ _ میخوام برم سوریه .. الان هم دارم کارهامو درست میکنم .. + دستت درد نکنه دیگه داداش امیر باز من اخرین نفرم که فهمیدم می خوای چکار کنی ..؟! اصلا بگو تنها کجا میخوای بری هنوز از دفعه قبل درس نگرفتی بدون من جایی نری ؟! _ مگه تو هم می خوای بیای؟ + اره ادرس و مدارک بگو اومدم !! _ مهراان جدی داری میگی ؟؟!! +مگه شوخی دارم زود باش الان حرکت میکنم فعلا ..‌ و بلافاصله تماس قطع کرد .. واقعا تا این جای دوستیمون هنوز نفهمیدم مهران و تصمیمات یکدفعه ای‌رو با اینکه هنوز متعجب بودم ادرس و مدارک لازم برای مهران فرستادم .... چند دقیقه بعد هم با هزار زحمت و تلاش و التماس مهران هم ثبت نام کرد با هم از اداره اومدیم بیرون ... .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶ ✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #متن_خاطره
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بی‌سرِ فرزندش چه می کند #پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بی‌سرِ فرزندش چه می کند #پزشک #دکت
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بی‌سرِ فرزندش چه می کند #پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بی‌سرِ فرزندش چه می کند #پزشک #
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۷ ✍ بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بی‌سرِ فرزندش چه می کند پزشک بود و تویِ جبهه امدادگری می‌کرد ، اما گاهی از نیروهایِ رزمی هم جلوتر بود. بهش خبر دادند که پسرت شهید شده. اومد و کنار پیکرِ بی‌سرِ پسرش نشست. رگهای بریده گردنش رو بوسید و رفت سراغ مجروح‌ها... دکتر تا آخر جنگ توی جبهه بود. مثل اینکه می‌خواست جایِ خالیِ پسرش رو پر کنه ... 📌 نامی از این پزشک و فرزندش در منبع نیامده 📚منبع: مجموعه روزگاران « کتاب پزشکان » صفحه 49 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۶) 🌷🌷🌷 خلاص
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۷) ‌‌ 🌷🌷🌷 محمد : خب بچه ها کارهاتون که انجام شد خدا رو شکر .. اره داداش واقعا ممنون خیلی زحمت کشیدی .. : بریم که امشب مراسمه بچه ها دست تنها.. _ اره بریم .. رو کردم به سمت مهران‌و گفتم : مهران میای بریم حسینیه ؟؟! + نه داداش دیگه من برم با بابا و‌مامان صحبت کنم .. !! باشه پس مواظب خودت باش .. بعد از خداحافظی با مهران به همراه محمد حرکت کردیم به سمت حسینیه .. دیدم محمد تو فکره .. چی شده محمد به چی فکر میکنی ؟؟ یه نفس عمیق کشید و بعد گفت .. چیزی نیست .. راستی امیر بهت گفتم تاریخ اعزامم مشخص شده ؟ جدی ... ! چه تاریخی ؟؟ گفتن جمعه هفته اینده .. بعد خندید و گفت : دیگه داداش حلال کن اذیت کردیم حرفی زدیم خلاصه رفتنی شدیم .. خندیدم و گفتم‌: نه برادر این چه حرفیه ما که جز خوبی ندیدیم ... ولی زیادم بهش فکر نکن پشت سرت میام .. نبینم غصه بخوری هااا امان از تو امیر .. دو دقیقه جدی باش اقا ..‌ نه واقعا جدیم زود میام من نمیتونم صبر کنم این همه مدت ..! حالا صبر کن ببینیم میشه ..؟ باشه .. بفرمایید رسیدیم .. ممنون داداش _وظیفه است .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۷) ‌‌ 🌷🌷🌷 م
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۸) 🌷🌷🌷 یک هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن محمد فرا رسید ... میدیدم که چه ذوق و شوقی برای رفتن داره و سریع کارهای رفتنشو درست میکنه و اماده میشه ... مادر جون هم چون همه مادرای دیگه نگران بود مرتب دعا می کرد .. و فاطمه ... !! فاطمه گیج بود شکه بود .. فاطمه شیطون و شوخ ما .. الان یه دختر اروم بود و همش توی فکر بود ..‌ به سختی میشد باهاش صحبت کرد و ازش حرف شنید .. این قضیه محمد رو نگران کرده بود . تا جایی که ممکن بود پای رفتن محمد رو سست کنه .. در این مدت رضا و مهران مدام دور و بر فاطمه بودن و تا جایی که میتونستن سر به سرش میذاشتن و اجازه سکوت بهش نمیدادن ... با این کار بچه ها فاطمه کمی روحیش بهتر شد اما همچنان در لاک تنهایی خودش بود .. چند ساعت اخر بود ... و محمد خیلی نگران تصمیم گرفتم تا لااقل کمی از نگرانیش رو رفع کنم ... فاطمه رو صدا زدم و بهمراه هم به سمت بهشت زهرا رفتیم .. پیش پدر و مادر فاطمه ..‌ نشستم و گفتم : _ فاطمه جان عمو .. چی شده این روزها خیلی توی خودتی؟! دیگه کم صحبت میکنی ؟! کجاست فاطمه شیطون دایی محمد ؟! فاطمه: عمو امیر اخه میدونی چیه ؟! من که دیگه مامان و بابا ندارم فقط بی بی و دایی محمد .. بابایی بهم گفت پیش دایی محمد بمونم .. الان دایی بره من چکار کنم تنهایی ؟! بی بی چیکار کنه ؟! بغض صداش داشت اذیتم میکرد .. دیگه اشک های فاطمه جاری شد ... عمو امیر دایی بره من تنهایی چکار کنم دیگه با کی بازی کنم با کی برم مدرسه .. ؟! من که دیگه کسی رو ندارم .. دایی محمدم می خواد تنهام بزاره ... صدای گریه فاطمه بلند شد و طوری که تبدیل به هق هق شد .. نمیتونستم تحمل کنم .. خدایا چه کار کنم ..؟ چی بهش بگم چطور ارومش کنم ؟! گیج بودم کلافه شدم و دستمو داخل موهام کشیدم داشتم کلماتی که می خواستم به فاطمه بگم توی ذهنم کنار هم میچیدم ... چشمهامو بستم و سرمو گرفتم بالا و بعد از نفس عمیقی که کشیدم چشمام باز کردم تا حرفهامو به فاطمه بگم که .... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °• | 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وپنجم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۸) 🌷🌷🌷 یک ه
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... ‌ ( قسمت ۱۰۹) ‌‌ 🌷🌷🌷 ... نگاهم به محمد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود .. اشک هاش صوتشو در بر گرفته بودن ... شونه های مردونه اش از گریه بالا و پایین میرفت ..‌ نمیدونم از کی اینجا ایستاده بود و از کجای حرفهای فاطمه رو شنیده بود ... خواستم‌صداش بزنم اما تا دهنم باز کردم هنوز اوایی خارج نشده بود که محمد اشاره کرد چیزی نگم‌... ! به‌خواسته محمد سکوت اختیار کردم و فقط منتظر بودم تا ببینم می خواد چه‌ کار کنه‌ ..؟ محمد کمی مکث کرد و بعد از چند نفس عمیق که کمی به خودش مصلت شد اومد نزدیک فاطمه ... و بغلش کرد ...‌ و اینجا بود که گریه فاطمه دیگه به هق هق تبدیل شد ... محمد همین طور که فاطمه رو بغل گرفته بود گفت : ... عزیز دل دایی چرا گریه میکنه ؟ فاطمه با بغضی که داشت گفت : اخه دایی تو بری من و بی بی تنها میشیم .. ؟ میشه نری ؟! میشه بمونی پیشم ..؟ فاطمه جان عزیز دل دایی نمیتونم .. من میخوام‌ به خاطر تو و تمام دختر کوچولوهایی که‌ مثل تو هستند برم .. که خدای نکرده تو کشورمون جنگ ‌نشه و امنیت شما به خطر نیافته اخه دایی .. چرا فقط تو بری ..؟ اصلا نمی خواد بری ؟ یا اصلا اگر می خوای بری منم باهات میام ‌.!! نمیشه‌ فاطمه جان .. اگه تو بیای پس بی بی چی میشه ؟ کی مواظبش باشه ؟! اما دایی ..‌؟! بیا ببینمت .. عزیز دل دایی ... شمل‌که دختر بزرگی شدی و مدرسه میری حضرت رقیه دختر امام حسین میشناسی ؟! ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸