2_5206647492682187202.mp3
4.63M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر دهم
✍می نویسم برایت از ماجرای من و...
راهی که هزار فراز و نشیب، احاطه اش کرده است...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
دلم یڪ
•دنیـا میخـواهد •،
شبیـہ #دنیاے شـما
ڪـہ همـہ چیزش
•بـوے #خــدا بدهـد•.😢
____|🇮🇷|________
❥|http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاے ستاره رو دوشت کهکشونه بوسه رزمنده هاست❤❤❤
رو سینت نقش لبخنده ساده روح خداست❤❤
تو در اصل وطن منی، ❤❤
نه به واسطه اینکه اتوبانی به نام تو شرق را به غرب وصل میکند، که تو سمت و سویی پیدا نکردی و حقا که همت این سرزمینی حضور تو همیشه در کنار من و در کنار ایران بوده است آنقدر ملموس که گاهی در اتوبان همت در ترافیک گیر میکنم به شوخی به تو میگویم: حاجی! پارتی بازی کن و راه را برایم باز کن و تو راه را باز میکنی و من آن را به حساب یک اتفاق میگذارم و با لبخندی کوچک میگذرم همیشه تو را ناظر میدانم و میدانم که دلخوش و دلواپس همه اتفاقهای خوب و بد این خاکی. 👌👌
گاهی که به خورشید در افق خیره میشوم چشمانت را میبینم، که نظاره میکنی من را، وطن را و آینده را به راستی که : « و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃 سه دفتری که خداوند اعمال بندگان را در آنها ثبت میکند 🍃
✅ پیامبراکرم(ص) فرمود: برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛
❶ دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد.
❷ دفتری که خدا به آن اهمیت نمی دهد.
❸ دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی گذرد.
سپس فرمود:
🔸دفتری که خدا چیزی از آن را نمیآمرزد، #شرک_به_خدا است.
🔸دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزهای که خورده یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا میبخشد و از آن می گذرد.
🔸 و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمیگذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کردهاند که ناچار باید تلافی شود.
📚 نصایح، نوشته مرحوم آیت الله مشکینی احادیث الطلاب
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسرش قسمت 8⃣1⃣ خانه ما در تیررس آ
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 9⃣1⃣
از آن طرف شیر هم نمی توانستم برای بچهها تهیه کنم.
مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز اورا فقط با جوشاندن نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم.
مردهامان نبودند برای مان غذا تهیه کنند.😞
من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها.
منتظر ماشین شیر بودیم که دیر کرد، بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد.😞
بچههای شیر خوار همه ما فقط ضجه می زدند.
حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟😢
او هیچ وقت حقوقش را از سپاه نمی گرفت،نمی خواست برود سراغ بیت المال. از آموزش پرورش می گرفت، چون اصلا سپاهی نبود، مامور به خدمت در سپاه بود.تا وقت شهادت هم فرهنگی بود.
همیشه می گفت :
"کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هر چی،حق آنها ست نه من."☝️
همیشه به گوشم می خواند که :
"مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر ست.
می گفت : " آن قدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچههاشان را ببینند. "😢
می گفت :" ما کسانی را داریم که الان ده یازده ماه است خانواده هایشان را ندیده اند."
ابراهیم همیشه می گفت :" دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند."👌
می گفت : " اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آنهایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند. "😇
حتی مرا مامور کرده بود یواشکی اختلاف بین دوستانش و خانم هایشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حل کند.
یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بر بیایم.
به ابراهیم گفتم.
بغض کرد و گفت :" بهش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد....."😊
بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد.🕊
و وای از خیبر....💔
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسرش قسمت 9⃣1⃣ از آن طرف شیر هم
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 0⃣2⃣
وای از عملیات خیبر، که آن روز ها، توی اسلام آباد، هر چی بهش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم.😔 هرگز آن شب که مهمان داشتیم را یادم نمی رود.
سرم گرم آشپزی بودم که آشوب عجیبی افتاد به جانم.
آمدم به مهمان ها گفتم :
"شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. 😢
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بماند.😞
ابراهیم که آمد بهش گفتم چی شد و چکار کردم.
رنگش عوض شد.
سکوت کرد.
سر هم تکان داد.
گفتم : " چی شده مگه؟ "
گفت :" درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین💣 گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند، می دانی چی می شد؟ "😞
خندیدم، حرف نمی زدم.
او هم خندید و گفت :" تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من " 💔
نمی توانستم، نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچهها تب می کردیم، می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، و می گفت :
" دردتان به جان من."😭
یا می گفت : " خداراشکر که داغ هیچ کدام تان را من نمی بینم. "
از این حرفهایش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد، اما خودش داغ مارا نبیند. ☹️
آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم.
بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. 👌
برای اولین و آخرین بار.🕊
دعا گذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش دستم رسید) 😔
یک جفت جوراب هم براش خریدم، که خیلی خوشش آمد.
گفتم :" بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ "
گفت : " بگذار این ها پاره شوند بعد. "
(وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود)
تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش،
دادم دستش. سرش را انداخت پایین و.......💔
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• از :#چشم_مجنون به: #بسیجیان_بی_ادعا • « تذکرات امام، آویزه گوش همه شما باشد تذکرا
🌸🌈🌱
•|... ﷽... |• #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌 #شهیدهمت
#فرمانده_دلهــا❤️ 🌸🌈🌱
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام شبتون شهدایی 😊
نمازوروزه هاتون قبول درگاه حق👌
امشب شب ششم چله دعای شریف توسل هست به نیابت از اقاامام زمان(عج)
ممنون از عزیزانی که دراین چله باماهمکاری کردند و سرساعت دعا روتلاوت کردند☺️
۱.خانم یا مولا مهدی ادرکنی
۲.خانم اقیان
۳.خانم نیک نژاد
۴.خانم مامان امیرعلی
۵.خانم یاس
۶.خانم عامری
۷.خانم خادم کریمه
۸.خانم محمدصالح
🌛 #ماه_عسل_
فایل صوتی هشتم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5947553158245909877.mp3
9.83M
#ماه_عسل_
فایل صوتی هشتم
🌸رمضان ماهِ دور ریختنــه ...
ماه سبک شدن !
دور ریختنِ خودت !
سبک شدن از خودت !
یه کم خودتُ بتکون !
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2_5211207691388584298.mp3
4.86M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر یازدهم
✍لااله الّا اللّه هایِ من؛
فریادِ بلندِ اعتراف هایِ من است....
من معشوقی جز تو ندارم...
لا إلهَ الّا 👈 تــ❤️ــــو
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان 📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسرش قسمت 0⃣2⃣ وای از عملیات خیب
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسرش
قسمت 1⃣2⃣
ساکش را دادم دستش، سرش را انداخت پایین
گفت : " قول بده ناراحت نشی. "
گفتم : " چی شده مگه؟ "
گفت : " ممکن است به این زودی ها نتوانم بیایم ببینم تان. "😢
گفتم : " تا کی؟ "
گفت : " تا بعد از عملیات. "
ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر.
کل خانه آن روز ما، با دوتا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه هال خانه امروز مان نبود.☝️
تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند.
خانه آقای عبادیان زندگی می کردیم. که بعد ها شهید شد. 🕊
ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش گفته بود.
توی راه برایش می گفتم که چرا آمده ایم خانه آقای عبادیان،
چی شد که خانه هارا دارند تعمیر می کنند،
چی شد که بنا آوردند،
چی شد که همه جا به هم ریخته ست.
ولی انگار نه انگار، توی خودش بود.
کلید را انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید و
گفت : "چرا خانه این ریختی شده؟ "☹️
گفتم : " پس من تا حالا داشتم قصه لیلی و مجنون برات می گفتم؟ "
بیست و نهم بهمن شصت و دو، زمستان و سرد بود.
هیچ امکاناتی هم نبود و اصلا نمی شد زندگی کرد.😞
خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آنها، توی ساختمان آنها،
ولی ابراهیم می گفت :نه.
می گفت : " دوست دارم امشب را خانه خودمان باشیم، کنار هم. "😌
هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش، دیدم گوشه چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته.😢
بغض کردم، گریه کردم،😔
گفتم : " چی به سرت آمده توی این دو هفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟ "
گفت : " هیچی نگو، هیچی نپرس."
گفتم :" دارم دق می کنم، این خط ها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟ "😭
هیچ وقت بهش نمی آمد بیست و هشت سالش باشه، همیشه به جوان های بیست و دو ساله می ماند.
ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده است. 😔
دلواپسی ام را زود می فهمید.
گفت : " اگر بدانی امشب چطور آمدم!؟
لبخند زد و گفت : یواشکی.
خندید و گفت :اگر فلانی بفهمد من در رفته ام..... "🙊
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش و گفت : " کله ام را می کند. "😱
انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود.
همیشه می گفت : " تنها چیزی که مانع شهادت من است وابستگی ام به شما هاست. "
مطمئن باش روزی که مساله ام را با شما حل کنم دیگر ماندنی نیستم.👌
یا می گفت : " خیلی ها ممکن ست به مرحله رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند. "💔
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسرش قسمت 1⃣2⃣ ساکش را دادم دستش،
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 2⃣2⃣
آن شب با تمام شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.
درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچهها خیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندم شان.
گفت : " بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم. "😢
نشستم.
گفت : " می دانی من الان چی را دیدم؟
گفتم : " نه "
گفت : " جدایی مان را. "😢
خندیدم و گفتم : " باز مثل بچه لوس ها حرف زدی."
گفت : " نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند."💔
دل ندادم به حرف هاش، هر چند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم : " حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟.... "😒
عصبانی شد و گفت : " هر وقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خوام خیلی جدی حرف بزنم. "😞
گفتم : " خب بزن. "
گفت : " من ازت شرمنده ام. تمام مدت زندگی مشترک مان تو یا خانه پدر خودت بودی یا خانه پدر من.
نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی.😢☝️ به برادرم می گویم خانه شهرضا را برایتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید. "
گفتم : " مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟
چی شد پس؟
این حرف ها چیه که می زنی؟ "😢
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند.
گفت : " فقط برای محکم کاری گفتم. و گرنه من حالا حالا ها هستم. "
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاد دنبالش برود منطقه، دیر کرد. با دوساعت تاخیر آمد،
گفت : "ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر. "☹️
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد
گفت : " برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچههای زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آن ها را چشم به راه گذاشت؟ چه بگویم آخر به تو من؟ "
روز های آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود.
من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود.😔
آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه اتاق.
مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید.
همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باهاش بازی کند گریه می کرد. 😢
یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت : " زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. "😔
با بغض می گفت : " خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه ها مان هم نمی شناسند مان. "
ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا .
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد.
ابراهیم نمی دیدش.
محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.🙁
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل پنجم قسمت 4
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل ششم
قسمت 5⃣0⃣1⃣
عقرب! عقرب! عقرب !😦😢🦂🦂🦂
ژیلا کلافه شده بود و نصرت خانم حالی بدتر از او داشت. اما نمی توانست در گوشه ای بماند و همچنان تماشاگر هجوم عقرب ها باشد.😭😢🦂🦂
پس تا توانست آن ها را کشت. بعد هم، جُست وجُست تا رسید به کانالی که در پشت خانه ها بود. خانه های سازمانی یی که ژیلا و تعدادی دیگر از خانواده های رزمندگان در آن جا زندگی می کردند، علاوه بر این که در تیررس موشک ها و توپ های عراقی ها بود ،کثیف بود . 😰😭
و علاوه بر بوی گندی که گاهی از آن جا
بر می خواست و شامه اهالی را می آزرد، باعث رطوبت پشت خانه ها شده بود. و همین رطوبت سرچشمه ی زایش و پرورش عقرب ها بود.😦😓🦂🦂
نصرت خانم که این ها را فهمید به عروسش گفت :
_ ننه دیگه این جا نمان . هم برای خودت خطرناک است هم برای این بچه! 😘🙂
و ژیلا هم که بیش از گذشته ترسیده بود گفت :😘☺️
ادامه دارد ...🌹🌹🌹
ادامه این داستان ان شاالله امشب در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 2⃣2⃣ آن شب با تمام شب ها
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 3⃣2⃣
ابراهیم نمی دیدش، محلش نمی گذاشت.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم،
گفتم : " تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم.
از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچهها. "😢
جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف.
عصبانی شدم،
گفتم : " با تو هستم مرد، نه با دیوار. "
رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.😔
گفتم : " حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که.... "
بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید.
ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.💔
صدا که حمله که از رادیو بلند شد
گفت : "عملیات در جزیره مجنون ست.
به خودم گفتم :
"نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟☹️
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و
گفت : " همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. "
گفت : " چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند. "🕊
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون.
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم : " این چهاردهمی؟ "
گفت : " نمی دانم. "
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست.😞
بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند.چون مثل هر بار نرفت بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد.
نشست دم در، با آرامش تمام بند های پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل کرد که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.👌
توی راه می خندید، به مهدی
می گفت : " بابا تو روز به روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟ "
اصلا نمی گفت :من یا ما. فقط می گفت : " مادرت. "😔
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد،یکی از بچهها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعایش کرد که چطور زحمت مارا می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود،
می خواست حسابش را صاف کند با تشکر هایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من مثل همیشه فقط گفت :
" حلالم کن، ژیلا. "😢
خندید رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم، نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بودو قدش از همیشه بلند تر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد.
از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد.😢
می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم گفتم :باز بر می گردد. مطمئنم.
هر چه منتظر روشن شدن ماشین شدم، صدایی نیامد. بیست دقیقه ای حتی طول کشید. به خانم عبادیان
گفتم : "بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاده. "
تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پر اشک شدند.😭
به خودم دلداری دادم که بر می گردد. مثل همیشه بر می گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد
مگر جرات دارد بر نگردد؟😔
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙 ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 3⃣2⃣ ابراهیم نمی دیدش، مح
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣2⃣
تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، بر خلاف گذشته، همین خیبر بود.
بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک مارا زدند.
این بار همه به خانواده هایشان زنگ می زدند، جز ابراهیم.😞
خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه خانم ها.
همه شوهر ها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مباركش نمی آورد.😒
یکبار که زنگ زد،
گفتم : " چهار تا زنگ هم بزن احوال مان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟
اصلا برات مهم هست این چیزها؟ "
گفت : "شماها طوری تان نمی شود. چون قرار است من پیش مرگ تان بشوم.😢
خدا شاهد ست که عین همین جمله را گفت. "
گفت : " مگر من چند بار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد ؟ "😢
گفتم : " پس دل من چی، دل ما چی؟ "
بمباران آن قدر زیاد بود یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم
گفتم : " پدرم آمده مرا ببرد، اجازه هست بروم؟ "
گفت : " اختیار با خودت است، هر جور که دوست داری عمل کن. "🙁
گفتم : " نمی آیی خانه؟ خانه مان قشنگ شده، بیا ببین و برو. "
گفت : " نه، نمی توانم. "
گفتم :" تورا به خدا بیا یک باردیگر ببینمت. "
گفت : " نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم. "😔
به پدرم نگفتم نه، ولی از رفتن هم حرفی نزدم.
جوش آورد گفت : " حق نداری اینجا بمانی!"
گفتم : " ابراهیم تنها ست آخر. "
گفت :" تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم اینجوری خیالش راحتر ست. "
گفتم : " نمی شود که من بیایم جای امن و او.... "😔
گفت : " اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از این جا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟ "
صداش لرزید.
گفتم : " چشم. "
راهی شدیم رفتیم.
اوایل اسفند بود، من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.😢
یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سهشنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهار و نیم عصر.
چند بار گفت : " خیلی دلم برات تنگ شده، می خواهم ببینم تان." 💔
گفتم :" می آیی؟ "
گفت : " اگر شد بیست و چهار ساعته می آیم می ببینمتان و بر می گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان. "
مکث کرد و گفت :" می آیید اهواز اگر بفرستم؟ "
گفتم : " کور از خدا چه می خواهد؟ "
گفت :" سخت نیست با دوتا بچه؟ "
گفتم :" با تمام سختی هایش به دیدن تو می ارزد. "😢
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش.
داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی حدود نصف شب، احساس کردم طوفان شده.
به خواهرم گفتم :" انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟ "😔
گفت : " اصلاً باد نمی آید، چه برسد به طوفان."
باز خوابیدم، بیدار شدم، گریه کردم.😭
گفت : " امشب تو چته؟ "
گفتم : " وحشت دارم. از شب اول قبر."
گفت:" این حرف های عجیب و غریب چیه که می زنی امشب؟ "
صبح بلند شدم بچهها را برداشتم راه افتادم، جایی کار داشتم، خانه خالم، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم.
خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را زد.
گوش هام تیز شد،گوینده خبرها را خواند، یکی از خبر ها بند دلم را پاره کرد.😭
شک کردم. به خودم گفتم :حتماً اشتباه شنیده ام.💔
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❌🚫❌🚫❌ 📚 #تمثیل های خدایے3⃣7⃣1⃣ مثل قطره قطره گلاب!💧🌸 💧گلاب قطره قطره به دست میآید، آن هم با چه زح
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#تمثیل هاے خدایے4⃣7⃣1⃣
🔻عملِ کم، ولی خوب🔻
تو بازار چوب فروشها، تو هر حجره، شاید روزی چند کامیون چوب معامله بشه..🚚🚛
ولی آخرِ روز اگه ازشون سؤال کنی، چقدر کاسبی کردی؟؟؟💵💰
مثلاً میگه دویست هزار تومن، یا سیصد هزار تومن.😟☹️
اما یک مُنَبَّتکار، یه تکّه کوچیک از همون چوبها رو میگیره و حسابی روش کار میکنه.. و روش نقش و نگارهای زیبا خلق میکنه...😇
بعد همون تکّه چوبِ کوچیک رو یک میلیون تومن یا بیشتر میفروشه...💵💰😳
و گاهی اوقات انقدر همون تکّه چوبِ کوچیک نفیس میشه، که نمیشه روش قیمت گذاشت.😳
👌 اعمال عبادی هم همینطوره.
⚠ زیاد #عبادت کردن، خیلی ارزش نداره،
👈 بلکه روی عمل حسابی کار کردن، و اون رو خوب از کار در آوردن، خیلی مهمّه.👉
آدم زیارت عاشورا، دعای کمیل، نمازِ شب، و... رو کم بخونه، ولی خوب بخونه.😌😊
بعضیها انگار کُنتِرات برداشتن، باید حتماً بخونن و تموم کنن.🙄😳
❗️❗️لازم نیست خیلی بخونی.
️⚠ در زیاد خوندن، خطر عادت شدن و بیروح شدن، و بی توجّه تکرار کردن وجود داره.
❗️ملاکِ قرآن برای قبولیِ اعمال "اَحسَنُ عَمَلا" است، نه "اَکثَرُ عَمَلا".❗️
اَحسَنُ عَمَلا👈 یعنی خوب و به نحو احسن انجام دادن.
اَکثَرُ عَمَلا👈 یعنی زیاد و کثیر انجام دادن.
☝️ لذا خدا میفرماید ما شما رو خلق کردیم، تا مشخص بشه کدومتون بهتر عمل میکنید، نه اینکه کدومتون بیشتر عمل میکنید:
✿ خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا.
💢 خدا مرگ و حیات را آفرید، تا شما را بیازماید، که کدام یک از شما بهتر عمل میکنید.
🌴سوره ملک، آیه ۲🌴
☝️ و بعد هم در جای دیگر میفرماید، کسانی که عمل رو به نحو احسن انجام میدن، اجرشون پیش ما محفوظه:
✿ إِنَّا لَا نُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.
💢 مسلّماً ما پاداش کسانی که اعمال نیک انجام میدهند را، ضایع نخواهیم کرد!
🌴سوره کهف، آیه ۳۰🌴
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#نکته_های_مهدوی ۱۹ براےنجاٺمےآید🙄⇜♡ قال رسول الله صلى الله عليه و آله «يخرج المهد في أمتي يبعه
#نکته_های_مهدوی ۲۰
بی مقدمه یا با مقدمه؟!•°~
وعده قطعی #خداسٺ ؛ مے آید
ریشه ظلم و بی عدالتےرا مے کند،
•||آری!||•
می آید و خوبان را عزیز و تبهکاران
را ذلیل و عالم را گلستان می کند
و زمینه رستگاری انسان را در گستره
جهانی، فراهم می کند. خدایا!
کی می شود بیاید و پروانه ؟🦋🥀
خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد
غم مخور آخر طبیب دردمندان خواهد آمد
کاخهای ظلم ویران میشود بر فرق ظالم
مهدی موعود، غمخوار ضعیفان خواهد آمد💪🏻🌾
اما بی مقدمه و معجزه آسا همه چیز با
آمدنش درست می شود؟ و ما بر سر
سفره آماده؟.. رسول اعظم خدا
صلی الله عليه و آله فرمودند: 🗣👀
مردمانی از مشرق زمین به پا می خیزند
«فيو طئون للمهدی سلطانه» و زمینه
حکومت حضرت مهدی عجل الله تعالی
فرجه را فراهم می نمایند.
عجب! پس سنت خداوند این است
که «سرنوشت هیچ قوم و ملتی)
را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنان آنچه
را در خودشان است تغییر دهند!» ما
باید زمینه آمدنش را فراهم کنیم.
چگونه؟ با ایستادن در برابر مستکبران
و با صبر و استقامت و بصیرت، در همه
آزمون هایی که دیگران در گذشته مردود
شدند و به سبب آن، امام و مقتدایمان غائب
شد،
ما قبول شویم. بله! درست مطلب را گرفتید!
ما در دوران این آزمون سخت قرار داریم.
سعیمان این باشد از این آزمون ظهور،
رو سفید و سربلند بیرون بیاییم و شرمنده
شهدا نشویم.💔
#مامےتوانیم
«یا ایها الذين آمنوا إن تنصروا الله ينصركم ويثبت أقدامكم»
📚البيان في اخبار صاحب الزمان.
گنجی شافعى الباب الخامس با این
تعبیر که هذا حديث حسن صحيح
أخرجه ابن ماجه في سننه - بحار ج ۵۱ ص ۸۷ . رعد، ۱۱
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#نکته_های_مهدوی ۲۰ بی مقدمه یا با مقدمه؟!•°~ وعده قطعی #خداسٺ ؛ مے آید ریشه ظلم و بی عدالتےرا
#نکته_های_مهدوی ۲۱
| هرچه سخت تر باشد ارزشمندتر است🍃✨|
در دوران غیبت، طوفان سهمگین فتنه های
آخرالزمان و جاذبه های دنیوی سبب میشود
حفظ دین و ایمان خیلی سخت شود. بله! 🌪💧
از آسیب های مهم دوران غیبت، قساوت
قلب و دور شدن از خداست؛ یاد خدا
جای خود را به یاد خلق و چشم هم چشمی ها
داده و رقابت و مسابقه رفاه و تجمل جامعه
را در می نوردد و هر کسی سعیش این است💥
به هر طریقی شده از دیگران سبقت بگیرد؛
اینجاست که پای مال حرام به زندگی ها
باز شده و انصاف و صداقت و رحم و مروت،
رنگ می بازد. در چنین شرایطی است که آقا
و مولایمان امام على علیه السلام فرمود:
هر کسی در دوران غیبت) بر دین خود ثابت
بماند «و لم يقس قلبه لطول أمد غيبة إمامه»
و به خاطر طولانی شدن زمان غیبت امام
زمانش، دلش دچار قساوت نشود
«فهو معي في درجتى يوم القيامة»
او در روز قیامت در درجه من با من است.
این یعنی در سخت ترین شرائط می توان
بهترین بود بله هر چه شرائط برای خوب
بودن و ثابت قدم بودن بر حق، سخت تر
شود ارزش آن نیز متفاوت خواهد بود
و در آن زندگی ابدی، خطاب می شود:
به سوی پروردگارت بازگرد در حالی
که هم تو از او خشنودی و هم او از
تو خشنود است، پس در جمع بندگانم
(خاص و برگزیده ام) در آی، و در
بهشتم وارد شو!»
📚کمال الدین، ج ۱، ص ۳۰۳، باب ۲۹،
ح 14. سوره فجر، آیات ۲۸ به بعد.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شهید #حاج_همت
خودمون که نمردیم
اسلحه برمیداریم میجنگیم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت 5
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل ششم
قسمت 6⃣0⃣1⃣
_ با ابراهیم صحبت می کنم. اگر اجازه داد با شما
برمی گردم.😘😄
با ابراهیم اما صحبت نکرد. پدر و مادر ابراهیم برگشتند شهرضا و ژیلا نتوانست برگردد.دلش نیامد که از ابراهیم جدا شود.😭😓
ترجیح داد با عقرب ها کنار بیاید و بادوری از ابراهیم کنار نیاید. می خواست آن سال را، نوروز آن سال کنار همسرش باشد.😄😃
سفره ی هفت سین را که پهن کند، سه نفری، ابراهیم، مهدی و ژیلا سرسفره، باهم باشند.🤣😅
قرآن که خواندند و دعای تحویل سال(( یا مُقلِّبِ القلوب والابصار، یا مدبّر اللّیلِ والنَّهار، حوّل حالِنا الی اَحَسَنِ الحال)) _ را ابراهیم دیوان حافظ را باز کند وبه تفآل غزلی بخواند تعبیرش را بگوید وبعد هم تبریک و شادمانی. 😁😂
حتی برای چند ساعت ، اما این هم رویایی بیش نبود😪
جنگ هر لحظه وسعت و شدت بیش تری می گرفت و ابراهیم را بیش تر در خود غرق می کرد. ابراهیم غرق شده بود دیگر و ژیلا هرچه قدر هم که می خواست دستش به ابراهیم نمی رسید: 😭😭
_ امروز را لااقل ، پیش ما می ماندی!
_ می ماندم ؟ چگونه؟ وقتی حاج احمد سراغ میدان مین رفته است؟🙄😐
وقتی عباس و محسن و محمود و رضا و... همه توی آتش دارند بال بال می زنند، من چه جوری می تونم این جا پیش زن و بچه ام بمانم و با آن ها خوش باشم؟
گر چه می دانم ... 😨😥
و سکوت کرد . ژیلا پرسید:
_ می دانی چی ؟
می دانم که این، حق شماست!😭
و بغض کرد . بغض که کرد ، ژیلا پیش تر خزید.
شیفته تر وشیداتر از قبل نگاهش کرد وگفت:🤔🙄
_ برو ! همین الان بلند شو برو.
_ برم؟
_ تو که باید بری، پس تا پشیمان نشدم و جلوت را نگرفتم ، یا علی! 🤚
و ابراهیم، لبخند برلب، از او واز محمد مهدی اش خداحافظی کرد ورفت. 🙂
ادامه دارد ...🌹🌹🌹
ادامه این داستان ان شاالله امشب در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام شبتون شهدایی 😊
نمازوروزه هاتون قبول درگاه حق👌
امشب شب هشتم چله دعای شریف توسل هست به نیابت از اقاامام زمان(عج)
ممنون از عزیزانی که دراین چله باماهمکاری کردند و سرساعت دعا روتلاوت کردند☺️
۱.خانم جعفری
۲.خانم نیک نژاد
۳.خانم مامان امیرعلی
۴.خانم یاس
۵.خانم خادم کریمه
۶.خانم محمدصالح
۷.خانم شهید علی بیات
۸.خانم یامولامهدی ادرکنی
۹.خانم اقیان
۱۰.خانم سیده موسوی
۱۱.خانم عامری
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل ششم
قسمت 7⃣0⃣1⃣
ابراهیم دوباره رفت به منطقه. ابراهیم که رفت ، دوباره اندوه، مثل سایه ای از لای دیوار بیرون آمد.😭آرام آرام پیش خزید و اورا ، ژیلا را در آغوش فشرد.😄
ژیلا لرزید، ترسید و روبه ابراهیم _ که انگار
روبه رویش ایستاده بود، گفت :
_ بیشتر از این نمی تونم بمونی؟ 😥😪
_ می بینی که نمی تونم. آمده اند دنبالم. حاج احمد هم نیست. رفته شناسایی و کارها رو سپرده به من .ببخش دیگه. 😪😏
و ژیلا نتوانست مخالفت کند . می دانست که توی خط همه چشم به راه اویند. گفت :
_ باشه برو . خدا نگهدارت. بالاخره آن ها هم حق دارند فرمانده شان هستی و هزار جور کار ومسوولیت داری لابد.😏🤚
و ابراهیم دیگر نبود. گفته بود :
_خیلی ممنون . ممنون که مرا درک می کنی و...😄😘
و ژیلا نتوانسته بود حرفی را که می خواست بگوید ، بگوید. ابراهیم رفته بود و این بار تا سه چهار روز برنگشت. یعنی نتوانست برگردد.😭😨
و ژیلا دوباره دفترچه تنهایی اش پر از خط شد و پر از خاطره و پر از اضطراب ونگاه به در و دیوار وحرکت پر شتاب تر عقرب ها که حالا دیگر اظهار هیچ کاری با ژیلا و مهدی نداشتند. فقط بودند. فقط زندگی می کردند😘
از رفتن حاج احمد با کریم چوپان برای شناسایی منطقه عملیاتی یک روز، دو روز، سه روز گذشت و هیچ خبری ازشون نشد. همت دیگر آرام و قرار نداشت.🤔
گاهی خودش را چنان غرق در کارها می کرد که نیامدن حاج احمد را فراموش کند، گاهی به فکر رفتن دنبال حاج احمد می گشت و گاهی به سکوت پناه می برد. شهبازی هم مثل او نگران بود :
_ حالا باید چه کار باید بکنیم؟
ادامه دارد...🌹🌹🌹
ادامه این داستان فرداشب در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_188614934.mp3
22.79M
#پست_ویژه
شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
تجربه نزدیک به #مرگ
جانباز مدافع حرم
#جلسه سیزدهـم
•!!•⊱⊱•!!•⊱⊱•!!•⊱
_داستان اول:
«* شوق مرگ و آرزوی مرگ؛ خوب یا بد؟
* شرح ملاقات با حضرت عزرائیل
* نکاتی قابل تامل پیرامون ملائکه
* دیدن آینده در خواب
* نکاتی پیرامون عالم ذَر..»
#مشهد
#استاد_امینی_خواه
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f