eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 1⃣ دور تا دور اتاق، زن های چادرمشكی نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ كدامشان را به جا بياورد. چشمش افتاد به مرد جوانی كه بالای اتاق نشسته بود ،خجالت كشيد؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما اين جا چه كارمیکنید» جوان انگار كه از حرف او بدش آمده باشد ، ابروهايش را در هم كشيد، گفت «اسم من همت نيست، ...من عبدالحسين زيد م...»دفعه دهم بود؟ دوازدهم؟ سيزدهم؟... ديگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا بايد چنين خوابي ببيند؟ او كه با اين بنده خدا حسابی ندارد! از او چيزی نمی داند جز اين كه بداخلاق است، شلوار كردی مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود. ـ اين را ...دختر بچه های پاوه میگویند لابد چون همیشه سرش پایین است.با این حال مثل عصا قورت داده هاست. حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت :"اصلا این چیزها به من چه ربطی داره؟من اومدم اینجا تا کمکی به این مردم بدبخت کنم ویکی از همین روزها هم شهید بشم ." نمیدانستم شهادت به این راحتی نیست .آن روزها خیلی ادعا داشتم . در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود .فکر میکردم این سفر ، سفر آخرت است . وقتی برادری که مسئولیت گروه ما رو به عهده داشت ، از من پرسید "کجا میخواهید اعزام بشید؟"فکر کردم در شان شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند ، گفتم : هر جا که موند و کسی نرفت ، من رو همون جا اعزام کنید . لابد آن چهار، پنج نفری که همسفر من شدند و به پاوه آمدند هم همین را گفته بودند .چون وقتی رسیدیم آنجا دیدیم واقعا جایی نیست که هر کسی برود . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٨۱ 🌷عمليات لو رفته بود. بسيارى از بچه ها به شهادت رسيده بودند، روى قله شاخ شميران، اين طرف و آن طرف آتش توپ و تانك دشمن، تمامى نداشت. 🌷برادران تعاون آمده بودند جنازه ها را جمع كنند و پشت خط بياورند كه در چنين شرايطى شيميايى زدند. نيروهاى تعاون قبل از اينكه بتوانند شهدا را جا به جا كنند خود به آنها پيوستند. دستور عقب نشينى دادند .... 🌷هركس سعى مى كرد آن مقدار كه مى تواند جنازه اى را به عقب بياورد. در ميان شهدا على بسطامى مسئول اطلاعات عمليات، محمد پيرنيا، نعمان غلامى و ساير دوستان بودند. كسانى كه از اول جنگ در جبهه حضور داشتند. احساس غربت عجيبى داشتيم، نه پايمان به عقب مى رفت نه جلو .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٨۲ 🌷پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال ٦٥- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. 🌷به رفيقم 'محمد بكتاش' كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم .... 🌷موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم 'محمد' دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟ گفت: بدون وضو! تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟ حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب. جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع .... 🌷.... سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد. خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، 'محمد' را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم. ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است. ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
اگر می خواهی بدانی ثروتت چقدر است، ""پولهایت را نشمار! قطره اشکی بر روی گونه ات بریز... تعداد دستانی که آنرا پاک می کنند... " ثروت " توست. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 2⃣ آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود، پاوه را هم دكتر چمران تازه آزاد كرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه، و خيلی خسته، چون ماشينمان پيش از آن كه به باختران برسد، مقداری از راه را اشتباه رفت. اما خستگی در كرده و نكرده پيغام مسئول روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند كه خواهر و برادرهای اعزامی بيايند برای جلسه. جوانی كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چينی داشت و لبه ی جيبش عكس امام را زده بود كه ميخنديد. شلوارش كردی بود، هر چند به او نمی آمد كرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهای بچگی؛ اهواز، تبريز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت «بين برادرهای كرد چه برادرهای خوبی پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانش سرا باهاش هم كلاس بودم. اين جا مسئول روابط عمومی سپاهه.» صحبت اصلی ایشون اون روز تو جلسه این بود که " منطقه ، منطقه ی سنی نشین هست .و وحدتی که امام فرموده اند باید حفظ شود ‌. وما حق نداریم پیامبر و قران را فدای حضرت علی (ع)کنیم . گفتند :"توی این منطقه ، نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه." صحبت های حاجی که تمام شد ؛ یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند .بعد به خاطر سوالی که من کردم بحثی شد و من به امام علی (ع)قسم خوردم .و آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت :" خواهر ، من تا حالا برای شما قصه میگفتم و یا یس در گوشتان میخواندم." برای من خیلی گران تمام شد.همان جا قصد کردم سریع برگردم و بروم اصفهان ولی نمیشد نمیتوانستم جراتش را نداشتم .غرورم اجازه نمیداد صبر کردم آمده بودم بمانم و بجنگم ، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند از جلسه آمدم بیرون .بغض هم کرده بودم . پدرش ارتشی بود اما همیشه از کارهای او رو ترش میکرد. دوران پیروزی انقلاب که به راهپیمایی میرفت ؛ بابا کفری میشد.میگفت :" دختر رو چه به این کارها ، من نمیدونم تو رفتی دانشگاه درس بخونی و برا خودت کسی بشی یا کار دست ما بدی ." 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد....... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💥چرا حالت اینقدر تغییر کرد؟ ؛ آنهم درست از زمانیکه مکالمه‌ی تلفنی‌ات تمام شد... با وجود اینکه در آخرین مکالمه با ذوق تبریک گفتی که خوشحالی از قبول شدن فرزند رفیقت در کنکور!!... چه شد حالا کلافه‌ای و بی دل و دماغ!!... ▫️راستش را بخواهی قلب تنها عضوی‌ست که دروغ گفتن بلد نیست... به قلبت رجوع کن، چند بار اینگونه در طول روز مچاله می‌شود... خانم جان ، آقا جان ؛ حساب و کتاب کردن همیشه با انگشت و قلم نیست، گاهی اوقات معیار قلب است... ▪️قلبت که کوچک باشد، درون مشت همه جای می‌گیرد؛ اینگونه‌ست که داشته‌ها و موفقیت‌های دیگران، قلبت را به راحتی مچاله می‌کند... ✓ از امروز تمرین کن؛ قلبت را تا جایی وسعت بدهی، که داشته‌های دیگران را داشته‌های خود ببینی و از آن لذت ببری. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨☁️ 14 ☁️✨ 📣فایل تصویری 🔳موضوع: شما مریضین خدا طبیب ➿حجم: 533 kb ⏰زمان: 2:00 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌙🍂🌙🍂 🌙
🌷 ۸۳ 🌷در گردان موسى بن جعفر (ع) دوستى داشتيم چهارده- پانزده ساله اهل رهنان اصفهان. صفا و خلوص غريبى داشت، مسلّم بود كه شهادت او ردخور ندارد و به همين دليل و به بهانه كم سن و سالى اش اغلب دوستان نوبت پست او را از خواب بيدار نمى كردند و به جاى او نگهبانى مى دادند. 🌷سنگر نگهبانى عصر در آن قسمت از منطقه فوق العاده در تيررس دشمن بود. يك روز بعد از ظهر داخل سنگر نگهبانى اش صداى انفجار آمد. آتش و دود همه جا را فراگرفته بود. هر چه او را صدا زديم جوابى نشنيديم. به درون سنگر رفتيم .... 🌷كاسه ى سرش از بين رفته بود. او را بردند عقب. يكى از رفقا كه جيبهايش را خالى كرده بود به كاغذ نوشته اى برخورده بود به اين شرح: گناهان هفته .... 🌷شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل در فوتبال. يكشنبه: زود تمام كردن نماز شب. دوشنبه: فراموش كردن سجده شكر يوميه. سه شنبه: شب بدون وضو به بستر رفتن. چهارشنبه: در جمع با صداى بلند خنديدن. پنجشنبه: پيشدستى فرمانده در سلام به من. جمعه: تمام نكردن تعداد صلوات مخصوص جمعه و به هفتصد تا كفايت كردن... و اين شهيد كسى جز ناصر حسينى نبود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٨۴ 🌷یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت. مطلبی را که خواهر زاده ام بیان کرد، اعتقادم را به شهدا دو چندان نمود. 🌷او گفت: چند سال پیش پیرزنی در همسایگی مان داشتیم که به رحمت خدا رفت. من در مراسم خاکسپاری او حاضر نشدم. چند سال گذشت و یک روز پنجشنبه که برای زیارت اهل قبور به قبرستان محل رفته بودم خودبخود یادم افتاد که قبر این پیرزن را هم پیدا کنم و فاتحه ای برای او بخوانم. 🌷هر چه جستجو کردم قبرش را نیافتم. آشنایی هم نبود که از آن نشانی قبر ایشان را بگیرم. ناچار به نیت او حمد و سوره ای خواندم و به خانه برگشتم. 🌷شب که خوابیدم، ایشان به خوابم آمد و گفت: امروز برای پیدا كردن قبر من خیلی خسته شدی، من همسایه ی شهیدی هستم و از بابت این همسایگی، در آسایش کامل هستم و خیلی به من خوش می گذرد. 🌷وقتی فردا از خواب بیدار شدم جریان را به مادرم گفتم. مادرم گفت: راست گفته قبرش کنار قبر شهیدی است، از شنیدن این خبر یکه خوردم تا به حال در مورد صحت خواب هایم شک داشتم. چادرم را پوشیدم و راهی آرامستان شدم. حال برای پیدا کردن قبرش آدرس داشتم. آدرسی که خودش داده بود. 🌷جلوی قبرستان که رسیدم فاتحه ای خواندم و به طرف قسمتی که شهدا را دفن کرده بودند به راه افتادم. قبور اطراف شهدا را گشتم و به راحتی قبر این پیرزنی که از همسایگی شهدا خوشنود بود را یافتم. ساعتی کنارش نشستم و در نهایت با چشمان خیس، دور و اطراف شهدا را ورانداز کردم تا شاید جایی برای همسایگی با آنان پیدا کنم. راوى: احمد یوسفی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
5⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍شيطان، وحشت دارد..؛ از دو قلبی، که به هم گره خورده اند! 👈و ترفندهاي نابي دارد،برای گسستن پیوندها😳 🔻ترفندهايش را بشناسيم👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣ خبر جنگ كه آمد، من قم بودم. گفتند گروهك ها در كردستان آشوب كرده اند، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه. آن جا قرار بود عده ای از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه، من هم راه افتادم. در دلم هول عجيبی بود. در دفترچه ام نوشته ام احساس ميكردم اين جنگ سرنوشت من را تعيين ميكند، احساس ميكردم در اين جنگ باید خیلی سختی بکشم .و وقتی روز اول آن اتفاق افتاد و وقتی گریه هایم را کردم.دیدم سختی ها از همینجا شروع شده؛ و تصمیم گرفتم بمانم . کم کم کلاسهایمان راه افتاد و سرمان شلوغ شد . بر خلاف آن برخوردی که بین من و حاجی پیش آمد ،همت خصوصیتی داشت که شاید هیچ یک از برادرهای آنجا نداشتند . غذا که میرسید،باید اول برای خانمها می آوردند.مطلب و نشریه ی جدید هم میرسید باید اول برای خانمها می آوردند. اما گاهی که من در اطاق تنها میماندم ، حاجی تا دم در هم نمی آمد . یک بار که ماموریت هم گروه هایم سه روز طول کشید ، من هم سه روز گرسنگی کشیدم ؛ چون ظاهرا فقط حاجی بود که به این چیزها توجه داشت . نگاهش را دوباره دور تا دور اطاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی میکرد ، چانه اش را روی کاسه ی زانویش گذاشت . فکر کرد " بی انصافها نیومدند ببینند این یک نفری که اینجا مانده زنده است یا مرده؟ ." و بعد انگار که میخواست بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را پایین داد و زمزمه کرد " اگه اون جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اینجا سر میزد ، و اینقدر زمخت برخورد نمیکرد ." برخوردهای حاج همت با من تند بود ، یا لااقل به نظر من این طور می آمد.به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتی بد اخلاق هستند . یک شب از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان ‌.من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اطاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان ۱۵ یا ۱۶ ساله .اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود وسایل فیلمبرداری و دوربین گران قیمت همراهشان بود و عجیب تر اینکه یکیشون وقتی کیفش رو باز کرد پر بود از پولهای زمان شاه . من احساس کردم شرایط و رفتار اینها مشکوک هست ‌.ولی به روی خودم نیاوردم و عبوس نشستم گوشه اطاق . کمی که گذشت ، کاغذی از کیف دستی یکی از اونها افتاد روی زمین ؛ من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که فکر نمیکرد من بخواهم کاری برایش انجام دهم فکر کرد لو رفته اند و حمله کرد و کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به یکی از برادرها و گفتم :" به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوک که توی این اطاق اتفاق افتاده چیه؟ " کمی بعد حاجی فرستادند دنبال من . خیلی عصبانی بودند . با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند....... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد....... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٨۵ ؟ 🌷یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " 🌷یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم" ترق! ماجد کله ﭘا شد و قِل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزرائيل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یاسر هم به دستبوسی مالک، به دوزخ شتافت! 🌷چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سُر خورد ﭘایین. 🌷یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من" ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو، خودش را در آن دنیا دید! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٨۶ 🌷ما ١٦ نفر بودیم كه اسير شديم. سربازی از عراقی ها توی همان خط به دور از چشم فرمانده اش با کالیبرِ روی تانک، به رگبارمان بست و ١٤ نفر از ما را شهید کرد، ولی من و یکی دیگر از بچه ها به این سعادت دست نیافتیم و در میان آن همه گلوله زنده ماندیم. 🌷بعد از اینکه ما را به پشت خاکریزهای خودشان منتقل کردند، با تعداد زیادی از نیروهای خودی روبرو شدیم. خدا می داند تا زمانی که به بغداد انتقالمان دادند چقدر زجر کشیدیم، بطوریکه هر لحظه به سعادت دوستانمان که به فیض شهادت رسیده بودند، غبطه می خوردیم. 🌷فقط لحظه هايى از شب اول در بغداد بگویم. ما را بصورت ١٠ نفره در جاهایی به اندازه سرویس های wc به زور جا دادند. بطوریکه فقط در حالت ایستاده و عمودی می توانستیم، تحمل آن مکان را داشته باشیم. البته به نوبت تا صبحِ زود، خودمان را که کتابی می کردیم، یک نفر می توانست یک ربع روی پایش بنشیند و سپس جایش را به نفر بعدی بدهد. 🌷آنقدر تشنه و گرسنه مانده بودیم که نمی دانستیم باید چه بکنیم. بعضی از بچه ها که تحمل گرمای طاقت فرسا و عطش بیش از حد این چند روز را نداشتند، مجبور شدند از ادرارى که خودشان قبلاً در قوطی ریخته بودند، استفاده کنند. (شرمنده ام اگر این مطلب غیر قابلِ تحمل را به زبان آوردم.) 🌷روز بعد همگی را در اردوگاهی که در وسط پادگانی قرار داشت جمع کردند حدودا ٢٠٠٠ نفری می شدیم. گفتند: آماده باشید برای آب و نان. نان ها را با گونی آوردند و با نیروهایی از خودشان، شروع به تقسیم آن کردند. نان ها مثل همین نان فانتزی های خودمان بود ولی داخلش بر خلاف نانهای ما پر بود. هنوز نان را تقسیم نکرده بودند که خودروی آتش نشانی برای سیراب کردن ما از راه رسید. کلی خوشحال شدیم .... 🌷اما این شادی لحظه ای بیشتر به طول نیانجامید. چون همان خودرو، آب فشار قویش را در بین جمعیت ما گرفت و ما می بایست به آن طریق آب بخوریم. تمام اردوگاه گل شده بود و نانها همه خمیر شده و از دست بچه ها به زمین ریخته بودند. خودرو که رفت، خمیرهایی که در چاله ها مانده بود و آبی روی آن جمع شده بود، محلی شد برای دراز کشیدن ما و با زبان آبها را مکیدن. راوى: رزمندهِ آزاده احمد يوسفى http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بعدازظهر روز پنج شنبه ، ۱۱ اسفند ۱۳۶۲ 📷پس از تجربۀ تلخ آخرین شکست😞 در گشودن راهکار قفل شدۀ طلائیه یک بسیجے گمنام، فرماندۀ دریادل لشکر۲۷ را عاشقانه در آغوش گرفته است 💕 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بعدازظهر جمعه، پنجم اسفند ۱۳۶۲ پیست پرواز🚁 هوانیروز در سه راهی فتح آغاز روند انتقال گردان های «مالک» و «حبیب» به جزایر جنوبی مجنون🍃 نفر ایستاده کنار هلی کوپتر 🚁☝️؛ در حال مذاکره با خلبان لیدر دستۀ پروازی هوانیروز منبع کپشن کتاب باشکوه شراره های خورشید📒 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 4⃣ گفتند «شما چرا متوجه نيستيد چه افرادی ميان داخل اتاق و هم نشينتان ميشن؟» من هم كه خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم كه اين اتفاقات پيش آمد، گفتم «اتفاقآ من ميخوام اين انتقاد رو به شما بكنم، چون مسئوليت ساختمون ما با شماست. اون موقع كه اين ها وارد ساختمون شدند ما اصلا اين جا نبوده ايم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف." اما حاجی همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که: " احتمالا این نقشه ی بمب گذاری باشه .شما باید تا صبح مواظب این دختر ها باشید ." من گفتم: " نه ؛ این کار رو نمیکنم ؛ چون بی تعارف ، میترسم با اینها توی یک اطاق بمونم ." بعد حاجی اومد و اون دو تا دختر را از ما جدا کرد . نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره اطاق ما را میزند .بین همه من بیدار شدم . آمدم نزدیک پنجره ، دیدم حاجی اسلحه به دوشش داره و خیلی نگرانه .انگار همه ی این ساعت ها رو همون اطراف ساختمون ما کشیک میداده . حاجی گفتند: "الان یک خواهر توی تاریکی رفت سمت پایین .شما برید ببینید این کسی که رفت از خواهرهای خودمون بود یا یکی از اون دو نفر" حالا اون پایین که حاج همت میگفتند دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ جای ترسناکی بود ، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت . و من مانده بودم توی رو در بایستی. میترسیدم ؛ با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی . یک لحظه برگشتم ، گفتم حتما حاجی داره دنبال من میاد که نترسم . دیدم نه اصلا از حاجی خبری نیست ، من را رها کرده ؛ خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان هست. کمی بعد از این ماجرا حاج همت از من خواستگاری کردند . البته به واسطه ی خانم یکی از دوستانشان .برای من همه ی اینها غیره منتظره بود .آن موقع ها من از خود "برادر همت"هم حزب اللهی تر بودم .فکر میکردم اگر کسی برای ازدواج به من پیشنهاد بدهد عین توهین است . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ٨۷ : .... 🌷وقتى به خانه مى آمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم. بچه را عوض مى كرد، شير برايش درست مى كرد. سفره را مى انداخت و جمع مى كرد، پا به پاى من مى نشست، لباس ها را مى شست، پهن مى كرد، خشك مى كرد و جمع مى كرد. 🌷آن قدر محبت به پاى زندگى مى ريخت كه هميشه به او مى گفتم: درسته كه كم مى آيى خانه؛ ولى من تا محبت هاى تو را جمع كنم، براى يك ماه ديگر وقت دارم. نگاهم مى كرد و مى گفت: تو بيش تر از اين ها به گردن من حق دارى. 🌷يك بار هم گفت: من زودتر از جنگ تمام مى شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان مى دادم، تمام اين روزها را چه طور جبران مى كردم. راوى: همسر شهيد محمدابراهيم همّت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ۸۸ ... 🌷توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند. ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... 🌷ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ، ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود، ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ. 🌷ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ، ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ، ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .... 🌷اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم و صحنه های زننده رو تماشا مى كنيم و گاهى با خانواده هم همراهی می کنیم و نمى دانیم یه روز همان شهيد رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته و شهادت رو بجون خریده تا خود و دوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن ..... بخشى از وصیتنامه شهید مجید محمودی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌻 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣ دلم جای ديگر بود، شهادت و... به جز اين ها، هنوز از برخورد اول حاجی دل خور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم كه بود گفتم «نه.» خودشان البته خيلی اصرار ميكردند كه حداقل با هم صحبت كنيم. من پيغام دادم «آدم كه نميخواد چيزی بخره، وارد مغازه نميشه. من نميخوام ازدواج كنم، دليلی نداره صحبت كنم.» بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان، اما مريضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بيش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخيم شد و در بيمارستان بستری شدم. دوستان و هم گروه هايم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دو بار، و تنها. سرش را كه از بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه ی قبل همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايی شبيه گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از حاج همت ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدری كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد و رفت." وقتی برگشتم اصفهان ، فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم . یک روز رفتم دانشگاه .بچه هایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند .فکر کردم لابد کاری هست و رفتم آنجا . به آنها که رسیدم هنوز احوال پرسیمان تمام نشده بود که دیدم حاجی از در آمد تو....... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
6⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛ ✍" حرص"؛ حضرت آدم را نیز،در دام شیطان،گرفتار کرد! اگر در روحمان،صفت حرص وجود دارد؛ طعمه لذیذی برای شیطانیم😳 حرص را از وجودمان پاک کنیم👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
دردِ یڪ ســـــوختہ را ســـــوختہ ها مے فهمند ...😔 تا قــــــــیامت ؛ سَرِ ســـــَربندِ تو "بے بے " دعواست ؛ معنے این سخنم را شــ🌷ــهدا مے فهمند😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت شهید محمد ابراهیم همت سردار بی سر خیبر سخنرانی شهید حاج همت در جمع رزمندگان ۲۷ محمد رسول الله (ص) عملیات والفجر ۱ در تاریخ ۶۲٫۰۱٫۱۹ در تنگه ابوقریب 💚 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f