#در_محضر_شهدا
احترام بر اهداف شهدا، بر محترم شمردن اجساد شهیدان مقدم است.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
شهــــــ همت ــــــید"
🌾🍂🌾
شهیــدی ڪہ
ماننـد مادرش #زهرا
بین #در و #دیوار
سوخت و پرڪشیـد...
میگفت:
شناختن دشمن #کافے نیست
باید #روش_های_دشمن را شناخت.
#شهید_عباس_دانشگر
#شهادت_خرداد۹۵_سوریہ
✍ #دلنوشتــــــه
گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟
گفتم : تا منظورت چه باشد ...
گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری...
گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب...
گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت...
گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ...
گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ...
گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ...
گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ...
گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ...
گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ...
گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ...
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ...
گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ...
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه...
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ...
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ...
خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان
سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ...
زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ...
یاد شهدای عزیز خانلری ، جودکی، قربانی، بخشی ، رحماندوست ، مهدوی؛ حسینی و .... بخیر شادی روحشان صلوات
#ﺧﺪﺍﯾﺎ !
#ﭼﻤﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ....
#ﻫﻤﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻮﻡ ....
#ﺁﻭﯾﻨﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﮔﺮﯼ ڪﻨﻢ ...
#ﻣﺘﻮﺳﻠﯿﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﺷﻮﻡ ...
#ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ڪﻨﻢ ...
«ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭘﺮ ﺷڪﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ.. »
ﭘﺲ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﻫﻢ ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﻢ ﺑﺎﺵ ...
ﻣﺮﻫﻢ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﺠﺖ ﺗﻮﺳﺖ ...
✨ #ﺍﻟﻠﻬﻢ_ﻋﺠﻞ_ﻟﻮﻟﯿﮏ_ﺍﻟﻔﺮﺝ ..✨
#دلنوشتھ
💢 #بچـــه_ها_مچڪـــریم
تیم ملـی فوتبال چه جانانه بازی ڪـرد
از جان مایه گذاشتند و خود را سپر حمله و ضد حمله تیم مقابل ڪردند
با تمام وجودشان عرق ریختند و دویدند
ولی اجازه ندادند حمله های مقابل تور دروازه ایران را بلرزاند
ایستادند و مقاومت ڪردند
زخمی شدند و مصدوم
گاهی هم #غیـرت_ایرانـی بجوش می آمد
حمله میڪردند و تیم مقابل را زمین گیر و ڪلافه میڪردند.
🔻آری
آنجا ڪه حرف از غیـرت و ایران باشد
فرقی نمیڪند تیم ملی فوتبال باشد
یا تیم #مدافعـــان_حــرم باشند
حرف از #دفـــاع است
حرف از #غیــرت است
حرف از #عــزت_ایـــران است
🔺ولی فرق اینجاست !
ڪه #مدافعــان_حــرم تماشاچـی
و اسپانسر و رسانه ندارند تا دفع حمله ها و ضد حمله های دشمن را به رخ جهانیان بڪـشند
فـرق اینجـاست !
ڪه مدافعان حرم #مظلومـانه و #غریـبانـه دست از #جــان و همسر و فرزند شسته اند
تا من و تو در آرامـــش باشیم
فــرق اینجاست !
ڪه بهای دفاع از حرم #خــون پاڪشان شد
ڪجایند آنان ڪه ڪف زنان و بوق زنان و پای ڪوبان تا جشن دفاع #مدافعان_حرم را به رخ بڪشند
💢 #بچـــه_ها_مچڪـــریم
ڪه جانــانه #جنگـــیدیـــد و #دفــاع ڪردید و #شهیـــد شدیـــد.
🌹 #یادشهداباصلوات
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
هدایت شده از کیدیو | بازی، قصه و مهارت کودک
Kordestan.pdf
721K
📚 کتاب
« کردستان »
در مورد وقایع پاوه و کردستان
۱۰۸ صفحه
✍ شهید مصطفی چمران
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
@chamran
شهید محمود کاوه
صیاد، خدا رحمتش کنه، دوازده هزار نفر برده بود مستقر کرده بود، اماشروع نمی کرد. آخر فرستاد پی محمود. گفت: آقای کاوه، دست و دلم می لرزه. نمی تونم فرمان حمله بدم. چی کار کنم ؟
محمود عصبانی شد. گفت: به قدرت خودت می خوای عملیات کنی یابه قدرت خدا؟
گفت: لااله الاالله. خُب به قدرت خدا.
گفت: پس حلّه دیگه.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 53
❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین