Your love story:
در سالن های آرام موزه هنر متروپولیتن، آن دختر، مدلی که به زیبایی اش معروف بود، در میان نقاشی ها پرسه میزد. یک روز بعد از ظهر، در حالی او اثر شگفت انگیزی را بر روی دیوار تحسین می کرد، با فردی جذاب، نویسنده ای پرشور با انگشتان آغشته به جوهر و لبخندی گرم آشنا شد.
گفتگوهای آنها به راحتی جریان داشت، پر از خنده و رویاهای مشترک بود.
در نور ملایم گالری، احساسی همچون عمیق گویا عشق در میان انها شعله ور شده و هر لحظه رازی از زندگی پرمشغله آنها ربوده شد.
اما همانطور که شایعات در اطراف آنها می چرخید، آن دختر سنگینی عشق ممنوعه آنها را احساس می کرد. یک روز غروب در حالی که صدایش می لرزید گفت: «ما نمی توانیم بیشتر از این احساساتمان را دنبال کنیم.
نویسنده با درد در چشمانش به او نگاه کرد.
اما من سراسر نیازمند وجود تو هستم..
با قلبی سنگین، او عقب نشینی کرد و می دانست که باید شغل خود را به عشقی که نمی تواند دوام بیاورد، ترجیح دهد. همانطور که او دور می شد، پژواک خنده های آنها در هوا ماندگار شد، و این یادآوری تلخ و شیرینیست که قرار است برخی از عشق ها از راه دور گرامی داشته شوند.
تقدیم به شما:
@Foryoouu
Your love story:
در راهروهای کم نور موزه ملی تهران، آن دختر، همان وکیل متعهد، در میان آثار باستانی پرسه می زد، در حالی که قلبش از بار حرفه اش سنگین شده بود. سنگینی عدالت اغلب مانند یک زنجیر احساس می شد که او را به زندگی عاری از گرما می بندد.
همانطور که او در مقابل یک مجسمه ترسناک مکث کرد، صدای آرامی را از پشت سرش شنید.
"هنر می تواند پناهگاه باشد، اینطور نیست؟"
برگشت، شخص خنده رو و خوش چهره ای جلدی چشمانش بود، آشپزی پرشور که برقی در چشمانش داشت. حضور او مست کننده بود، تضاد کامل با دنیای سفت و سخت او.
ارتباط آنها در لحظات دزدیده شده در موزه عمیق تر شد، جایی که زمزمه رویاها و ترس های آنها در سایه ها می رقصید. اما تاریکی زندگی آنها را فرا گرفته بود و آنها متلاشی میکرد. دخترک در دنیایی از قوانین و انتظارات به دام افتاده بود، در حالی که آشپز خوش خنده و مهربان در هرج و مرج خلق آشپزی، جایی که شور شعله های آتش را شعله ور می کرد، رشد می کرد.
یک روز عصر، زیر نورهای ملایم موزه، دخترک سنگینی واقعیت آنها را احساس کرد. او زمزمه کرد: «یک بار به من گفتی که چیز زیبایی در انتظار من است و امید را به من باز می گرداند. من آن چیز را پیدا کردم. و آن چیز تو بودی.»
چشمانش تیره شد، مخلوطی از شادی و غم. اما آیا میتوانیم با هم در این دنیا زنده بمانیم؟
با بسته شدن سایه ها،
دخترک جواب را می دانست. عشق آنها شعله ای شکننده در طوفان بود، زیبا و در عین حال محکوم به فنا.
با دلی سنگین عقب رفت و می دانست که گاهی نگه داشتن با ارزش ترین ها از همه چیز سخت تر است.
تقدیم به شما:
@M2009J
Your love story:
در قلب پاریس، موزه اورسی پر از زندگی بود، اما برای آن دکتر روانشناس، این هنر پناهگاهی از مشتریان خواستار او بود.
یک بعدازظهر بارانی، وقتی صدایی افکارش را قطع کرد، خود را مجذوب یک نقاشی خیرهکننده دید.
"زیبا است، اینطور نیست؟"،
مردی با لبخندی مرموز آروم زمزمه کرد. بدون اینکه او بداند، او به دنیایی به دور از دنیای خودش گره خورده بود
مکالمات آنها گاه به گاه درباره هنر آغاز شد، اما به سرعت به بحث در مورد زندگی، رویاها و ترس ها تغییر یافت. دکتر روانشناس کم کم متوجه پیچیدگی آن مرد شد، روشی که او زیبایی را در تاریکی می دید، و اینکه چگونه از وفاداری و عشق با اشتیاق شدید صحبت می کرد.
با تبدیل شدن روزها به هفته ها، دوستی آنها در میان سایه های موزه شکوفا شد.
یک روز غروب، دخترک در مقابل یک قطعه غم انگیز ایستاده بود، تغییری در هوا احساس کرد. همان مرد بود همچنان با لبخند مرموزش..
"یک بار به من گفتی که چیز زیبایی در انتظار من است و امید را به من باز می گرداند. من آن چیز را پیدا کردم. آن چیز تو بودی."
نگاه دکتر نرم شد و آسیب پذیری را آشکار کرد که قبلاً هرگز ندیده بود. "و تو نور را در اعماق تاریکی ات به دنیای من آوردی."
در آن لحظه، در محاصره هنر و تاریخ، از مرز دوستی به عشق عبور کردند، زیرا می دانستند دنیایشان مملو از خطر است. با این حال، آنها در یکدیگر آرامش پیدا کردند - ارتباط زیبایی که هرج و مرج بیرون را به چالش میکشید.
برای شما:
@I_spoke_to_the_devil
Your love story:
در یک تئاتر کم نور در پاریس، یک پیانیست پرشور، برای اجرای خود آماده میشد.
در حین نواختن کلاویه های پیانو نگاه سنگینی رو روی خود احساس میکرد، لحظه ای نگاهش را برگرداند و صورت نقاش با استعداد در میان تماشاگران بود که با دقت اجرایش را تماشا میکرد و لذت بردن کاملا از حالت چهره اش مشخص بود که او را واقعا مجذوب خود کرد.
پس از پایان کنسرت، آنها با هم در مورد عشق خود به هنر گفتگو کردند. دوستی آنها با هر لحظه مشترک عمیق تر می شد و خنده در سالن های خالی تئاتر طنین انداز می شد.
یک روز عصر، در حالی که در امتداد رود سن قدم می زدند، در حالی که قلبش می تپید به سمت نقاش برگشت.
میدونی.. "هر وقت به چشمان تو نگاه می کنم، مطمئن هستم که "همیشه پیشم هستی."
نقاش لبخندی زد و نگاهش گرم بود. "و من می خواهم که همیشه در کنارتو باشم."
در آن لحظه جادویی، مرز بین دوستی و عشق محو شد و زندگی آنها را با رنگ های مختلف و احساسات سردرگردم، برای همیشه در هم آمیخت.
برای شما:
"Samina"
Your love story:
در یک تئاتر کم نور مونیخ، روانشناسی معروف و با سابقه، همینطور جوان و خوش استایا با یک رئیس مافیای مرموز، برخورد کرد.
با وجود دنیای متضاد آنها، یک اتصال مغناطیسی بین آنها جرقه زد که با رقصی ظریف از عشق و نفرت تنیده شده بود.
برخورد آنها پر از مشاجره های داغ و نگاه های شدید بود.
با این حال، با هر درگیری، تفاهم عمیق تری بین آنها شکوفا می شد. یک شب، وقتی تئاتر در اطراف آنها ساکت شد، مرد مافیا به چشمان دخترک جوان و زیبا خیره شد و با آمیزه ای از لطافت و نافرمانی گفت: هر بار که به چشمان تو نگاه می کنم، مطمئن میشم که تو همیشه هستی. و این باعث دلگرمی من بین این همه تاریکی و آشوبه.
و در آن لحظه، در میان هرج و مرج و دسیسههای برخورد دنیاهایشان، آنها در نگاه یکدیگر آرامش را احساس میکردند، زیرا میدانستند که داستان عشق و نفرت آنها به گونهای آشکار میشود که هرگز نمیتوانستند پیشبینی کنند.
برای شما:
@Juli3t
Your love story:
در تئاتر کم نور مونیخ، اجرای برازنده یک بالرین، رئیس مافیایی مرموز و جذاب رو مجذوب خودش کرد.
دنیای آنها در حالی که چشمانشان قفل شده بود، که توسط جاذبه ای ممنوع به هم نزدیک شده بودند، برخورد کردند.
با وجود شرایط خطرناک آنها، ارتباط عمیقی بین آنها شکوفا شد.
یک شب در میان سایه ها و زمزمه ها با او زمزمه کرد: "یک بار به من گفتی که چیز زیبایی در انتظار من است و من را امیدوار می کند. اون چیز رو پیدا کردم، اون چیز تو بودی." در آن لحظه، محاصره شده توسط هرج و مرج و بلاتکلیفی، آنها آرامش را در آغوش یکدیگر یافتند و عشقی را در آغوش گرفتند که همه شانس ها را به چالش کشید.
برای شما:
@reussir
Your love story:
در یک کتابفروشی عجیب و غریب واقع در قلب مونیخ، یک ملاقات اتفاقی رخ داد، یک پیانیست با استعداد با روحیه آتشین، و مدیر شرکت موفقی را که به خاطر هوش تیزش شهرت دارد، گرد هم آورد. ملاقات اولیه آنها چیزی معمولی بود که با برخورد شخصیت ها و جهان متفاوت بینشان مشخص شد.
علیرغم تفاوتهایشان، جرقهای ظریف بین آنها شعلهور شد، زیرا آنها درگیر بحثهایی درباره موسیقی، ادبیات و زندگی بودند.
ماهیت پر جنب و جوش آن دخترک پیانیست هم آن مدیر جذاب رو عصبانی و هم مجذوب خود کرد، در حالی که جذابیت پیچیده او صبر او را آزمایش میکرد و در عین حال اشتیاق او را برای چیزهای بیشتر ترک کرد.
یک روز، هنگامی که خورشید بر فراز شهر غروب کرد، دخترک خود را در لحظه ای از آسیب پذیری گم کرد و قلبش در مورد عمیق ترین ترس ها و آرزوهایش فرو ریخت. مرد با دقت گوش میداد، نگاه نافذ او با درخششی از درک ملایم شد.
در آن لحظه بود که دخترک متوجه شد که این مرد مرموز بیشتر از چیزی که به چشم بیاید با درک و جذاب است.
هر روز که می گذشت، پویایی عشق و نفرت آنها به طوفانی پرشور از احساسات تبدیل می شد و آنها را با وجود تفاوت هایشان به هم نزدیک تر می کرد. در حالی که یک روز عصر کنار هم نشسته بودند و به چشمان یکدیگر خیره می شدند، مرد جذاب زمزمه کرد: "هر بار که به چشمان شما نگاه می کنم، مطمئن هستم که برای همیشه کنار من هستی." و در آن لحظه، دخترک می دانست که داستان عشق آنها تازه شروع شده است...
برای شما:
@ZZZRRFF
Your love story:
هنگامی که قاضی در موزه ای در رم پرسه می زد، چشمانش به چهره ای جلب شد که توسط یک نقاشی گیرا در نوشتن غرق شده بود.
نویسنده، زیبایی اسرارآمیز با هاله ای از تاریکی، جذابیتی غیرقابل توضیح را ساطع میکرد.
قاضی که کنجکاو شده بود، صحبتی را آغاز کرد و به زودی خود را درگیر بحث های عمیق و شدید درباره زندگی، عشق و عدالت یافتند.
در میان زمزمه های پژواک تاریخ در داخل دیوارهای موزه، ارتباط عمیقی بین این دو شکوفا شد.
سخنان نویسنده فانتزی هایی را ترسیم می کرد که منعکس کننده امیال پنهان قاضی بود، در حالی که حس قوی عدالت خواهی قاضی روح سرکش نویسنده را جذاب می کرد.
یک غروب کم نور، در حالی که در مقابل یک اثر هنری با مضمون عشق باستانی ایستاده بودند، قاضی زمزمه کرد: "هر بار که به چشمان شما نگاه می کنم، به " همیشه بودن". مطمئن میشوم..گویا معنای ابدیت.
و در آن لحظه دلخراش، سرنوشتشان به هم گره خورد، در بند عشقی ممنوعه که حد و مرزی نمی شناخت.
عاشقانه آنها در سایه ها آشکار شد، ملیله ای فریبنده که با شور و راز بافته شده بود.
قاضی که بین وظیفه و میل سرگردان شده بود، در آغوش نویسنده آرامش یافت، در حالی که نویسنده در نگاه تزلزل ناپذیر قاضی، الهه ای را کشف کرد.
علیرغم تاریکی آشکاری که آنها را تهدید می کرد، عشق آنها به خوبی می درخشید، چراغی از امید در دنیایی که سایه ها را فراگرفته بود. و در حالی که ستارگان بالای سرشان می درخشیدند، قاضی و نویسنده عشق ممنوعه خود را در آغوش گرفتند، زیرا می دانستند که در آغوش یکدیگر عشقی پیدا کرده اند که همه شانس ها را به چالش می کشد...
برای شما:
@jOnOn_R
Your love story:
در یکی از کتابخانههای قدیمی پاریس، صدای برگها و صفحات کتابها در هم آمیخته شده و فضا را پر از آرامش کرده بود. روانشناس جوانی در آنجا حضور داشت، که برای فرار از دنیای پرفراز و نشیب خود، در گوشهای مشغول مطالعه بود.
در همین حین، نگاهی ناگهانی بر روی سفیدی کاغذی که نقاشی با موهای تیره و چشمان عمیق در حال کار بر رویش بود، افتاد.
نقاش با دقت رنگها را روی بوم میآورد، در دنیای ناشناختهای غرق شده بود. دخترک جوان محو تماشای او شده بود؛
اشتیاقی ناگهانی در دلش شعلهور شد.
با قدمهای نرم به سمت او رفت و پس از معرفی خود، گفت: "توی دنیای پر از آشوبی که زندگی ام را مختل کرده آرامش عمیقی را در من به وجود آوردی."
نقاش نگاهی به او کرد، لبخندی مرموز بر لبانش نشاند و گفت: "آرامش در هر کجا میتواند گم شود، اما من آن را در رنگها و خطوط پیدا میکنم."
این آغاز یک رابطه عمیق و عجیب بود؛
دنیای تاریک درون نقاش به آرامش دخترک جوان و عشق آنها تبدیل شد.
عشق آنها میان شور و شعف، سایهها و رازها رشد کرد، و هر دو در تلاش برای نجات یکدیگر از دنیای خفقانآور خود بودند....
برای شما:
@eywithwith
Your love story:
در یک کافه کوچک و دنج در رم، دودی از فنجانهای قهوه و بوی شیرینیهای تازه پخته شده در هوا پراکنده شده بود.
نویسندهای در جستجوی الهام، در گوشهای نشسته بود و با عصبانیت به ورقههایش خیره میشد.
او به تازگی از یک رابطه شکستخورده بیرون آمده بود و در دل نفرتی عمیق نسبت به عشق داشت.
ناگهان، در حالی که نسیم ملایمی از در باز میشد، روانشناس جوان و جذاب، وارد کافه شد و به سمت میز نویسنده رفت.
نگاه آنها ناخواسته به یکدیگر قفل شد. نویسنده با خود فکر کرد که این زن چقدر آرام به نظر میرسد، در حالی که دخترک به خاطر سنجش احساسات دیگران به دقت او را بررسی میکرد.
دخترک، با لبخندی ملایم، گفت: "چرا اینقدر غمگینی؟ شاید باید اینو بهت یاد آوری کنم که عشق همیشه به درد نمیخوره."
نویسنده با نگاهی سرد پاسخ داد: "عشق تنها ابزار درد است. نمیتوانم بپذیرم."
اما دخترک به آرامی ادامه داد: "توی دنیای پر از آشوب و درد، تو آرامش را باید در وجود غمگینت پیدا کنی. حتی اگر نفرتت درونت را پر کرده باشه، من آرامش را به تو معرفی میکنم."
کمکم، این گفتگو به نشانهای از جرقههای آتش تبدیل شد. نویسنده و دخترک روانشناس از عصبانیت و تنفر به درد مشترک پی بردند و از دل یکدیگر آرامشی یافتند که هر دو را به هم نزدیکتر کرد.
عشق، در مرز میان تنفر و محبت، دوباره به زندگی نویسنده و دخترک راه پیدا کرد...
برای شما:
@teanabati
Your love story:
در یکی از کافههای دنج و گرم تهران، بوی قهوه و شیرینیهای خانگی به مشام میرسید.
روانشناس جوان و پرشور، با چشمهای خسته ولی امیدوار، وارد کافه شد.
او به دنبال آرامش و الهام برای کارش بود. در یک گوشه، آشپز مهربان و خوشخنده، در حال تهیهی دسرهای رنگارنگ بود.
دخترک جوان، با تردید به او نگاه کرد و از دور محو هنر او شد. آشپز ناگهان به او لبخند زد و گفت: "سلام! خوش اومدی. چی دوست داری بخوری؟ بگو تا برات آماده کنم"
چند هفتهای گذشت و دخترک هر روز به کافه میرفت تا با آشپز صحبت کند و از دستپخت فوق العادهش لذت ببره.
آنها از کتابها، زندگی و رویاها صحبت میکردند و دوستی عمیقی ایجاد شد.
آشپز مهربان، با داستانهایش و خندههایش، امید را به دل دخترک میآورد.
یک روز، دخترک روانشناس از آشپز مهربون و خوش قلب پرسید: "چرا همیشه اینقدر خوشحالی؟"
آشپز با نگاهی عمیق به چشمهایش گفت: "تو یه بار بهم گفتی یه چیز زیبا در انتظارمه و امید رو بهم برمیگردونه، من اونو پیداش کردم، اون تویی!"
این جملات دخترک را غرق در احساس کرد.
او ناخواسته متوجه شد که به آشپز علاقهمند شده است.
این دوستی زیبا به آهستگی به عشق تبدیل شد و آنها تصمیم گرفتند که از دنیای دوستی خود فراتر بروند و در کنار هم، رویای زیبایی را بسازند. ا
ز آن روز به بعد، کافه به مکانی پر از عشق و شادی تبدیل شد...
برای شما:
https://eitaa.com/joinchat/1338049213C2159b5e2fa
Your love story:
در یکی از مهمانیهای شلوغ و لوکس پاریس، نوازندهی جوانی که پیانو مینواخت، در گوشهای نشسته و با مهارت مشغول نواختن قطعات زیبای کلاسیک بود.
در حین نواختن، نگاهش به سمت مردی بلندقد و جذاب جلب شد.
یک مافیا معروف و مرموز، در کنار میزی با دوستانش نشسته و با چهرهای جدی به او نگاه میکرد.
زمانی که مرد جذاب با دقت محو تماشای نواختن آن دخترک بود، احساس کرد نگاه دخترک در حال تجزیه و تحلیل اوست.
پس از پایان اجرا، مرد به سمتش آمد. "موزیک تو بسیار خوبه، اما من بیشتر به دنیای واقعی علاقهمندم."
این جمله، دخترک را آشفته کرد.
او به طور واضح از نفرت نسبت به دنیای زیرزمینی مافیاییها صحبت میکرد و نمیتوانست با او در مورد عشق به موسیقی مشترک شود.
اما با گذر زمان، در این مهمانیهای مختلف، آنها به طور ناخواسته به هم نزدیک شدند.
هر بار مرد مرموز و جذاب با دقت به نواختن دخترک گوش میداد و احساساتی ناخواسته از زیبایی زندگی را در دلش حس میکرد.
یک شب بارانی، در حالی که دخترک در حال نواختن پیانو بود، مرد نزد او آمد و گفت: "وقتی به چشمات نگاه میکنم به 'همیشه بودن' مطمئن میشم. تو دنیای منو تغییر دادی."
این جمله، دخترک را متعجب کرد.
او دیگر نمیتوانست احساس تنفر را نسبت به مرد حفظ کند.
آنها گام به گام از دنیای متفاوت خود عبور کردند و عشق در میان تضادهایشان شکفته شد.
عشق آنها داستانی بود از پیوندی ناخواسته که همچنان در دنیای تاریک مافیا میدرخشید....
برای شما:
https://eitaa.com/ArkaWorld
بچه ها من جدی سر اینا پاره شدم و کلی کلی وقت گذاشتم، برای جدی امیدوارم دوستشون داشته باشید.
برای اینکه خوشحالم کنید حتما نظراتتونو بگید و اینکه خوشحال میشم وایبی که از داستانایی که براتون نوشتم رو با موزیک، ویدئو و یا عکس توصیف کنید و برام بفرستید)))
@HICW11