Your love story:
در یک کافه کوچک و دنج در رم، دودی از فنجانهای قهوه و بوی شیرینیهای تازه پخته شده در هوا پراکنده شده بود.
نویسندهای در جستجوی الهام، در گوشهای نشسته بود و با عصبانیت به ورقههایش خیره میشد.
او به تازگی از یک رابطه شکستخورده بیرون آمده بود و در دل نفرتی عمیق نسبت به عشق داشت.
ناگهان، در حالی که نسیم ملایمی از در باز میشد، روانشناس جوان و جذاب، وارد کافه شد و به سمت میز نویسنده رفت.
نگاه آنها ناخواسته به یکدیگر قفل شد. نویسنده با خود فکر کرد که این زن چقدر آرام به نظر میرسد، در حالی که دخترک به خاطر سنجش احساسات دیگران به دقت او را بررسی میکرد.
دخترک، با لبخندی ملایم، گفت: "چرا اینقدر غمگینی؟ شاید باید اینو بهت یاد آوری کنم که عشق همیشه به درد نمیخوره."
نویسنده با نگاهی سرد پاسخ داد: "عشق تنها ابزار درد است. نمیتوانم بپذیرم."
اما دخترک به آرامی ادامه داد: "توی دنیای پر از آشوب و درد، تو آرامش را باید در وجود غمگینت پیدا کنی. حتی اگر نفرتت درونت را پر کرده باشه، من آرامش را به تو معرفی میکنم."
کمکم، این گفتگو به نشانهای از جرقههای آتش تبدیل شد. نویسنده و دخترک روانشناس از عصبانیت و تنفر به درد مشترک پی بردند و از دل یکدیگر آرامشی یافتند که هر دو را به هم نزدیکتر کرد.
عشق، در مرز میان تنفر و محبت، دوباره به زندگی نویسنده و دخترک راه پیدا کرد...
برای شما:
@teanabati
Your love story:
در یکی از کافههای دنج و گرم تهران، بوی قهوه و شیرینیهای خانگی به مشام میرسید.
روانشناس جوان و پرشور، با چشمهای خسته ولی امیدوار، وارد کافه شد.
او به دنبال آرامش و الهام برای کارش بود. در یک گوشه، آشپز مهربان و خوشخنده، در حال تهیهی دسرهای رنگارنگ بود.
دخترک جوان، با تردید به او نگاه کرد و از دور محو هنر او شد. آشپز ناگهان به او لبخند زد و گفت: "سلام! خوش اومدی. چی دوست داری بخوری؟ بگو تا برات آماده کنم"
چند هفتهای گذشت و دخترک هر روز به کافه میرفت تا با آشپز صحبت کند و از دستپخت فوق العادهش لذت ببره.
آنها از کتابها، زندگی و رویاها صحبت میکردند و دوستی عمیقی ایجاد شد.
آشپز مهربان، با داستانهایش و خندههایش، امید را به دل دخترک میآورد.
یک روز، دخترک روانشناس از آشپز مهربون و خوش قلب پرسید: "چرا همیشه اینقدر خوشحالی؟"
آشپز با نگاهی عمیق به چشمهایش گفت: "تو یه بار بهم گفتی یه چیز زیبا در انتظارمه و امید رو بهم برمیگردونه، من اونو پیداش کردم، اون تویی!"
این جملات دخترک را غرق در احساس کرد.
او ناخواسته متوجه شد که به آشپز علاقهمند شده است.
این دوستی زیبا به آهستگی به عشق تبدیل شد و آنها تصمیم گرفتند که از دنیای دوستی خود فراتر بروند و در کنار هم، رویای زیبایی را بسازند. ا
ز آن روز به بعد، کافه به مکانی پر از عشق و شادی تبدیل شد...
برای شما:
https://eitaa.com/joinchat/1338049213C2159b5e2fa
Your love story:
در یکی از مهمانیهای شلوغ و لوکس پاریس، نوازندهی جوانی که پیانو مینواخت، در گوشهای نشسته و با مهارت مشغول نواختن قطعات زیبای کلاسیک بود.
در حین نواختن، نگاهش به سمت مردی بلندقد و جذاب جلب شد.
یک مافیا معروف و مرموز، در کنار میزی با دوستانش نشسته و با چهرهای جدی به او نگاه میکرد.
زمانی که مرد جذاب با دقت محو تماشای نواختن آن دخترک بود، احساس کرد نگاه دخترک در حال تجزیه و تحلیل اوست.
پس از پایان اجرا، مرد به سمتش آمد. "موزیک تو بسیار خوبه، اما من بیشتر به دنیای واقعی علاقهمندم."
این جمله، دخترک را آشفته کرد.
او به طور واضح از نفرت نسبت به دنیای زیرزمینی مافیاییها صحبت میکرد و نمیتوانست با او در مورد عشق به موسیقی مشترک شود.
اما با گذر زمان، در این مهمانیهای مختلف، آنها به طور ناخواسته به هم نزدیک شدند.
هر بار مرد مرموز و جذاب با دقت به نواختن دخترک گوش میداد و احساساتی ناخواسته از زیبایی زندگی را در دلش حس میکرد.
یک شب بارانی، در حالی که دخترک در حال نواختن پیانو بود، مرد نزد او آمد و گفت: "وقتی به چشمات نگاه میکنم به 'همیشه بودن' مطمئن میشم. تو دنیای منو تغییر دادی."
این جمله، دخترک را متعجب کرد.
او دیگر نمیتوانست احساس تنفر را نسبت به مرد حفظ کند.
آنها گام به گام از دنیای متفاوت خود عبور کردند و عشق در میان تضادهایشان شکفته شد.
عشق آنها داستانی بود از پیوندی ناخواسته که همچنان در دنیای تاریک مافیا میدرخشید....
برای شما:
https://eitaa.com/ArkaWorld
بچه ها من جدی سر اینا پاره شدم و کلی کلی وقت گذاشتم، برای جدی امیدوارم دوستشون داشته باشید.
برای اینکه خوشحالم کنید حتما نظراتتونو بگید و اینکه خوشحال میشم وایبی که از داستانایی که براتون نوشتم رو با موزیک، ویدئو و یا عکس توصیف کنید و برام بفرستید)))
@HICW11
من واقعا امروز دیگه مغزم رد داد..
یه پنج شیش نفر دیگه تقدیمیاشون مونده، امیدوارم درک کنید و تا فردا براشون صبر کنید✨🤏
Your love story:
در یکی از شبهای پرازدحام تئاتر تهران، صحنهای زنده و رنگارنگ با نورهای خیرهکننده و موزیک دلنشین میدرخشید.
یک مدل معروف و بهروز، در حال حاضر در لباسهای بینظیر بر روی صحنه ظاهر شده بود.
او با زیبایی خیرهکنندهاش، توجه همه را به خود جلب کرده بود. اما در کنار صحنه، نقاشی خوش قد و بابا نشسته بود.
او با دقت و اشتیاق به دخترک زیبا نگاه میکرد و در نقاشیاش، زیبایی او را به تصویر میکشید.
پس از پایان نمایش، دخترک تصمیم گرفت به سمت نقاش برود. با لبخند گفت: "نقاشیات فوق العاده بنظر میرسد..انگار که روح من را به تصویر کشیده باشی" نقاش با شگفتی به دخترک نگاه کرد و پاسخ داد: "آفرینشهای من هیچگاه به اندازه خودت زیبا و روح نواز نخواهند شد."
با گذشت زمان، آنها به یکدیگر نزدیک شدند. دخترک تحت تأثیر هنر نقاش قرار گرفت و او نیز به عمق شخصیت دخترک پی برد.
اما هر دو میدانستند که زندگی آنها در دو دنیای مختلف قرار دارد. دخترک به آرامی متوجه شد که خانوادهاش برای او یک ازدواج از پیش تعیین شده با یک تاجر معروف برنامهریزی کردهاند.
یک شب، در حالی که زیر نورهای خیرهکننده شهر نشسته بودند، دخترک با احساس تراکم در دلش به نقاش گفت: "تو اولین فکری هستی که اول صبح به ذهنم میاد و آخرین فکری که شب قبل از خواب دارم. هیچکس نمیتواند احساسی را که من نسبت به تو دارم درک کند."
نقاش با دلی پر از امید گفت: "ما باید دنبال احساسات واقعیمان برویم؛ زندگی فقط نخواهد بود اگر عشق در آن نباشد."
تصمیم گرفتند که با تمام موانع برخود کنند و به سمت عشق واقعی خود گام بردارند. آنها با شجاعت و اراده، تبدیل به الگوهایی برای کسانی شدند که میخواستند در برابر سنتها و قوانین ایستادگی کنند.
عشق آنها مانند رنگها بر روی بوم زندگی، به زیبایی درخشان شد.
برای شما:
@Yekta_hehe