Your love story:
در یکی از کتابخانههای قدیمی پاریس، صدای برگها و صفحات کتابها در هم آمیخته شده و فضا را پر از آرامش کرده بود. روانشناس جوانی در آنجا حضور داشت، که برای فرار از دنیای پرفراز و نشیب خود، در گوشهای مشغول مطالعه بود.
در همین حین، نگاهی ناگهانی بر روی سفیدی کاغذی که نقاشی با موهای تیره و چشمان عمیق در حال کار بر رویش بود، افتاد.
نقاش با دقت رنگها را روی بوم میآورد، در دنیای ناشناختهای غرق شده بود. دخترک جوان محو تماشای او شده بود؛
اشتیاقی ناگهانی در دلش شعلهور شد.
با قدمهای نرم به سمت او رفت و پس از معرفی خود، گفت: "توی دنیای پر از آشوبی که زندگی ام را مختل کرده آرامش عمیقی را در من به وجود آوردی."
نقاش نگاهی به او کرد، لبخندی مرموز بر لبانش نشاند و گفت: "آرامش در هر کجا میتواند گم شود، اما من آن را در رنگها و خطوط پیدا میکنم."
این آغاز یک رابطه عمیق و عجیب بود؛
دنیای تاریک درون نقاش به آرامش دخترک جوان و عشق آنها تبدیل شد.
عشق آنها میان شور و شعف، سایهها و رازها رشد کرد، و هر دو در تلاش برای نجات یکدیگر از دنیای خفقانآور خود بودند....
برای شما:
@eywithwith
Your love story:
در یک کافه کوچک و دنج در رم، دودی از فنجانهای قهوه و بوی شیرینیهای تازه پخته شده در هوا پراکنده شده بود.
نویسندهای در جستجوی الهام، در گوشهای نشسته بود و با عصبانیت به ورقههایش خیره میشد.
او به تازگی از یک رابطه شکستخورده بیرون آمده بود و در دل نفرتی عمیق نسبت به عشق داشت.
ناگهان، در حالی که نسیم ملایمی از در باز میشد، روانشناس جوان و جذاب، وارد کافه شد و به سمت میز نویسنده رفت.
نگاه آنها ناخواسته به یکدیگر قفل شد. نویسنده با خود فکر کرد که این زن چقدر آرام به نظر میرسد، در حالی که دخترک به خاطر سنجش احساسات دیگران به دقت او را بررسی میکرد.
دخترک، با لبخندی ملایم، گفت: "چرا اینقدر غمگینی؟ شاید باید اینو بهت یاد آوری کنم که عشق همیشه به درد نمیخوره."
نویسنده با نگاهی سرد پاسخ داد: "عشق تنها ابزار درد است. نمیتوانم بپذیرم."
اما دخترک به آرامی ادامه داد: "توی دنیای پر از آشوب و درد، تو آرامش را باید در وجود غمگینت پیدا کنی. حتی اگر نفرتت درونت را پر کرده باشه، من آرامش را به تو معرفی میکنم."
کمکم، این گفتگو به نشانهای از جرقههای آتش تبدیل شد. نویسنده و دخترک روانشناس از عصبانیت و تنفر به درد مشترک پی بردند و از دل یکدیگر آرامشی یافتند که هر دو را به هم نزدیکتر کرد.
عشق، در مرز میان تنفر و محبت، دوباره به زندگی نویسنده و دخترک راه پیدا کرد...
برای شما:
@teanabati
Your love story:
در یکی از کافههای دنج و گرم تهران، بوی قهوه و شیرینیهای خانگی به مشام میرسید.
روانشناس جوان و پرشور، با چشمهای خسته ولی امیدوار، وارد کافه شد.
او به دنبال آرامش و الهام برای کارش بود. در یک گوشه، آشپز مهربان و خوشخنده، در حال تهیهی دسرهای رنگارنگ بود.
دخترک جوان، با تردید به او نگاه کرد و از دور محو هنر او شد. آشپز ناگهان به او لبخند زد و گفت: "سلام! خوش اومدی. چی دوست داری بخوری؟ بگو تا برات آماده کنم"
چند هفتهای گذشت و دخترک هر روز به کافه میرفت تا با آشپز صحبت کند و از دستپخت فوق العادهش لذت ببره.
آنها از کتابها، زندگی و رویاها صحبت میکردند و دوستی عمیقی ایجاد شد.
آشپز مهربان، با داستانهایش و خندههایش، امید را به دل دخترک میآورد.
یک روز، دخترک روانشناس از آشپز مهربون و خوش قلب پرسید: "چرا همیشه اینقدر خوشحالی؟"
آشپز با نگاهی عمیق به چشمهایش گفت: "تو یه بار بهم گفتی یه چیز زیبا در انتظارمه و امید رو بهم برمیگردونه، من اونو پیداش کردم، اون تویی!"
این جملات دخترک را غرق در احساس کرد.
او ناخواسته متوجه شد که به آشپز علاقهمند شده است.
این دوستی زیبا به آهستگی به عشق تبدیل شد و آنها تصمیم گرفتند که از دنیای دوستی خود فراتر بروند و در کنار هم، رویای زیبایی را بسازند. ا
ز آن روز به بعد، کافه به مکانی پر از عشق و شادی تبدیل شد...
برای شما:
https://eitaa.com/joinchat/1338049213C2159b5e2fa
Your love story:
در یکی از مهمانیهای شلوغ و لوکس پاریس، نوازندهی جوانی که پیانو مینواخت، در گوشهای نشسته و با مهارت مشغول نواختن قطعات زیبای کلاسیک بود.
در حین نواختن، نگاهش به سمت مردی بلندقد و جذاب جلب شد.
یک مافیا معروف و مرموز، در کنار میزی با دوستانش نشسته و با چهرهای جدی به او نگاه میکرد.
زمانی که مرد جذاب با دقت محو تماشای نواختن آن دخترک بود، احساس کرد نگاه دخترک در حال تجزیه و تحلیل اوست.
پس از پایان اجرا، مرد به سمتش آمد. "موزیک تو بسیار خوبه، اما من بیشتر به دنیای واقعی علاقهمندم."
این جمله، دخترک را آشفته کرد.
او به طور واضح از نفرت نسبت به دنیای زیرزمینی مافیاییها صحبت میکرد و نمیتوانست با او در مورد عشق به موسیقی مشترک شود.
اما با گذر زمان، در این مهمانیهای مختلف، آنها به طور ناخواسته به هم نزدیک شدند.
هر بار مرد مرموز و جذاب با دقت به نواختن دخترک گوش میداد و احساساتی ناخواسته از زیبایی زندگی را در دلش حس میکرد.
یک شب بارانی، در حالی که دخترک در حال نواختن پیانو بود، مرد نزد او آمد و گفت: "وقتی به چشمات نگاه میکنم به 'همیشه بودن' مطمئن میشم. تو دنیای منو تغییر دادی."
این جمله، دخترک را متعجب کرد.
او دیگر نمیتوانست احساس تنفر را نسبت به مرد حفظ کند.
آنها گام به گام از دنیای متفاوت خود عبور کردند و عشق در میان تضادهایشان شکفته شد.
عشق آنها داستانی بود از پیوندی ناخواسته که همچنان در دنیای تاریک مافیا میدرخشید....
برای شما:
https://eitaa.com/ArkaWorld
بچه ها من جدی سر اینا پاره شدم و کلی کلی وقت گذاشتم، برای جدی امیدوارم دوستشون داشته باشید.
برای اینکه خوشحالم کنید حتما نظراتتونو بگید و اینکه خوشحال میشم وایبی که از داستانایی که براتون نوشتم رو با موزیک، ویدئو و یا عکس توصیف کنید و برام بفرستید)))
@HICW11
من واقعا امروز دیگه مغزم رد داد..
یه پنج شیش نفر دیگه تقدیمیاشون مونده، امیدوارم درک کنید و تا فردا براشون صبر کنید✨🤏
Your love story:
در یکی از شبهای پرازدحام تئاتر تهران، صحنهای زنده و رنگارنگ با نورهای خیرهکننده و موزیک دلنشین میدرخشید.
یک مدل معروف و بهروز، در حال حاضر در لباسهای بینظیر بر روی صحنه ظاهر شده بود.
او با زیبایی خیرهکنندهاش، توجه همه را به خود جلب کرده بود. اما در کنار صحنه، نقاشی خوش قد و بابا نشسته بود.
او با دقت و اشتیاق به دخترک زیبا نگاه میکرد و در نقاشیاش، زیبایی او را به تصویر میکشید.
پس از پایان نمایش، دخترک تصمیم گرفت به سمت نقاش برود. با لبخند گفت: "نقاشیات فوق العاده بنظر میرسد..انگار که روح من را به تصویر کشیده باشی" نقاش با شگفتی به دخترک نگاه کرد و پاسخ داد: "آفرینشهای من هیچگاه به اندازه خودت زیبا و روح نواز نخواهند شد."
با گذشت زمان، آنها به یکدیگر نزدیک شدند. دخترک تحت تأثیر هنر نقاش قرار گرفت و او نیز به عمق شخصیت دخترک پی برد.
اما هر دو میدانستند که زندگی آنها در دو دنیای مختلف قرار دارد. دخترک به آرامی متوجه شد که خانوادهاش برای او یک ازدواج از پیش تعیین شده با یک تاجر معروف برنامهریزی کردهاند.
یک شب، در حالی که زیر نورهای خیرهکننده شهر نشسته بودند، دخترک با احساس تراکم در دلش به نقاش گفت: "تو اولین فکری هستی که اول صبح به ذهنم میاد و آخرین فکری که شب قبل از خواب دارم. هیچکس نمیتواند احساسی را که من نسبت به تو دارم درک کند."
نقاش با دلی پر از امید گفت: "ما باید دنبال احساسات واقعیمان برویم؛ زندگی فقط نخواهد بود اگر عشق در آن نباشد."
تصمیم گرفتند که با تمام موانع برخود کنند و به سمت عشق واقعی خود گام بردارند. آنها با شجاعت و اراده، تبدیل به الگوهایی برای کسانی شدند که میخواستند در برابر سنتها و قوانین ایستادگی کنند.
عشق آنها مانند رنگها بر روی بوم زندگی، به زیبایی درخشان شد.
برای شما:
@Yekta_hehe
Your love story:
در یکی از شبهای پرزرق و برق مونیخ، مهمانی بزرگی به مناسبت سالگرد تأسیس یک تئاتر مشهور برگزار شده بود.
در میان انبوهی از مهمانان، بالرین با شکوه و زیبایی، با لباس رقصی جذاب و حرکات نرم و لطیف خود در مرکز توجه قرار داشت. او میرقصید و احساسات را به وضوح در هر حرکتش منتقل میکرد.
در گوشهای از سالن، یک مرد مافیا با چهرهای جذاب اما مرموز، آرام نشسته بود.
او به شدت و با علاقه مشغول تماشای رقص دخترک بود.
بعد از این که دخترک از رقص فارغ شد، مرد مافیا به سمتش رفت و گفت: "حرکات تو شگفتانگیز است، تو در اینجا حقیقتاً ملکهای هستی."
دخترک لبخند زیبایی زد.
با این جمله، یک ارتباط عمیق بین آنها شکل گرفت.
هر دو متوجه شدند که پشت زندگیهای پرهیاهو و رمز آلود، دنیای خالی از عشق و شادی وجود دارد. مرد مافیا، که خود را در دنیای جرم و جنایت شغف میکرد، به دخترک گفت: "من در دنیای تاریکی زندگی میکنم و نمیتوانم محبت واقعی را تجربه کنم. اما تو به زندگی تاریک من نور و امید را هدیه دادی."
دخترک با نگرانی به او گفت: "اما دنیای تو با دنیای من متفاوت است. من به ازدواجی از پیش تعیین شده برای ادامه مسیر زندگیام متعهد هستم."
اما عشق آنها بسیار قوی بود. هر دو فهمیدند که باید به دنبال حقیقت احساساتشان بروند. شبها در پنهانی با هم قرار میگذاشتند، در حالی که هر دو میدانستند که عواقب چه خواهند بود.
در نهایت، دخترک با شجاعت تصمیم گرفت زندگیاش را تغییر دهد. او با مرد مافیا فرار کرد و به دنیای جدیدی از عشق و آزادی پا گذاشت.
ازدواج از پیش تعیین شده برایش به یک یادآوری از گذشته تبدیل شد و او توانست با آن مرد دنیای جدیدی بسازد که در آن عشق واقعی، آزادی و شادی حکومت میکرد.
برای شما:
@Carter_H213
Your love story:
در یکی از شبهای دلانگیز رم، تئاتر بزرگ "لا اسکارا" پر از نور و موسیقی بود.
مهتاب بر روی صحنه میرقصیید و تمام حاضران را مجذوب خودش کرده بود. در میان جمعیت، یک وکیل جوان و باهوش، به تماشای نمایش نشسته بود. او هرگز فکر نمیکرد که آن شب، زندگیاش را برای همیشه تغییر خواهد داد.
پس از پایان نمایش، او ناخواسته، با یکی از معروفترین مافیاهای رم، روبرو شد.
چشمانش مانند شبهای پر از راز بودند و در همان لحظه، چشمش به دخترک باهوش و جوان افتاد.
او تا به حال با هیچکس مانند آن دختر احساس نزدیکی نکرده بود.
با گذشت زمان، آن دو به هم نزدیکتر شدند و کشش عجیبی میانشان شکل گرفت.
در یک شب بارانی، مرد مافیا در حال قدم زدن در زیر چتر با دخترک بود، و به او گفت: "تو یه بار بهم گفتی یه چیز زیبا در انتظار منه که امید رو بهم برمیگردونه، من اونو پیداش کردم. اون چیز تو بودی!"
این جمله، تمام دیوارهای بین آنها را از بین برد. دخترک میدانست که عشقشان با خطرات و چالشهای بسیاری همراه خواهد بود، اما نمیتوانست از آن چشمپوشی کند.
با جرات، آنها تصمیم گرفتند که بر خلاف تمام انتظارات جامعه و خانوادههایشان، به عشقشان پایبند بمانند. عشق در میانهای از جنایت و قانون شکوفا شد و آنها را به دنیای جدیدی هدایت کرد که فقط متعلق به خودشان بود.
برای شما:
@Ridemere
Your love story:
در یکی از شبهای شلوغ و پرهیجان شهربازی تهران، صدای موسیقی پیانویی در گوشهای دور از هیاهو به گوش میرسید. پیانیست جوان و بااستعدادی ، به تنهایی روی صندلی پیانوی خود نشسته بود و با دستانش نتها را به زندگی میبخشید.
هر نت مانند یک داستان بود، داستانی از حس و عشق.
در همین حین، نگاهی خیره و کنجکاو او را از نواختن بازداشت.
یکی از مافیاهای معروف شهربازی، در کنار دوستانش ایستاده و به جوانی که درحال نواختن پیانو بود گوش میداد. او تا به حال نوازندگی قوی مانند آن جوان را ندیده بود و جذابیت او را در آن فضا درک کرد.
پس از تمام شدن قطعه موسیقی، آن مرد به جوان با استعداد نزدیک شد و با لبخندی گفت: “چقدر زیبا میزنی! اینجا برای قفل کردن دلها به همدیگر است، نه؟”
جوان با تعجب به او نگاه کرد. اینجوری که یک مافیا خودش را معرفی میکرد، هیچ وقت فکر نمیکرد.
در ادامه شب، آنها شروع به صحبت کردند و هر دو متوجه شدند که گرچه دنیاهایشان متفاوت است، اما علاقهمندیهای مشترکی دارند. ساعتها به گپ و گفت گذشت و این دو دوست خیالباف و جذاب با هم در مورد زندگی، موسیقی و آرزوهایشان صحبت کردند.
با گذشت زمان، این ملاقاتها به یک دوستی عمیق تبدیل شد.
وقتی جوان زیبا در کنسرتی بزرگ اجرا میکرد، مرد مافیا کنارش ایستاده بود و با تمام وجود تشویقش میکرد. مرد مافیا فهمید که بیشتر از یک دوست به جوان پیانیست علاقهمند شده و جوان زیبارو نیز احساس کرد بین آنها چیزی فراتر از دوستی وجود دارد.
در یک شب بارانی، وقتی که آن جوان زیبا مشغول نواختن پیانو بود، مرد مافیا به او نزدیک شد و گفت: “تو همیشه به من امید دادی. من هم میخواهم به زندگیات جلوهای از عشق بدم. آیا اجازه میدهی وارد دنیایت شوم؟”
جوان به او نگاه کرد و در دلش فهمید که این دوستی به عشق تبدیل شده است.
از آن شب به بعد، آن دو با هم قدم در دنیای جدیدی گذاشتند، دنیایی که در آن موسیقی پیانو و عشق به هم آمیخته شده بود.
برای شما:
@Zahraf_118
Your love story:
در یک شب بارانی پاییزی، بالرین جوانی که در پی کشف زیباییهای هنری پاریس بود، تصمیم گرفت سری به موزهی "لوور" بزند.
او همیشه از دیدن شاهکارهای هنری الهام میگرفت و امشب نیز امیدوار بود تا در میان آنها آرامش و امید تازهای پیدا کند.
در همین حال، نقاش جوانی که تازگیها از شهر کوچکی به پاریس آمده بود، در سالنهای پرشکوه موزه مشغول به طراحی بود.
او عاشق فضای هنری و هنرمندان بزرگی بود که در این موزه حضور داشتند.
نقاشیهای او پر از احساسات و الهامات بود که از زندگی روزمره و طبیعت به دست میآورد.
دخترک با لباس رقص خود که هنوز از تمرینهای روزانه به تن داشت، وارد سالن موزه شد. او محو تماشای نقاشیها شد و ناگهان دید که یک نقاش جوان با دقت و عشق در حال طراحی است. او نزدیکتر شد تا کار او را ببیند و این آغاز یک آشنایی غیرمنتظره بود.
نقاش با دیدن کلارا که با چشمان مشتاق به کارهایش نگاه میکرد، لبخندی زد و آنها به گفتگو پرداختند. او از عشقش به نقاشی و دخترک از عشقش به رقص گفت.
این دو هنرمند، هر روز در موزه با هم دیدار میکردند و دربارهی هنر و زندگی با هم صحبت میکردند.
رفتهرفته، این دوستی عمیقتر شد و به عشقی بدل گشت که هر دو را درگیر خود کرد. هر دو میدانستند که هنر و عشق چیزی فراتر از کلمات است و این ارتباط ویژهای که بینشان شکل گرفته بود، هیچگاه ناپدید نخواهد شد.
دخترک و نقاش جوان به همراه یکدیگر، داستانی عاشقانه و هنری در دل پاریس ساختند که برای همیشه در قلبشان حک شد.
برای شما:
https://eitaa.com/Cloudd
Your love story:
در یکی از شبهای تابستانی تهران، نوازندهی پیانویی که به تازگی از کنسرتی بازگشته بود، تصمیم گرفت برای تغییر حال و هوا به شهر بازی برود. او همیشه از صدای خندهها و هیجان مردم انرژی میگرفت و امشب نیز امیدوار بود تا در میان جمعیت، آرامش و الهام تازهای پیدا کند.
در همین حال، مردی که به عنوان یکی از اعضای مافیا شناخته میشد، در شهر بازی مشغول به انجام مأموریتی بود.
او همیشه در سایهها حرکت میکرد و هیچکس از هویت واقعیاش خبر نداشت. مرد با چشمان تیزبین و هوشیار، به دنبال هدف خود بود.
نوازنده ی خوش قد و بالا و زیبای پیانو با قدمهای آرام به سمت پیانویی که در گوشهای از شهر بازی قرار داشت، رفت و شروع به نواختن کرد. صدای دلنشین پیانو در فضای شهر بازی پیچید و توجه مرد مافیا را به خود جلب کرد.
او نزدیکتر شد تا نوازنده را ببیند و این آغاز یک آشنایی غیرمنتظره بود.
مرد مافیا با دیدن نوازنده که با عشق و احساس در حال نواختن بود، لبخندی زد و به او نزدیک شد.
آنها به گفتگو پرداختند و ان جوان پیانیست از عشقش به موسیقی و مرد مافیا از زندگی پرماجرایش گفت. این دو نفر، هر شب در شهر بازی با هم دیدار میکردند و دربارهی زندگی و آرزوهایشان با هم صحبت میکردند.
رفتهرفته، این دوستی عمیقتر شد و به عشقی بدل گشت که هر دو را درگیر خود کرد.
اما مرد مافیا میدانست که این عشق ممنوعه است و نمیتواند به راحتی ادامه یابد.
هر دو میدانستند که باید تصمیمی سخت بگیرند: یا عشقشان را فدا کنند یا با تمام خطرات و چالشها روبرو شوند.
پیانیست و مرد مافیا به همراه یکدیگر، داستانی عاشقانه و پرماجرا در دل تهران ساختند که برای همیشه در قلبشان حک شد.
برای شما:
@overlay88