eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
477 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋🪩 معصومه جعفری: ژانر: کودک نثر ساده وروان شخصیت پردازی ضعیف فضاسازی ضعیف‌ نویسنده در غالب کلمات وجمله ای کوتاه و کودکانه به نوعی به بیان مشکلات اقتصادی جامعه وقشر ضعیف پرداخته با بیان یک سیر چرخه وار از گم شدن تا پیدا شدن دوباره چکمه به جمله‌ی معروف (مال حلال به صاحبش بر می گردد اشاره می‌کند.یا با هر دست بدهی با همان دست پس می‌گیری.) یک داستان رئالیسم است 🖋🪩 مهناز ولی‌زاده ژانر کودک زاویهً دید سوم شخص فضاسازی و شخصیت‌پردازی متوسط جمله‌‌های کوتاه، طوری که یک سطر از چند کوتاه جمله تشکیل شده است سرنوست چکمه جذاب بود به نظرم چکمه سفری که طی کرد تا به صاحبش برگشت شروع کودکانه بود یاد داستان‌های افتادم که در دوران کودکی می‌خواندم جمله‌های کوتاه دیالوگ‌های ساده که الان برای من جذابیتی ندارد. 🖋🪩 هما ایران‌پور: در کل نثر داستان های نویسنده را به دلیل سادگی دوست دارم بیشتر وقت ها موضوعات ساده و پیش پا افتاده که در موردشان خوب نوشته توجه ام را جلب می کند و البته در بعضی از داستان ها کفه خاطره سنگین تر از داستان است. در داستان چکمه هم این موارد صادق است. ممنون از انتخاب دوستان. پیش برد داستان با حوادث مختلف جالب بود مطمئن که نیستم ولی به طور مثال صحنه لق خوردن چکمه ها که کمی بزرگ بودند چون در گذشته کفش را بزرگتر می خریدند تا بچه ها سال های بیشتری آن ها را بپوشند یا صحنه بازی کردن پسرک شیطان با لنگه چکمه به جای توپ که باعث افتادن آن در جوی آب می شود از خاطرات یا تجربه و مشاهده یا شنیدن خاطره های کودکی دیگران نشات گرفته. البته این نظر من است .خاطراتی که با اضافه شدن تخیل سر و شکل داستان گرفته‌اند. حتی کل ماجرا می تونه اتفاق افتاده باشد و واقعیت داشته باشه بی هیچ تخیلی. @herfeyedastan 🖋🪩🖋🪩🖋🪩
پایان چکمه از نویسنده معاصر، هوشنگ مرادی کرمانی خیلی ممنون از مشارکت اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان در نقد چکمه 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎 اینجا حرفه داستان است @herfeyedastan 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
🌸🌸🌸 سلام و ادب @herfeyedastan
نویسنده: سمانه قاسمی منش "پاک‌کُن " خسته از گرمای روز، زیادی پله های منزل همسایه برای درد زانو هایم نگرانم می کرد ولی به نام گدای محتاج امام حسین (ع) بالا رفتم به محض ورود ،نگاهم به چشمانی در انتهای سالن پذیرایی گره خورد که هرگز انتظارش را نداشتم. از آخرین دیدار تلخ بدون وداع سالها می گذشت. روضه خوان که شروع کرد ،من در هیاهوی افکارم گم شدم. صدای ناله ها واشک ها را که می شنیدم لرزه بر استخوان هایم می افتاد . اضطراب حساب روز قیامت جلوی چشمانم را سد کرده بود.گریه ام نمی گرفت و شفاعت امام حسین را می خواستم . صدای درونی ام می گفت :ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آنکه از تو نیاید هیچ کار بعد از پذیرایی زیر چشمی آن چشمان انتهای سالن را زیر نظر داشتم . ترسیدم زمان را از دست بدهم ودیدار به صحرای قیامت بیافتد! سمت انتهای سالن رفتم پاهایم ناخود آگاه سست شد و گام هایم را آهسته برمی داشتم. مردمک چشمهای انتهای سالن می لرزید دستهایم را باز کردم و در آغوشم بوسیدمش مثل اشک های روان گذشتم از تمام بدی ها وخیانت ها، بخشیدمش به حسین فاطمه(س). گفتم حلالم کن اگر روزی به دنبال طلا های سرقت شده ام اضطراب به قلبت انداخته ام سرش را طوری روی شانه ام گذاشته بود که صورتش را نمی دیدم فقط صدای هق هق گریه هایش را می شنیدم که پشیمان از کرده اش برای خودش می گریست و احساس من حس پرواز با ملائک بود. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
سه متن کوتاه برای چالش ادبی ارسال شد. سبک و برداشت آزاد و به اختیار نویسنده بود. لطفاً شما داور این آثار باشید😊 ۱. نویسنده: زهرا ملک‌ثابت https://eitaa.com/herfeyedastan/1347 ۲. نویسنده: تکتم سادات زمانیان https://eitaa.com/herfeyedastan/1360 ۳. نویسنده: هاجر حسنوند https://eitaa.com/herfeyedastan/1492 ☆☆☆☆☆☆☆☆☆ شماره متن مورد نظر یا نام نویسنده را ارسال کنید به این نام کاربری @zisabet ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
سه متن کوتاه برای چالش ادبی #متن_آزاد ارسال شد. سبک و برداشت آزاد و به اختیار نویسنده بود. لطفاً ش
توقع مانع رشد است! امروز این مطلب را گذاشتم و برای داوری آثار از مخاطبین کانال حرفه‌داستان و نظر خواستم. حتی یک نظر هم نیامد. پس از این موضوع عبور می‌کنیم و سراغ مطالب بعدی می‌رویم. معطل دیگران ماندن هم مانع رشد است! امشب معرفی یک نویسنده‌حرفه‌داستانی داریم با یک داستان برگزیده جشنواره‌ای از این داستان‌نویس 😊 @zisabet
به احترام مخاطب گرامی که نظر فرستادند، نظرشان را بازتاب میدم 😊🙏 اغلب خودم چالش‌های متن ادبی را داوری می‌کردم. اخیراً به نظرم‌ رسید که دیگران هم مشارکت کنند ولی در عمل اجرای موفقی نداشت @zisabet 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نرگس جودکی دانش آموخته کارشناسی حقوق مولف رمان عشق بی پایان از انتشارات رهام اندیشه مولف مجموعه داستان کوتاه می کشمت بی شرف برگزیده مشارکتی نشر نامه مهر وشایسته تقدیر کتاب سال استان البرز چاپ داستان در 4 کتاب مشترک با نویسندگان دیگر. چاپ داستان کوتاه در کتابی مشترک از انتشاراتی در لندن همکاری با مجله بین المللی چوک، موفقیت، توتم، دریاکنار، انشا نویسندگی، سپنج، ایرانیان اروپا خبرنگار نشریه کاغذی دریا کنار بوشهر ومازندران عضو صندوق هنر در رسته خبرنگاری ویراستار 8 جلد کتاب کودک و بزرگسال برگزیده جشنواره ملی ملک ملکوت برگزیده جشنواره ملی البرز من برگزیده جشنواره ملی توتم برگزیده جشنواره یوسف برگزیده جشنواره نامه گشوده برگزیده مرحله نهایی جشنواره های ذکر خیر، بهارنارنج، شید مهر، آفتابگردان، مانا کسب مقام اول داستان انقلابی استان البرز برگزیده جشنواره عاشورایی حدیت حُزن برگزیده دو نقد مکتوب برگزیده مسابقه های ادبی گروه انجمن ادبی البرز، یاس سفید، عصرجدید و آکا دمی واژه برگزیده جشنواره البرز من 1402 برگزیده دلنوشته نامه ای به سردار استان مرکزی و البرز برگزیده چند مرحله داستان و داستانک در پایگاه نقد خانه کتاب و ادبیات ایران برگزیده دوره مقدماتی و پیشرفته دوره داستان کودک و نوجوان قاصدک و گذراندن کارگاه سه روزه در شهر مقدس قم1402 برگزیده 5 مرحله فراخوان داستانک نویسی مجله موفقیت دارای مدرک مقدماتی و پیشرفته مربی پیش از دبستان و سابقه کار با کودکان ازمونگر تست هوش وکسلر، پیش از دبستان کسب مقام بانوی فرهیخته شهر جدید مهستان ویراستار 7 جلد کتاب 🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹
کیک اسفنجی ویراش.docx
16.2K
داستان کیک اسفنجی نویسنده: نرگس جودکی گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
تابلو چراغ قرمز.pdf
88.3K
داستان کیک اسفنجی pdf نویسنده: نرگس جودکی گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
امیدوارم داستان‌ها و نقدهای کانال حرفه‌داستان خوشایند شما و مورد توجه قرار گرفته باشه 🥰 ما سعی‌مان تولید آثار هنری و باکیفیت هست✅️ کانال حرفه‌داستان تا سه روز تعطیل است تا بتوانیم با برنامه‌ها و فعالیت‌های جدید برگردیم، ان‌شاالله 😊🌹 اگر به اولین پیام بروید بیشتر با تاریخچه فعالیت حرفه‌داستان آشنا می‌شوید. ممنون از همراهی شما 💫 @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده: لیلا سالی سبکبال گامهایم را تندتند برمیداشتم ،«زودباش الان جامی مانیم تا پایانه شلوغ نشده ازش ردبشیم »، «باشه توجلوتر برو وگذرنامه هاروتحویل بده »من هم پاتند کردم به اورسیدم مدارک شناسایی وگذرنامه ها را تحویل داد .خانم احمدی؛ نگاهی به من وعکس گذرنامه انداخت مکثی کرد،«بله بفرمایید» آقای اسدی ؛نگاهی به همسرم وعکس گذرنامه ی اوهم کرد ،«بله بفرمایید سفر خوبی داشته باشید ماروهم دعا کنید» همسرم گذرنامه ها را از او گرفت ،وگفت :محتاجیم به دعا .پا تند کردیم تا به اتوبوسهای آن طرف مرز زودتر برسیم تا مارابه مسیری ازطرح پیادروی اربعین برسانند،برای یک لحظه پاهایم قفل شد توان راه رفتن راازمن گرفت .«چی شده زهرا باز که جاموندی !زودباش الان اتوبوسها میرن ها»،دلم یارای من نبود ،صدای ازدرونم میگفت ؛«کجاداری میری ؟واسه چی میری؟»زیرلب زمزمه کردم کربلا زیارت آقام امام حسین ،قلبم بودبا مغزم «ماروپاک کردی؟پاک وزلالمان کردی باکوله ی پرازنفرت وکینه کجامیروی»برای لحظه ایی تمام کارهای چندروز پیشم رو درذهنم مثل فیلمی کوتاه به عقب بردم وبازبینی کردم .همه ی کارها وبرنامه هایم را مرتب چیده بودم بجز یک کار،پاک کردن قلبم ،مغزم ،روحم ازکینه ونفرت !روبه قبله ایستادم سجده کردم ،خدایا!حلال کردم ،حلال کردم تمام آنهایی که قلبم راشکستند ،بخشیدم تمام کسانی که در ذهن وقلبم ذره ایی کدورت نسبت به آنها داشتم .خدایا خودت کمک کن هیچگاه درقلبم تخم کینه ونفرت وگناه رشد نکند.الهی آمین ،همسرم هاج وواج مرا نگاه میکرد ادامه دارد 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
ادامه «زهرا،زهرا،حالت خوبه چی شده ؟»بریم الان میتونم با خیال آسوده بیام کوله بارم سنگین بود توان راه رفتن روازم گرفته بود الان سبک شدم . 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
😍 روز سینما مبارک🎬 به مناسبت روز سینما، تا ساعت ۲۱ امشب بهترین فیلم سینمایی را که دیدید معرفی کنید و خلاصه و تحلیل خودتان را برای حرفه‌داستان بفرستید. جایزه بهترین مورد، فایل‌های صوتی تحلیل هفت فیلم کوتاه برتر است 🎁 @zisabet
نویسنده: مهری جلاوند داستان: عشق واژه‌ای به نام پدر روزگار سخت و غریبی بود صبح که هوا هنوز گرگ و میش بود با لباسی مندرس با کلی وسیله در یک ساک دستی و کلاه حصیری در حالی که صدای قوقولی ققوی خروس همسایه گوش را می‌نواخت و بیشتر مردم خواب بودند از خانه با نام خدا خارج می‌شد مغروب که می‌شد صدای جیرجیر در چوبی که فقط از شدت خرابی و قدمت روی هم بود نشان از آمدن کسی داشت که چشم به راهش بودیم. از راهرو باریک و خاکی کنار باغچه پر از گل محمدی که آب پاشی شده بود می‌رسید به وسط حیاط با دستانی پر از گچ و سیمان و لباس‌هایی که همش از شدت کار بنایی کثیف شده بود و کفش‌های پاره گلی که پاها را به زور دنبال خودش می‌کشید و صدایی که نای بیرون آمدن نداشت و چهره ای خیس عرق و نفس نفس زنان خسته کنار شیر آب روی یک چهارپایه می‌نشست. و من و خواهرها و برادرم جلوتر از مادرم که داشت چای دم می‌کرد بدو بدو به استقبالش می‌رفتیم و دور و برش می‌نشستیم و پدرم دست و صورتش را اول آبی خنک میزد و حمام عمومی هم که دور بود ولباس‌ها را عوض می‌کرد و سرش را با آبی که از قبل با پیک نیک گرم شده بود و حالا کمی آب سرد به تنگش زده بودیم تا ملایم شود می‌شست. موهایش حالا قشنگ‌تر می‌شد. حوله روی سر می‌انداخت و با خستگی تمام از پله‌ها بالا می‌آمد و روی گلیم قرمز کوچکی که در ایوان پهن کرده بودیم می‌نشست و سراغ چای را می‌گرفت. می‌گفت تو رو خدا یه چایی بیاورید دارم از خستگی می‌میرم. ادامه دارد 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
هنوز صورت خیس عرقش وقتی که از در وارد می‌شد جلوی چشمم بود در همین حال می‌گفت دخترم پاشو کرمی،پمادی،... چیزی بیاور به دست‌هایم بزن. چشمانم خیره در نگاهش بود و انگشتان کوچکم که داشت دست و پایش را با کرم چرب می‌کرد ماساژ می‌داد و مدام در ذهنم می‌گفتم روزی بزرگ می‌شوم و به خودم قول می‌دهم تمام این مشکلات و سختی‌ها تمام می‌شود. روزی تمام وسایل رفاهی و آسایش و آرامش پدر و مادرم را فراهم می‌کنم. از لباسشویی و ظرفشویی گرفته تا جاروبرقی و ماشین و.... دندان‌هایم را به هم می‌فشردم و انگار که قرار بود از روزگار و بدی‌ها و ظلم‌هایش انتقامی سخت بگیرم. عشق را در دستان پینه بسته پدر با تمام وجود می‌دیدم و لمس می‌کردم. گذشت همین جا معنی واقعی را متبلور می‌کرد. جان خسته و دل شکسته و تن فرسوده و فکری پر از نگرانی برای آینده سهم پدر من از دنیا بود. دیگر انصاف نبود کار کند در ذهنم پرواز خیالی می‌کردم به آینده که چه روزهای خوبی قرار است به ما فرصت زندگی کردن بدهد،چه لذت‌هایی که قرار است ما هم تجربه کنیم.غرق رویا بودم که ناگهان صدای پدرم در گوشم می‌پیچید که شام را بیاورید. از صبح کمی نان و انگور خورده‌ایم دلم ضعف دارد،وجودم نا ندارد،انگار قلبم از شدت ناراحتی صدای شکستن استخوان‌هایم را می‌شنید و شرمنده بودم از اینکه کاری از دستم بر نمی‌آمد. چرت کوتاهی می‌زد. پاهایش نمی‌دانم چرا ولی خیلی داغ می‌شد و شاید نیم ساعت پایش را در آب سرد می‌گذاشت. حالا یک چای دیگر می‌خورد. کم کم به زور خودش را به لحاف و تشک می‌رساند و از فکر این همه مشقت روزگار بر خلاف خستگی وصف ناپذیرها به چشمانش نمی‌رفت که نمی‌رفت با اینکه قرار بود فردا دوباره سر کار برود. جدال بین من و روزگار و رویاهایم که قرار بود بزرگ شوم و آرزوهای پدرم را موفق سازم راستش به جایی نرسید پدرم خیلی زود با یک بیماری لاعلاج در کمال ناباوری رفت و پر کشید و من ماندم و حسرتی بزرگ و یک دنیا ای کاش... کاش در همان لحظات قطر پدرم را بیشتر می‌دانستم و چقدر زود دیر می‌شود.کاش... @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تشکر از شرکت کنندگانِ مسابقه روز سینما مهلت تمام شد خیلی زود دیر میشه 😉 تشکر از شرکت کنندگان محترم 🙏 خانمها مهدیه سبزیان، عاطفه قاسمی، محبوبه میرزایی، لیلا سالی و آقایان عرفان و صاحبدل 🎁 جوایزشون اهدا شد 👏 🎬 معرفی فیلمها به مرور در حرفه‌داستان قرار می‌گیره ✌️ @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬📚 معرفی فیلم و کتاب: رجاء صاحبدل شب‌های روشن ساختۀ فرزاد موتمن سال ۸۳ بود که به دعوت یک دوست در سال دوم دانشگاه، اولین تجربه سینما رفتن را از سرگذراندم؛ شب‌های روشن. در سینما فلسطین تهران دیدیم. شاعرانگی فیلم مسحورم کرده بود. همین چند وقت پیش بود که کتاب را به ترجمه سروش حبیبی خواندم و در تمام کتاب تصویر توسلی و احمدی جلوی چشم‌ام بود. در جایی خواندم که فیلم فرزاد موتمن، یکی از بهترین اقتباس‌ها از کتاب داستایفسکی است. بعد از نزدیک بیست سال دوباره فیلم را دیدم. چقدر فیلم تمیز ایرانیزه شده بود. کاش از این قبیل فیلم‌ها بیشتر می‌داشتیم. @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا