eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
484 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
152 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 سفره ی کوچک من 🖋 زهرا غفاری خدا رحمت کند خانم بزرگ را. تا روی پا بود ، در این سه چهار سال، به عشق واجبار دخترها خودش همه چیز را آماده می کرد. بی حوصله سفره ی آن شب را می چید. او هم دیگر،بیشتر از دوسال دوام نیاورد و نتوانست دوری از  پسرش را تحمل کند.آخرین تصویرم از محمد همان لحظه ای بود که داشت از در بیرون می رفت تا هندوانه برای شب یلدا بخرد.توی در حال ایستاده بودم .امواج سرمایی که از برف های انبوه بلند می شد، توی اتاق پخش بود.گفتم : محمد اول داروهاتو بگیر که خیلی واجبه محمد کلاه بافتنی را تا پایین گوش هایش پایین کشید وگفت :《باشه …باشه》 نگران بودم . یک هفته بود که دارو های اعصابش را نخورده بود .امکان داشت، فراموشی حاصل از موج انفجار دوباره سراغش بیاید.  شب یلدا تنها بودم .دختر ها دانشگاه  تهران درس می خواندند. دست و دلم به چیدن سفره نمی رفت.سه سال بود که یلدایم بدون محمد می گذشت. توی این سه سال هندوانه نخریده بودم. دختر ها زنگ زدند: 《مامان سفره بچین وبرامون عکس بفرس》 پا شدم. دخترها نگرانم بودند. سفره ی ترمه انداختم. به یخچال سرزدم . دوسه تا خرمالو ویک دانه انار داشتم. یک کاسه تخمه ی آفتابگردان کنار ظرف میوه توی سفره گذاشتم. چایی هم دم کردم و نشستم کنار سفره. گوشی ام را آوردم تا برای دلخوشی دخترها عکس بگیرم. صدای زنگ در آمد. ژاکتم را پوشیدم. شالم  را انداختم ورفتم دم در:《 کیه؟》 _ 《منم محبوب در روباز کن》 محبوب ؟ خدایا ! صدا آشنا بود. ناباورانه در را باز کردم. وای… محمد بود با یک مرد دیگر.می خورد اداری باشد. _《 سلام خانم ،از آسایشگاه اعصاب وروان‌ مزاحم‌ شدم.》 مات به آن ها چشم دوخته بودم.  _ بیشتر مواظبشون باشین ،حافظه شون تازه برگشته کیسه ای دارو به دستم داد ورفت. محمد یخ کرده بود. زبان باز کرد: 《محبوبه من نفهمیدم کجا می رم.》  به اتاق آمدیم. کنار سفره نشستیم . نگاه ازش بر نمی داشتم . ذوق زده بودم : 《 چی شد محمد؟ من که مُردم》 __《 محبوب، راه رو گم کردم. نفهمیدم کجام》 اشک مهمان چشمم شد:《 خب؟》 《 حمله عصبی و بعدشم فراموشی و آسایشگاه روانی》 _《فهمیدن جانبازی؟》 _《 آره دیگه، سه سال فراموشی ، محبوب خیلی سخته》 قلبم به درد آمد. محمدم این چند سال چقدر سختی کشیده بود؟ به سرعت، چادر به سر کردم و آمدم میوه فروشی سر کوچه آقا یحیا هنوز فریاد می زد : هندونه ی شب یلدا ببر بدو که حراجش کردم… 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
دکتر اسماعیل امینی: نگاه اساطیری به گذشته و ستایش مطلق آنچه قبلاً انجام شده، موجب می‌شود که همان راه گذشته را دوباره پیش برویم. ۱۸/ آذر/ ۱۴۰۲ @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه نویسی نشست مجازی انتخاب نام برای داستان. (الهه هدایتی) خلاصه‌نویسی : زینب قاسمی @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 🔹اولین برخورد خواننده با داستان، با نام است. اسم داستان جزئی از داستان است. در یک بررسی شخصی 1200 نام داستان و رمان را بررسی کردم و اسامی داستان ها را در چند دسته طبقه بندی کردم: یک کلمه ای / دو کلمه ای یا بیشتر / عبارت یا جمله و ... اسامی تک کلمه ای داستان ها: 1.مثل اسامی شخصیتها که از باب ترین نوع اسم گذاری ست: مثل دن کیشوت. باباگوریو . داش اکل . آناکارنینیا. ربه کا و .. 2.اسم تک کلمه ای که مفهوم یا موضوعی را می خواهد به ما بگوید: مثلا بیگانه/ مسخ / بازی / محاکمه / فرار / سالمرگی . این روش کلاسیک است و داستان مدرن کمتر از این نام ها استفاده میشود و جذابیت کمتری دارد. 3.یک مکان تک کلمه ای: قصر . شیراز . رشت . رمان خانه . (باید جایی خاص باشد. ) 4.یک شی یا اعضای بدن : دشنه . چاقو . چشمهایش . پیراهن سفید 5.اسمی از حیوان یا جنس حیوان است: سگ / مرغ عشق 6.تک کلمه ای هایی به صورت جمع آمده: همسایه ها / برلینی ها / اجاره نشین ها نام داستانی هایی که دو کلمه یا بیشتر است: 1.با واو ربط بهم متصل میشه: خشم و هیاهو / غرور و تعصب / پیرمرد و دریا / 2.بصورت موصوف و صفت و مضاف و مضاف الیه : فرار شبانه / شکار شبانه / طلب آمرزش/ بند محکومین/ در جستجوی زمان از دست رفته / تعلیق و جذابیت در دو کلمه ای ها بیشتر است. چون اسامی خاص تر شده است. نام داستان های جمله ای: کتاب برو ولگردی کن. امروزه مخاطبان بیشتر جذب عبارت نو می شوند. اینکه ترکیب خاصی باشد. و تا کنون اسم هیچ داستانی نباشد. آوای خاصی داشته باشد. مثل راهنمای مردن با گیاهان دارویی. اسم میتونه هم در داستان نیاید و هم میتواند مثل موتیفی باشد که مدام تکرار شود. نتیجه گیری ویژگی های اسم داستان: تعلیق ایجاد کند. پایان یا کل داستان را لو ندهد. عبارت هایی نو باشد. 🖋🌹🖋🌹🖋🌹 گروه ادبی حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🖋🌹🖋🌹🖋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 گل انار درخت زیتون 🖋 کبری طهماسبی خیلی آرام قدم می‌زد. دستانش برگ‌های درختان زیتون را لمس می‌کرد با تعجب می‌گفت: تو را با چه درختی پیوند زده اند. برگ‌هایت نرم شده ،میوه‌هایت گل انار، پوستت دیگر قهوه‌ای نیست. خیابان نصرالله پر بود از درختان زیتون، او عادت داشت چای عصرانه‌اش را در کافه مشتی حسن با هیاهوی بچه‌هایی که از مدرسه بیرون می‌آمدند بنوشد .بعد، پای درخت زیتونِ کهنسال نزدیک مدرسه می‌نشست تا برای بچه‌ها قصه ی زندگی بگوید. صدای زنگ مدرسه بین هیاهوی بچه‌ها گم شد. بچه‌ها با دیدن پیرمرد خوشحال همدیگر را صدا کردند. آی قصه قصه قصه پدربزرگ نشسته و هر کدوم برای اینکه در آغوش پدربزرگ بنشینند، شتاب می‌گیرند. همگی به دور او حلقه می‌زنند. پیرمرد هر کدام را نوازش می‌کند و قصه ی ایوب نبی را می‌گوید. عماد می‌گوید: بابا رحمان زیتون‌ها دیگر تلخ نیستند. اصلاً یه طعمی داره ،چرا ؟پدربزرگ با تعجب می‌گوید، برگ‌هایش هم نرم شده، انگار دیگر درخت زیتون نیست. همه بچه‌ها از کنجکاوی دستانشان را دراز می‌کنند تا زیتونی بچینند. صدای آژیر خطرو صدای آمبولانس به گوش می‌رسد. معلم با شتاب از مدرسه بیرون می‌آید و به بچه‌ها می‌گوید تا درختان را با خون شما آبیاری نکرده‌اند بروید. پیرمرد آهی می‌کشد و می‌گوید پس تو را آبیاری کرده‌اند. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 نقد داستان " گل انار، درخت زیتون" 🖋 منتقد: زهرا ملک‌ثابت سلام بر خانم طهماسبی عزیز و خوشخو 🥰 پیشتر در مورد سمبول، نماد و نشانه در کانال حرفه‌ی‌داستان مطالبی گذاشته شده‌است. به این لینک مراجعه شود https://eitaa.com/herfeyedastan/2039 انار در ادبیات فارسی نمادهای چیست؟ چهره، خنده،لب، دل، دهان، برکت و فراوانی انار در سمبل‌ها و اسطوره‌ها چه معنایی دارد؟ باروری، جاودانگی، گذر از کهنگی به سمت تازگی، تولد درخت زیتون نماد چیست؟ درخت زیتون، درختی سرشار از نمادها است. صلح، باروري، تزکیه، نیرو، پیروزی و پاداش. در سنت یهودی و مسیحی، زیتون بن علامت صلح است. در اسلام زیتون بن نماد انسان جهانی و شخص حضرت رسول (ص)‌ است. زیتون در آثار بسیاری از هنرمندان مقاومت، نماد پایداری است. زیتون در اشعار زینب حبش، نماد فلسطین و مقاومت است. او در سروده‌ای و در قالب عباراتی تهدید آمیز، از مار افعی (دشمن صهیونیستی) میخواهد که از پاشیدن سمهاي حقد و کینه بر زیتون (وطن) جلوگیري کند. ارجاع به داستان ایوب نبی داشتید. پیامبری که همه‌چیزش را از دست می‌دهد به‌جز ایمانش. اما داستان ایوب نبی، همینجا تمام نمی‌شود بلکه خداوند به سبب صبر و ایمانش همه چیز را به او برمی‌گرداند. اموال، سلامت، برکت زمین، اولاد و... در داستان شما چه چیز از دست رفته‌ای برمی‌گردد؟ ماجرای موازی درخت زیتون چه ارتباطی با ماجرای ایوب نبی پیدا می‌کند؟ یک داستان‌نویس باید پژوهشگری خوبی باشد😊 چرا زیتون تلخ است؟ آیا در این مورد تحقیق و پژوهش کرده‌اید؟ نکته اصلی و مسئله مهم در نقد داستانک شما این است که باید از سمبول‌ها، نمادها، نشانه‌ها و ارجاعاتِ تاریخی درست و بجای خودش استفاده بکنید. داستان کوتاه "بِه ژاپنی" اثر جان گالزورثی و با ترجمه اسماعیل فصیح را حتماً بخوانید 📙 نکته مثبت داستانک شما، این است که از حس چشایی و حس لامسه و صدا و رنگ استفاده کردید ✅️ هرچند دیالوگ و حدیث‌نفس در پایان داستانک، طبیعی و روان نیست. اما به نظرم این دیالوگ‌های شاعرانه برای این داستانک مناسب است. ■ منابع مورد استناد جهت این نقد: ۱. کتاب قصه‌های قرآن به قلم محمدی‌اشتهاردی ۲. مقاله تطبیق نماد و اسطوره در شعر پایداری ایران و فلسطین/سید رضا سلیمان زاده نجفی، امین نظری، خاطره احمدی ۳. مقاله بررسی انار در اساطیر و بازتاب آن در ادب فارسی/پروانه عادلزاده،کامران پاشایی فخری 📙🖋📙🖋📙 با حرفه‌ی‌داستان، حرفه‌ای بنویس @herfeyedastan 📙🖋📙🖋📙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 شب یلدا 🖋 معصومه حدادی زهرا همان‌طور که در حال دان کردن انارها بود،خاطرات گذشته را به یاد آورد. مادرش دست او و خواهر کوچکش را می‌گرفت و به خانه پدر بزرگ می‌رفتند. زهرا خیلی خوشحال می‌شد، چون در آن‌جا می‌تواند با بچه‌های دایی و خاله‌ها بازی کند. بچه‌ها با دیدن میوه‌ها و خوراکی‌های روی کرسی ذوق می‌کردند. انگار تمام دنیای‌شان همان خوراکی‌های روی میز بود. یاد حرف پدر بزرگ افتاد که می‌گفت:"انار میوه بهشتیه و باید تنهایی خورده بشه." زهرا سعی می.کرد یک انار کامل بخورد و بعد می.نشستند پای قصه.های مادربزرگ. همان قصه معروف که حضرت فاطمه هوس انار می‌کند و مولا می‌رود برای او انار تهیه کند. در راه بازگشت در خرابه صدای ناله مردی بینوا و نابینا را می‌شنود. او با ناله می‌گوید:"کاش اناری بود و گلویم تازه می‌شد." مولا بدون این که فکر کند، انار را نصف کرده و به دهان مرد بینوا نزدیک کرد. چون مرد باز هم انار می‌خواست، مولا نصف دیگر انار را می‌دهد و بعد با شرمندگی داخل منزل می‌شود و می‌بیند... این جا بود که دختر خاله مهسا می‌پرسد:"چی می‌بینه عزیز؟" به جای عزیز زهرا جواب می‌دهد:"می‌بینه جلوی خانم ظرف پر از میوه است." عزیز دستی به سر زهرا می‌کشد و با لبخند می‌گوید:"آفرین دختر باهوشم." زهرا آهی می‌کشد. هنوز گرمای دست عزیز را روی سرش حس می‌کند، اما اکنون نه پدر بزرگ، نه مادربزرگ، نه حتی پدر و مادرش. جای خالی آنها را در چنین شبی بیشتر احساس می‌کند. بلند می‌شود مجمعه پوست انار را روی سینک می‌گذارد. در ظرف انار را می‌بندد. در یخچال می‌گذارد و به انتظار می‌نشیند. صدای تلفن زهرا را به خود می‌آورد. با هیجان گوشی را بر می‌دارد. دخترش بود:" الو، سلام مامان. ببخشید، ما نمی‌تونیم بیایم. داریم با داداش و بچه‌ها می‌ریم بیرون. اگه می‌خوای بیایم دنبالت." زهرا به آهستگی گفت:"نه برین، راحت باشین، خوش بگذره." قطره اشکی در چشم‌هایش درخشید. با نا‌امیدی گوشی را گذاشت. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋