eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
493 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
147 ویدیو
94 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برخی از به‌یادماندنی‌ترین جمله‌های ابتدایی ادبیات جهان را بخوانید: ۱. همه خانواده‌های خوشبخت مثل هم هستند، اما هر خانواده بدبخت، به راه و روش خودش بدبخت است. 🔸 آناکارنیا/ لئو تالستوی ۲. این حقیقت را همه دنیا قبول دارند که مرد مجردی با ثروت مناسب، باید به دنبال همسر بگردد. 🔸 غرور و تعصب/جین آستین ۳. بهترین دوران بود، بدترین دوران بود، دوران درایت بود، دوران حماقت بود، اوج ایمان بود، اوج شک بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهار امید بود، زمستان یاس بود، همه چیز در یک قدمی ما بود، همه چیز را پشت سر گذاشته بودیم، همه مستقیم به بهشت می‌رفتیم، همه مستقیم در جهت مخالف می‌رفتیم. 🔸 داستان دو شهر/چارلز دیکنز ۴. روز سرد روشنی از ماه آوریل بود، ساعت سیزده بار ضربه زد. 🔸 ۱۹۸۴/ جرج اورول ۵. هیچی درمورد من نمی‌دانید، مگر اینکه کتابی با نام «ماجراهای تام سایر» را خوانده باشید. اما اصلا مهم نیست. آن کتاب را آقای مارک تواین نوشته بود و تقریبا همه‌اش حقیقت 🔸 ماجراهای هاکلبری فین/مارک تواین ۶. اگر واقعا می‌خواهید از این ماجرا مطلع شوید، حتما اولین چیزی که می‌خواهید بدانید این است که کجا به دنیا آمده‌ام و بچگی مزخرفم چطور بوده و پدر و مادرم چه کاره بودند و قبل از دنیا آمدن من چه می‌کردند و همه این چیزهای مسخره دیوید کاپرفیلدی، اما راستش را بخواهید من حالش را ندارم این حرف‌ها رابزنم. 🔸 ناتوردشت/جی. دی. سلینجر ۷. در سال‌های جوان‌تر و ضعیف‌تر بودنم پدرم به من نصیحتی کرد که از همان موقع در ذهنم می‌چرخد. اینطور گفت که هر وقت می‌خواهی از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشد که همه مردم دنیا، شانس و بختی که تو داشتی را نداشتند. 🔸 گتسبی بزرگ/اف. اسکات فیتزجرالد ۸. یک روز که گرگور سامسا از خوابی تلخ بیدار شد متوجه شد که در رختخوابش به یک سوسک غول‌آسا بدل شده است. 🔸 مسخ/ فرانس کافکا ۹. مرا اسماعیل صدا بزنید. 🔸 موبی دیک/ هرمان ملویل ۱۰. دوشیزه بروکس زیبایی داشت که انگار لباس‌های کهنه به آن جلوه بیشتری می‌داد. 🔸 میدل مارچ/جرج الیوت ۱۱. همه بچه‌ها به جز یکی، بزرگ می‌شوند. 🔸 پیتر پن/ جی. ام. بری ۱۲. گریزناپذیر بود: عطر بادام تلخ همیشه او را به یاد سرانجام عشقی نافرجام می‌انداخت. 🔸 عشق سال‌های وبا/ گابریل گارسیا مارکز ۱۳. سرما با بی‌میلی از زمین برمی‌خاست، و مه با کمرنگ شدنش سپاهی را نشان می‌داد که روی تپه کشیده شده بود و استراحت می‌کرد. 🔸 نشان سرخ دلیری/استفن کرین ۱۴. مامان امروز مرد. یا شاید دیروز، نمی‌دانم. 🔸بیگانه/ آلبر کامو/۱۹۴۶ ۱۵. پیرمردی بود که تنها در خلیج ماهیگیری می‌کرد و هشتاد و چهار روز بود که ماهی نگرفته بود 🔸 پیرمرد و دریا/ارنست همینگوی @herfeyedastan
کانال کتابخانه پارک آزادگان یزد @azadeganlibyazd
🦋 یلداترین شب 🖋 زهرا مظفری خسروی عصر سرد آخر آذر ماه است .لب حوض در آب های یخ مشغول شستن شلغم ها هستم که، در حیاط را می زنند .با ترس از پشت نرده هایی که فضای جلو خانه را از حصار جدا کرده به چپیش* رم آلود نگاه میکنم در را باز میکنم .خاله شاه بی بی پشت در است .با دیدن خاله که انبوهی از لباسهای کهنه و پاره به تن کرده وروسری های زیادی به سر بسته اندوهگین سلام میکنم. با لحن آرامی او را به داخل خانه دعوت میکنم .بوی نان تازه ی تنوری در فضا پیچیده است .از فضای جلو خانه که از روبروی اتاق های سه در چهار میگذرد وبا نرده از حصار جدا شده، به اتاق دوازده متری آخری که روبروی حوض است می رسیم .خاله با وسواس دمپایی های پاره ای که در این سوز سرما پا کرده را مرتب اینور آنور می گذارد.به داخل اتاق می رود. برمی‌گردد بیرون کفشش را جابجا می‌کند.این کارش را سه بار تکرار می‌کند. کنج اتاق لحاف وتشک ومتکاها روی هم مرتب چیده شده است کمی پایین تر از لحاف ها برادر شش ماه ام در خواب ناز است .وسط اتاق روفرشی قرمز رنگی روی قالی زمینه لاکی قدیمی پهن است و سفره و تشت مخصوص خمیر و نان پختن در کنار گونی های رنگ قالی پهن است. خمیرها چانه گرفته شده و کنار تشت بزرگ خمیر،در انتظارند تا به تنور بروند .پایین اتاق نزدیک در ورودی چراغ علاءالدین روشن و روی آن کتری درحال جوش است . من به پشت دار قالی می روم .خاله روبروی دار قالی می ایستد. صورتش در حال لرزش است و با خود مدام حرف می‌زند.نگاهی به اتاق می اندازد ونزدیک چراغ علاءالدین می‌نشیند. مریم سینی بزرگ روحي بدست وارد اتاق می‌شود.به خاله اش که به شعله های چراغ علاءالدین خیره شده سلام میکند و خوش آمد می گوید . رو به من می کند و آرام می گوید"زهرا، حالا زرنگ شدی قالی ببافی ؟بیا یه جوری سرگرمش کن و به حرفش بگیر یه وقت نیاد سر تنور.یهو میاد حرف میزنه و میخواد خمیر نازک کنه حمله بهش دست میده .یادت نیست دفعه ی قبل میخواست ما رو بندازه تو تنور.هیچ کس حریف زور بازوش نیست! پاشو نمیخواد قالی ببافی." _ کاش درو باز نکرده بودم! _ خوب کردی درو باز کردی .دفعه ی قبل که درش باز نکردیم با سنگ زد همه‌ی شیشه ها رو شکست.باهاش حرف بزن، فقط عصبیش نکن. _ باشه .شلغم ها شستم.بزارم روی اجاق؟ مریم آرد می پاشد ته سینی و سینی ها راپراز چانه های خمیر می‌کند و می گوید "نه هنوز زوده .امشب شب یلداست عمو اینا میخوان بیان اینجا ؟" خاله رو به مریم می گوید" منم میام کمکتون خمیر نازک کنم " مریم با لحن مهربانی می گوید "نه خاله، دستت درد نکنه .دیگه تموم شد ،همه‌ی خمیرها را پختیم، بوی دود میگیری .این خمیرهم داره میره کماج*بشه ،آخه امشب شب یلداست .تو چی آماده کردی؟" مریم به من نگاه می کند وبا چشم و ابرو به من می فهماند که مانع رفتن خاله به تنور گاه شوم .میگوید "یه چایی برا خاله بریز بخوره ،من الان میام ." از پشت دار قالی برمی خیزم .برای خاله چایی در پیاله * می ریزم -خاله جون بیا یه چایی بخور گلوت تازه بشه . الان برات نون داغ میارم تا با ماست تازه بخوری جون بگیری. . مریم قبل از بیرون رفتن از اتاق سینی بزرگ را روی سرش میگذارد و میگوید "زهرا حواست باشه .بابا چپیش ها را اخته* کرده یه وقت رم نکنن ." _ باشه، من بیرون نمیام ،این چپیشه خیلی بد شاخ میزنه .کاش حروم میشد . سفره را کنار خاله پهن می کنم و می گویم" نون تازه و ماست می‌چسبه . بیا سر سفره خاله، بخور تا من این پو* رو ببافم ،باشه !" توهم بیا با من نون بخور . نون بخور .نون بخور.... _ نوش جونت، من سیرم . -بیا خاله ،هیچکی با من سر سفره نمیشینه. بیا خاله .بیا خاله..‌‌‌‌. با حالتی معذب کنار خاله می‌نشینم. خاله خوشحال جمع وجور تر میشینید ومیگوید" ناز زری جون مون بشم که خالشو دوست داره . که خالشو دوست داره …… باز دوست داره را چند بار تکرار می‌کند. کنار خاله لقمه‌ای نان تازه را به کاسه‌ی سفالی ماست می‌ زنم و میخورم . به دستهای سیاه و صورت پر مو و موهای پریشان خاله نگاه می‌کنم _ خاله جون کاش حموم هم میرفتی اونوقت من خیلی بیشتر دوست میداشتم . آخه این سیم مفتولها چیه دور دستت پیچیدی دستات زخم میشن . _ اینا النگوهامن ، مرتضی برام خریده .مرتضی خریده….. _ قشنگ نیست ،اینا رو بنداز دور، آخه چرا قوطی تن ماهی نخ کردی آویزون گردنت کردی .زشته جلو مردم . خاله باتشر میگوید "نونت بخور فضولی نکن گردنبد م خیلی ام خوشگله . باز چند بار با لب های لرزانش گردنبد م خیلی خوشگله را تکرار می‌کند. در سکوتی تلخ به لقمه های خاله و خودم می‌نگرم.وبا بغضی دردناک لقمه ی نان و ماست را فرو می‌دهم. در دل خود دعا میکنم حسرت بچه به دل هیچ زنی نماند. در ذهنم به این فکر میکنم که حسرت های زندگی گاهی چه بی‌رحم سرنوشت آدمی را تلخ می کنند که الان ، حال وروز خاله شاه بی بی زیباترین زن روستا ،جنون است.
_"خاله امشب برای یلدا چی آماده کردی؟ " به صورتم خیره می شود .تکه ای نان تازه را در ظرف ماست می‌ زند لبخندش از صورتش محو می شود . "هیچ کی* نمیاد خونمون .هیچ کی … _تو خونتو تمیز کن .حموم برو، لباس تمیز بپوش ،غذا بپز .چرا کسی نیاد؟ ناگهان در اتاق با ضربه ای باز می‌شود . چپیش نر که صبح زود توسط پدرم اخته شده واز زیر دلش خون می‌ریزد، رم آلود وارد اتاق می‌شود، وحشیانه با شاخهای تیزش به سمت من حمله می‌کند. به کنار قالی پرت می شوم گریان چهار دستو پا به کنج اتاق میدوم و روی لحاف ها می پرم .چپیش رم آلود به دور اتاق می‌چرخد.در دلم دعا میکنم برادرم را لگد مال نکند . در حال فرار به بیرون از اتاق با چراغ علاءالدین برخورد می‌کندچراغ به روی روفرشی می افتد ونفتش به اطراف می ریزد. آتش به جان گونی های رنگ قالی کنار اتاق وفرشها می افتد و زبانه می‌کشد. خاله ترسیده و سه کنج دیوار دستهایش را روی سرش گذاشته ، مدام جیغ می‌زند با دست به سر و صورتش می زند .صدا می‌زند" زری زری کجایی؟" من هراسان از روی لحافها پایین می آیم،برادر کوچکم که بیدار شده و گریه می‌کند را درآغوش میگیرم .با دست دیگرم پتوی کوچک برادرم را بر میدارم و تمام تلاشم را می‌کنم تا شعله های آتش به سمت قالی رو به اتمام که شش ماه است می‌بافیم نرسد، ولی زور آتش بیشتر است. خانه پر از دود است و در آتش گیر افتادیم. خاله که کنار در ورودی است با چشمهای ترسان از پشت دود و آتش به چشمهای گریانم نگاه می‌کند.ناگهان جلو می آید دودستی چراغ علاءالدین که شعله هایش زبانه می کشد را با دو دست برمی‌دارد به سمت بیرون می دود و چراغ را پرت می‌کند وسط حوض پر از آب. برمی‌گردد فرش و روفرشی در حال سوختن را به سمت خود به طرف در ورودی میکشد .دستگاه قالی که روی فرش هاست تکان می خورد .به قالی تکیه می دهم تا دستگاه سقوط نکند ،خاله فرشها ی در حال سوختن را از زیر دستگاه قالی بیرون می کشد .مادرم و مریم که بر سر تنور نان می‌پختند به کمک خاله می‌آیند. آتش خاموش می‌شود. قالی سالم می‌ماند.خاله که یک ماه پیش از تيمارستان تفت مرخص شده با چشم های اشکبار به شوهرش که با انگشتهای دست مجتبی بازی می کند خیره شده است .من به دستهای سوخته اش پماد سوختگی میزنم.مادرم به خاله که بر اثر ترس و اضطراب زبانش ورم کرده واز دهانش بیرون افتاده با قاشق شیر گرم میخوراند . مجتبی در بغل مرتضی خواب است .مرتضی با دست دیگرش با انبر بادام ها و گردوهایی که در اجاق روی خاکستر ها ریخته تا بو داده شوند را درون سینی می ریزد.از زیر خاکسترهای داغ چند عدد سیب زمینی پخته شده راهم کنار سینی می گذارد و می گوید "بفرمایید" دانه ای بادام داغ را برمیدارم و دستم را مشت می کنم تا اشکهایم نریزد و داغی بادام، تلخی این شب یلدا را هرگز از یادم نبرد. ________________________________ چپیش: در گویش یزدی به بز نر چپیش گفته می شود . اخته:به کشیدن اندام جنسی گوسفند نر اخته کردن می گویند .این کار برای فربه شدن و خوش طعم شدن گوشت گوسفند نر صورت می‌گیرد. کماج: نوعی نان روغنی هیچ کی: هیچ کسی پیاله : کاسه های کوچک چینی 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋 کپی جایز نیست ✋️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 نقد داستان "یلداترین شب" 🖋 منتقد: زهرا ملک‌ثابت سلام خانم مظفری عزیز و خوش‌لُطف 🦋 گشایش یا شروع این داستان، بامقدمه‌چینی است. "عصر سرد آخر آذرماه است." شروع داستان "داش‌آکل" نوشته صادق هدایت، چطور است؟ "همه اهل شیراز می دانستند كه داش آكل و كاكارستم سایه‌ی یكدیگر را با تیر می‌زدند." در جمله نخست داستان داش آکل، خیلی سریع مکان، شخصیت‌ها و مسئله داستان مطرح می‌شود. کدام یک جذاب‌تر و خواندنی‌تر است؟ 📚 دو کتاب برای چگونگی شروع یک داستان به شما معرفی می‌کنم: ۱. کتاب گشایش داستان/ مظفر سالاری ۲. جلد چهارم کتاب حرفه: داستان‌نویس/ ترجمه کاوه فولادی‌نسب این قسمت از اثر شما، زائد و غیرداستانی است: "در سکوتی تلخ به لقمه های خاله و خودم می‌نگرم.و با بغضی دردناک لقمه ی نان و ماست را فرو می‌دهم. در دل خود دعا میکنم حسرت بچه به دل هیچ زنی نماند. در ذهنم به این فکر میکنم که حسرت های زندگی گاهی چه بی‌رحم سرنوشت آدمی را تلخ می کنند" از اینجا وقت آن است که فلش بک بزنید و داستان جوانی خاله را تعریف کنید: " که الان ، حال وروز خاله شاه بی بی زیباترین زن روستا ،جنون است." ✅️ این جمله که "قالی سالم می‌ماند" یک دنیا حرف دارد، باتوجه به اینکه قالی برای ایرانیان ارزشمند است. بار معنایی یا اوج داستان، دقیقاً اینجاست. پس از این جمله، باید شیبی رو به پائین داشته‌باشد. ولی خیلی زود داستان را جمع می‌کنید. به مخاطب فرصت کافی نمی‌هید تا تخیله‌ شود از بار عاطفی و هیجانیِ اوج داستان. برای قسمت پایانی داستان‌تان در زمان بازنویسی باید وقت و انرژی بیشتری بگذارید. یک نویسنده با تمام عاطفه و هیجانش می‌نویسد ولی باتمام عقل و منطقش بازنویسی می‌کند 😊 موفق باشید 🦋 🖋📗🖋📗🖋📗 اینجا، حرفه‌ی‌داستان است @herfeyedastan 🖋📗🖋📗🖋📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋《انارِ قهوه‌ای》 🖋 مبینا خلیل‌زاده ترق ترقِ هیزم‌هایی که آتش گیرشان می‌شود از زیرِ کُرسی توی اتاق می‌دود. سرانگشتی شیشه‌ی عرق کرده را خط خطی می‌کند. هوای سرد به پیشوازِ زمستان می‌رود و پشتِ پنجره هو می‌کشد. دلش آشوب می‌شود. ویارش چند ماهی می‌شد که از هوس افتاده؛ _ عجب غلطی کردم! حالا چه وقتِ انارخواستن بود! صدای کلفتِ زوزه‌ای توی باد می‌پیچد. دهانش مزه‌ی زهر می‌دهد. با دست‌های یخ کرده‌اش شکمش را نوازش می‌کند. _ دعا کن صحیح و سالم برگرده! با پشتِ دست چشم‌های بادامی‌اش را می‌مالد و موهای پریشانش را بندِ گوشش می‌کند. می‌لرزد. نمی‌داند سوزِ دل‌نگرانی است یا سوزِ دانه‌های سفیدی که دارد از دل آسمان می‌ریزد. به دیوار گاه‌گلی اتاق تکیه می‌دهد. حس می‌کند توی این چند ساعت، ده کیلو سنگین‌تر شده است. از وقتی دنبال انار رفت، حسش نمی‌کند. به ساعت نرسیده لگدهایش شکمش را می‌جنباند. چشمهایش روی گردیِ بالا آمده‌اش بی‌حس می‌شود. _ نکنه سردت شده! صندوقچه‌ی لباس‌هایش را باز می‌کند و شالِ پشمی گُل دارش که توی مراسمِ "نشان‌اش" روی سرش انداخته بودند برمی‌دارد و آرام دور شکمش می‌پیچد. دلش مادرش را می‌خواهد. همه‌ی دخترها همچین روزی فقط مادر می‌خواهند تا دردهایشان را به دامنش گره بزنند. با صدای قیژ قیژِی شبیه کشیده شدن تیزی روی دَر، سرش را برمی‌گرداند و نگاهِ مضطربش را به دَر قفل می‌زند. نشسته عقب عقب می‌رود. دَر با تکان‌های شدیدی می‌لرزد. درد زیر دلش فِر می‌خورد و می‌چرخد. _ کجا موندی آخه! اشک‌هایش دانه دانه می‌شود، سرمی‌خورد و لب‌هایش را داغ می‌کند. تکان‌هایِ دَر وا می‌ماند. با شکستنِ شیشه ‌ی پنجره از جا می‌پرد. دستش را روی سینه‌اش مشت می‌کند. _ خدایا به دادَم برس! پنجه‌ی قهوه‌ایش را از پنجره‌، توی اتاق دراز می‌کند و نعره می‌کشد. پشت صندوقچه می‌خزد. درد امانش را بریده، مشت‌هایش به سر صندوقچه می‌بارد. _ اگه دختر شد اسمش رو "یلدا" می‌ذاریم. به یادِ انتظاری که کشیدم برات...! پیراهن قرمز بلندش را روی پاهایش می‌کِشد، دولا می‌شود. تلو تلو خوران خودش را به کُرسی می رساند. نعره‌هایش به ناله می‌ماند، زار و نزار. _لعنتی! لحافِ کرسی را بالا می‌دهد و کُنده‌ی نیم سوزی بر می‌دارد. تیله‌های قهوه‌ای از پشت پنجره توی تاریکی برق می‌زند. کم مانده لب‌هایش زیرِ دندان‌هایش زخم شود. پاهایش را روی زمین می‌کشد و جلوتر می‌رود. تا کُنده را روی دست‌ِ خرس پائین می‌آورد، پاهایش از زیر سنگینی جانش دَر می‌رود و تنش را به زمین می‌کوبد. پنجه‌هایش از هم باز می‌شود و انار درشتی قِل می‌خورد و زیر پایش چاک می‌شود. دانه‌هایِ سرخ‌اش توی دامنش می‌پاشد. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصاحبه استاد توران قربانی‌صادق با روزنامه رویداد ایران ۲۰/ ۹ / ۱۴۰۲ http://ruydadiran.com/?newsid=276851
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه داستان‌های حماسی استاد رهبری فایل دوم خلاصه‌نویسی:معصومه جعفری @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 حماسه‌های ملی به حماسه‌ی دینی ما سرایت می‌کند که رگ و ریشه‌ی تاریخی دارد، مثلا همزه شبیه به داستان رستم عمل می‌کند، حمزه به جنگ دیوها می‌رود، طلسم‌ها را می‌شکند، شکار گورخر می‌رود، اسب خیلی قلدری دارد. بعضی از حماسه‌های دینی داریم‌ که قصه هایش متفاوت است و در یک تعریف دیگر حماسه می‌گنجند؛ مثل ماجرای به معراج رفتن حضرت رسول. حماسه‌های پهلوانی ما به حماسه‌های دینی تبدیل می‌شوند و حماسه‌های دینی حماسه‌های نوینی به وجود می‌آوردند. در قدیم چند ویژگی برای حماسه‌هایی که به صورت حماسه‌های شفاهی توسط دوره‌گردها بیان می‌شد، وجود داشت: ۱_جهان پهلوان هستند ۲_ابر پهلوان هستند ۳_یک عنصر نیرومند ذهنی دارند برای جهان پهلوان و ابر پهلوان می توان رستم و ابومسلم و همزه را مثال زد. در حماسه‌های شیعی انتقام از قاتلان امام حسین عنصر نیرومند فکری و ذهنی هست. در حماسه‌های پیش از اسلام نبرد بین خیر و شر وجود داشت مثل : اهورا با اهریمن ، ایران با توران در بعضی فیلم‌ها روایت‌هایی وجود دارد که شخصیت اصلی سفری می‌کند و سفرش شبیه شخصیت‌های اسطوره‌ای‌ست. معمولا در این نوع روایت‌ها یک سفر مخاطره‌آمیز بیان می‌شود. از این قبیل روایت‌ها باید در داستان‌ها بتوان استفاده کرد تا یک رویداد پر خطر و دلاورانه داشته‌باشیم. سوالی مطرح می‌شود و آن این‌است: برای اسطوره‌سازی در داستان‌ها چقدر می‌توان از اسطوره‌هایی چون فریدون و ضحاک و کاوه وارد داستان‌ها کرد. جواب: فریدون در شاهنامه مظهر تجارب آراء است. نبرد بر سر قدرت در ادبیات فریدون مظهر موعود است . یعنی فریدون را هم در شاهنامه دارید هم در اوستا. حالا این بستگی به نویسنده دارد که چگونه شخصیت را وارد داستان کند؟ اگر یک داستان حماسی بسازد باید در آن داستان، شخصیت یک رفتار ویژه یا یک کارزاری بر عهده داشته باشد که شبیه اسطوره عمل کند. پس نویسنده باید بداند شخصیت می‌خواهد به کدام فریدون پایبند باشد؟ فریدون پسر آبتین و فرانک است که نژادش به طهمورث می‌رسد، شیر خوار بوده که ضحاک پدرش را می‌کشد و فرانک او را برمی‌دارد و به یک جایی پناه می‌برد تا با شیر گاو او را پرورش دهد. ضحاک چون از فریدون در هراس بوده ، همه را جمع می‌کرد تا گواهی دهند که او آدم دادگری است و به عدالت رفتار می‌کند. فریدون ۱۶ ساله که می‌شود داستان را از زبان مادرش می‌فهمد. به کاخ می‌رود و بر ضحاک چیره می‌شود. در جاهایی از تاریخ گفته شده است که قبر فریدون در مسجد جامع ساری است و ضحاک در جایی از لاهیجان به بند کشیده شده بوده‌است. این خلاصه‌ای از داستان فریدون و ضحاک بود. در داستان‌های حماسی بستگی دارد شخصیت مبارز باشد با نباشد، بنابراین با توجه به عملکرد شخصیت‌ها از اسطوره‌ها استفاده می‌شود. اگر شخصیت حاوی یک مهدویتی باشد و عده‌ای منتظر ظهورش باشند مثلا از اسطوره‌ای چون ابومسلم استفاده می‌شود. یا اگر قهرمان و ضد قهرمان دارید که ضد قهرمان را به بند می‌کشد از اسطوره‌ای چون فریدون استفاده می‌شود. بحث دیگر اقتباس است. وقتی از اقتباس صحبت می‌شود تعاریف مختلفی به میان می‌آید. اقتباس مثل ترجمه می‌ماند. یعنی وقتی متنی را ترجمه می‌کنید آیا عین آن متن را به فارسی بر می‌گردانید؟ مسلما اینطور نیست. همه‌ی کلمه‌ها عینا مثل کلمه‌های متن اصلی ترجمه نمی‌شود بلکه درک و دریافت از معانی کلمه‌ها‌ی متن است. یعنی برگردانی از معانی کلمه‌ها. دو مدل معروف اقتباس داریم: _داستانی _متنی مثلا فردی داستانی دارد که اصلش در مدیوم شعر است که شعر حماسی است .به یک مدیوم دیگر می‌خواهد در بیاورد که داستان است و زبان آن نثر است. یعنی از یک مدیوم به یک مدیوم دیگر می‌خواهد در بیاورد. این‌جا یک فرایند رخ می‌دهد. او داستان را می‌خواند و خلاقانه با آن داستان برخورد می‌کند و تعبیرش را انجام می‌دهد. یعنی یک رویداد فرهنگی، بینا فرهنگی ، بینا زمانی، بینا متنی. یا وقتی یک داستان تاریخی دارید و می‌خواهید یک داستان حماسی بنویسید؛ فرهنگ داستان تاریخی شما پیش از اسلام باشد و چون فرهنگ شما پس از اسلام است. کاری که می کنید این‌است: که شما ان‌را در یک فرایند عینا منتقل نمی‌کنید بلکه؛ سوالی را در نظر می‌گیرید که: الگو چیست؟ یعنی کارکرد آن شخصیت چه بود؟ کارکرد این شخصیت چیست؟ یا کارزار آن چه بود؟ و کارزار این شخصیت چیست؟ چه چیزی در آن‌جا تهدید بوده و چه چیزی این‌جا در این دوره مثلا دوره‌ی صفوی تهدید می‌شود؟ یا داستان چه سرنوشتی پیدا می‌کند؟ به این ترتیب می‌بینید که در بازنویسی خلاقانه شما در واقع متن اولیه را تفسیر می کنید و یک آفرینش انجام می دهید.
یعنی از داستانی مثل فریدون یک اقتباس خلاقانه می‌کنید. که ممکن است در این اقتباس چیزی از متن کم یا اضافه کنید‌ اما وقتی مخاطب ان را میخواند متوجه شباهت‌هایش می‌شود. در مورد رزم افزارها هم باید بدانید که هر کدام پیشینه‌ای دارند و حاوی نمادی هستند. ببر بیان، گرز فریدون ، خنجر ابومسلم ... خلاصه‌نویسی: معصومه جعفری 🌹🖋🌹🖋🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 عکس لباس 🖋 محبوبه میرزائی وضو گرفت و روسری آبی فیروزه‌ای را دور سرش گره زد. باقاشق به پشت انارها کوبید و دانه های انار خود را در ظرف سفالی سبز با خط‌های سفید و سیاه رها کردند. صدای رها شدن دانه های انار، تمام غصه های عالم را از دلش کند. بابا قدرت کمد لباس را زیر و رو می کرد. بی بی با صدایی که بابا قدرت بشنود گفت:«جلیقه طوسی رو بپوش.» بابا قدرت ابرو های جو گندمی و کلفتش را در هم گره زد و گفت:«مگه می خوام برم عروسی؟» بی بی آرام زیر لب غرولند کرد و گفت:«مگه لباس نو فقط مال عروسیه؟» و محکم تر با قاشق به انارهای بیچاره کوبید. بابا قدرت در حالیکه جلیقه را رو ی شلوارش صاف می کرد از اتاق خارج شد. بی بی نگاه پیروزمندانه ای به بابا قدرت انداخت و هندوانه را با مهارت خاصی، سه گوش برش زد و داخل سینی مسی چید. بابا قدرت کنار پنجره رفت نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:« حمید نمیاد؟» قرمزی آسمان به سیاهی می رفت و ابرها چنان دست‌هایشان را به هم داده بودند که بارشی سنگین را نوید می داد. بی بی رأفت با صدایی که به سختی از گلو خارج می شد گفت:«نه! گفت باید بره ماموریت.» و زیر لب چیزی زمزمه کرد. طولی نکشید که کرسی با لحاف مخملی قرمز رنگش پر شد از خوشمزه های یلدایی و صدای هیاهوی بچه ها در خانه پیچید. بابا قدرت پشت کرسی نشست و بچه ها و نوه ها هم مثل رشته ای از مروارید او را دوره کردند. عمو علی نگاهی به خوراکیها انداخت و آب دهانش را محکم قورت داد و گفت:«شروع کنیم دیگه.» اعضاء خانواده به سمت تنقلات روی کرسی خیز برداشتند که صدای زنگ خانه همه را سرجایشان میخکوب کرد. خاله پری خندید و گفت:«مهمان ناخوانده!» عمو حمید وارد شد و دانه های برف را از روی لباس سبزش تکاند.با حضورش هیاهوی دوباره ای به خانه بی بی وارد شد. بی بی نفس گرمش را بین ذغال های گر گرفته فرستاد و با سرخ شدن آنها دانه های اسپند را مهمانشان کرد. صدای بالا و پایین پریدن اسپند های روی آتش و زمزمه صلوات در خانه بی بی پیچید. با جثه ریزش اسپند را دور فرزندانش چرخاند و به سرعت از اتاق خارج شد. دوباره همه به سوی خوراکیها خیز برداشتند.حورا با موهای فرفری بالا و پایین پرید و با زبان کودکانه اش گفت:« خوراکیها ی یلدایی مثل عکس روی لباس عمو حمید.» نگاه ها روی لباس عمو حمید چرخید و اشک در چشم همه حلقه زد. بابا قدرت دستها را بالا برد و گفت:«خدایا به زودی ریشه ظلم را از روی زمین بردار و صاحب امر ما رو برسون. » همه آمین گفتند. بابا حافظ را باز کرد و خواند: ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت .. آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت ... 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ ... هود/۸۱ همانا وقت (نابودى) آنان صبح است. آيا صبح نزديك نيست؟! ☀️☀️☀️☀️
🦋" در به در " 🖋 الهام آباده‌ای موهای ژولیده اش را زیر کلاه قهوه ای گلوله کرد . پالتوی صورتی که به تنش زار میزد را محکم تر به دورش پیچپید . دستان کوچک را که خون به زحمت درونشان جریان داشت را "ها " کرد . چشمان تیله ایش التماس میکرد : " سردمه ننه ! " آهی کشید و به روی خودش نیاورد : _ " پا تند کن ننه وگرنه هندوی یلدا رو باید میون برف و بارون بخوریم . " سودی خودش را به ننه نزدیک کرد ، شاید از سوز تازیانه ی باد پناهی بگیرد . چند نفری دور حلبی آتش جمع بودند و دود سیگارشان در دود تخته های گر گرفته گم میشد . مرد درشت اندام شالگردنش را روی قوز بینی اش کشید و داد زد :  _ " آخرش این بچه رو با اون آت و آشغالایی که جمع میکنی به کشتن میدی ." ننه بدون اینکه نگاهش را برگرداند ، سودی را به پهلویش چسباند . مرد صدایش را بالاتر برد : " هوووی ، با توام صغی در به در! میشنفی ، هااااااا ؟ " ننه خم شد و تکه برف یخ زده ای را برداشت و با نیمه نایی که داشت پرتاب کرد : " خر کی باشی ناصر کله خر ؟ ! دربه درم هفت جد و آبادته !" پاهایش کرخت شده بود . چشمش به چکمه های قرمز سودی که افتاد ، لبخندی روی لبهای داغ بسته اش نقش بست . گاهی کسی با هدیه ای برای سودی ، قند در دلش آب میکرد .  در زنگ خورده ی  بیغوله اش ختم میشد به اتاقکی که سوراخ و سنبه هایش ، تنها گذری برای سرما نبود و دالانی برای تاخت و تاز موشها مهیا میکرد . نایی در انگشتانش نداشت و در باز را به حال خودش رها کرد .  از بین خرت و پرتهایی که روی حیاط انبار کرده بود ، رد شد و به اتاق رسید ، سودی را بین لحافهای لکه و نمور جا داد و لپهای گلی سردش را کشید : _ " تا گرم شی ، منم هندونه رو قاچ میکنم ." سودی نفس عمیقی کشید : " عجب بویی داره ! زود باش دلم خواست ." گاز اول را به قاچ هندوانه زد که صدایی از حیاط به گوشش خورد . چوب دستی گوشه ی اتاق را برداشت و بیرون رفت . سودی آب هندوانه را با زبان از دور دهانش پاک کرد . قاچ دیگری برداشت . نگاهش روی زن و مرد غریبه ای قفل شد که ننه با چوبدستی تهدیدشان میکرد : _ " نزدیکش بشین ، میزنم ! " مرد با تحکم سرش داد زد : " ماموریم و معذور ! به اینم میگن زندگی ؟! " سودی پشت ننه قایم شد . نفس نفس میزد . دنیا دور سرش در حال دوران بود : " نذار ببرنم ننه ! " مرد چوبدستی را گرفت و ننه را هول داد . زن دستان سودی را از ژاکت سیاه عودی شده ی ننه جدا کرد و او را بغل زد  . سودی دست و پا میزد و التماس میکرد . ننه پیِشان دوید : _ " نبرین بچه اموووووو ؟" مرد به زور سودی را بین بازوانش مهار کرد : " اونجا براش بهتره ." اشکهای داغ و مزاحم را از گونه های یخ زده اش گرفت و آهسته گفت : " کی میدونه کجا بهتره ؟! " ناصر آن طرف خیابان تماشایش میکرد . نوک پایش را زیر کُپه ی برف زد و دودی از سیگارش گرفت : " اینجوری نگام نکن ، نمیخوام مثل من بزرگ شه ." پاورقی: لب داغ بسته : لبی که زخمی تاول مانند دارد 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این جُک زنگ تفریح یکی از کارگروه‌‌های حرفه‌ی‌داستانه 😉 همدیگر را استاد... صدا می‌کنیم بجای پیشوند عزیز و جان😂👌 این طوری پیش بره باید اسم کارگروه را هم عوض کنیم و بگذاریم: "اساتید هویت زن"😁 @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه کارگاه داستان حماسی استاد رهبری فایل سوم خلاصه‌نویسی: محبوبه میرزائی @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 انسان ها وقتی با کار ادبی رو به رو می شوند دو ویژگی در آنها دیده می شود: ۱_به تماشا می ایستند و منتظر می مانند که چه رخ می دهد بعد قضاوت می کنند. ۲_به محض برخورد قضاوت می کنند. هیچ کدام از این ویژگی ها اشتباه نیست. اما بهتر است صبر کرد و به اصطلاح در موضوع غوطه‌ور شد و قضاوتی بودن را کنار گذاشت. این غوطه‌ور ی در داستان یا اثر ادبی به معنای از دست دادن و گم شدن نیست، بلکه به این معناست که شما در اثر عمیق می شوید و با آگاهی قضاوت می کنید. اینجا ست که اگر بخواهید از متنی برای داستان حماسی اقتباس داشته باشید، فهم و تفسیر بهتری خواهید داشت. حماسه ملی اوجش شاهنامه است که از قرن ۴به بعد اوفول پیدا می کند. علت این افول تفاخر نژادی بود. ایرانیان به عرب ها فخر می فروختند با ورود اسلام و تعالیم اسلامی فخر نژادی از بین رفت. همین طور اقوام دیگری بر ایران حاکم شدند. نتیجه آن مقابله به مثل کردن و منجر به تولید حماسه تاریخی شد. پادشاهان دوست داشتند در مورد آنها نوشته شود. تا زمان قاجار حماسه تاریخی تحت تاثیر فردوسی است که دارای شخصیت های قوی بوده وهم چنین کاری قوی است بنابراین این حماسه ها شکل های مختلفی پیدا کردند. در فرهنگ عمومی جریانی پیش می آید که آنچه نجات بخش است حضرت علی (ع) و عدالت اوست. بنابراین فرهنگ حضرت علی(ع) است که مطلب تولید می کند. ذکر فضائل حضرت به صورت شفاهی کم کم تبدیل به داستان های مکتوب می شود. در قرن پنجم علی نامه نوشته می شود.حماسه های شیعی منظوم که جنگ های حضرت را روایت می کردند تحت تاثیر فردوسی ظهور می کنند. خاستگاه حماسه دینی: _بر اساس اعتقاد و ایمان است. _بر اساس آرمان خواهی است. در نوشتن داستان حماسی دینی باید به این نکات توجه کرد: آرمانی برای آن ملت بخواهید، شخصیت آرمان طلب باشد موفق شده و جانش را فدا می کند. می توان از یک سوژه تاریخی دریافت معنوی کرد و از آموزه های دینی در آن استفاده کرد و از حادثه تاریخی به حماسه دینی رسید. در داستان حماسی نزاع، جنگ و درگیری می بینید که از خودگذشتگی ایثار و جان فشانی به دنبال دارد. بهتراست از جمله ها ی کوتاه استفاده کنید و حرکت داشته و زود به حادثه برسید. حماسه شماباید با باورهای جامعه همخوانی داشته باشد. پهلوان داستان شما یک چیز خاص داشته باشد. مثلاً سلاحی خاص. 🌹🖋🌹🖋🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 شبی از شب‌ها 🖋 فرانک انصاری باد سردی شیشه پنجره اتاق را می‌لرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد می‌رقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان می‌داد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...)) خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانه‌های قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در بشقاب گذاشت. زل زد به مهمان‌هایش که دور تا دور سفره نشسته بودند: ((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید می‌دونم تو عاشق هندونه‌ای. حامد تو هم انار بخور که خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. می‌دونم عین خودم عاشق لبویین.)) _((پسرم چرا تعارف می‌کنین؟ شما که این طوری نبودین!)) اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون می‌کنم. )) انار را برید و دانه‌هایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دست‌های قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر می‌گذاشت؛ همه جای کفن‌شان خونی بود. درست مثل رنگ دست‌های امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشم‌های سیاه و کاکل پریشان‌شان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه می‌کشید. حتی پلک هم نمی‌زد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است. اشک‌های خاتون روی پیراهن بلند قهوه‌اش لغزیدند. خاتون اشک چشم‌هایش را با گوشه روسری بلند ریشه‌دارش گرفت و لبخند زد: ((نمی‌دونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.)) آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشم‌های سیاه حامد و حمیدش که راه می‌کشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمی‌گفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکس‌های دور سفره‌ی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!)) 🦋🦋🦋 کانال حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
مخاطبان جدید خوش‌آمدید😊 جهت اطلاع از فعالیت‌های حرفه‌داستان، لطفا به اولین پیام کانال بروید https://eitaa.com/herfeyedastan/4 جهت اطلاع از فعالیت بانوان حرفه‌داستان، لطفا پیام سنجاق شده را بخوانید https://eitaa.com/herfeyedastan/1176 اهداف گروه ادبی حرفه‌داستان را در این لینک بخوانید https://eitaa.com/herfeyedastan/772 زهرا ملک‌ثابت مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان @zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ((یلدا در تپه سرخی)) 🖋 الهه توکلی پوست تخمه ها را با دستان یخ زده اش، در خاک پاسگاه تپه سرخی ،پنهان کرد. رشید با صدای لرزان گفت : لامصب ، نعش آت و آشغالات رو سرهنگ ببینه بیچاره ایم . بی تفاوت به حرفش، چاله ی تازه ای کند ، تا جنازه ی آجیل ها را دفن کند. باد سرد مثل شلاقی بر سر و صورتشان می خورد . نفسشان دود می شد و به هوا می رفت . رشید گاه گاهی گردنش را مثل خروس نکره خوانی بالا می کشید . خلطی از گلویش می کند و از پنجره ی نگهبانی در هوا شوت می کرد . برایش تفریح شده بود . انگار با هر تُفی ، نیکوتین خونش بالا می رفت . قبر دوم هم پر شد . جیبش را وارونه کرد . رشید گفت : ها چیه ؟ تموم شد ؟ و تُفی به بیرون پرتاپ کرد . امین گفت : اووهوم تمومه، کاش یه چایی آتیشی بود بخوریم ،گرم شیم . رشید گفت : هندونه چی ؟ امین از اسم هندوانه ، خودش را در هم مچاله کرد . قنداق تفنگ را لابلای دستان لاغر ش گرفت و گفت: نُچ آش رشته با تخمه کله قوچی . رشید گفت : حالا خونه ننم همه جمعند . جای گرم و نرم هندونه می چسبه . آش دوغ هم هست . هر دو آب دهانشان را قورت دادند و از خاطرات شب یلدا گفتند . امین عاشق آش رشته بود .تخمه شور با مغز بادام برشته و گلابی خشک که وسطش پر از گردو و مغز پسته بود . رشید ، تعارف های ننه را دوست داشت . وقتی آجیل ها را با دست های حنا کرده ، توی کاسه های ملامین می ریخت و جلوی نوه ها می گذاشت . امین ، حسرت پسر داییش را می خورد که با سبیل کلفتی شوهر خاله اش آبدارچی پاسگاه شهرشان شده بود . روزها شیفت بود و شب ها خانه . ولی او لب مرز جانش را کف دستش گذاشته و با یک تفنگ و چهار تا تیر نگهبانی می داد . رشید حرفهایش را تایید کرد و گفت : پسر داییت هم آقازاده هست. ما هم افتادیم اینجا که خر تب می کنه ،سگ سرفه سیاه . بعد ، قرآن جیبی کوچکش را از جیب اُورکت پلنگی ش بیرون آورد . بوسی بر جلدش گذاشت. از لا به لای صفحاتش ، چند تا عکس بیرون آورد . نگاهش روی عکس پیرزن ریز نقش با روسری سفید خیره ماند. طولانی ترین شب سال بود .هوای سرد، هر دقیقه را چند ساعت نشان می داد . رشید چراغ قوه را روی آیه های قران گرفت . معنی آنها را خواند .اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! (در برابر مشکلات ) استقامت كنيد و (در برابر دشمنان ) پايدار باشيد .( ديگران را به صبر دعوت كنيد) و از مرزها مراقبت كنيد ، از خداوند پروا داشته باشيد، شايد كه رستگار شويد.* امین در حالیکه با نگاهش مرز را می پایید . گفت : پس ما هم آقازاده ایم ،اونم پیش اصل کاری. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
انتشار آثار زهرا بابلی و سمانه قائینی در کتاب نامه‌های سر به مهر ✍(نامه های سر به مهر )منتشر شد. 🔸نامه های سر به مُهر مجموعه آثار ادبی ست شامل متون ادبی و دلنوشته با موضوع شهدا که توسط انتشارات ماهواره به چاپ رسیده است . در این اثر ارزشمند ۲۴ دلنوشته با موضوع شهید از نویسندگان جوان گرد آوری و در معرض نگاه مخاطبان قرار گرفته است. @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا