🦋 سرخ
🖋 زهره باغستانی میبدی
انارهای قرمز میان سفره میدرخشند. سایهی شمع روی برشهای هندوانه افتاده.
- کاشکی رفته بودیم خونهی مامانم اینا، شب یلدایی همه اون جا جمعن!
- که چی بشه؟! باز سگتولههای فامیلت رو به رخم بکشی؟!
مرد با لگد انارهای سفره را پخش میکند. برگههای دیوان حافظ را جر میدهد.
زن جیغ میکشد.
_ نکن روانی...!
مرد خم شده، برش هندوانهها را چنگ میزند و روبروی صورت زن فشارمی دهد. آبهندوانه روی لباس سفید زن میچکد.
زن خودش را عقب میکشد.
_نقشهات نگرفت امشب...آره؟!
- م.. من.. کجا.. خ.. خواستم چیزی رو به رُ.. رخت بکشم؟!
اشک از چشمهای زن میچکد.
- خفه شو... کثافت!
هر روز عقیم بودنم رو چماق می کنی تو سرم. سیساله...!
خستم کردی.
زن هق میزند.
- باشه…باشه! لال میشم. کاش خدا عمرم رو کوتاه کنه، از این زندگی نکبت راحت بشم!
مرد حالا نزدیک کمد ایستاده. نگاهی به قیافهاش توی آینه میکند.
تمام سفیدی چشم هایش، مثل دانهها انار سرخ و ابروهایش به هم گرهخورده.
کشوی کمد را میکشد. از زیر خرتوپرتها چیزی را بیرون میآورد. گوشه ی سبیل زرد شده از دود سیگارش را می جود. دستش را به سمت زن دراز میکند.
_بنگ بنگ
مرد نگاهش روی صورت زن است، پوزخند زنان، دود اسلحه را فوت میکند.
_کوتاهش کردم. دیدی... دیدی؟ شب یلدایی آرزوی خوبی بود.
هه... هه...
مرد تلو تلو میخورد.
_اَه امید مادر... این چه فیلم مزخرفیه شب چلهای..! بزن یه شبکه ی دیگه!
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_یلدا
#فعالیت_اعضا
جلسه نگارش و ویرایش با ارائه و تدریس خانم "طاهره علمچی" از اعضای گروه ادبی حرفهداستان و بامشارکت بانوان حرفهداستان برگزارشد.😊
۱۴۰۲ / ۹ / ۲۸
🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹
#داستان_طنز
حسن کچل با کلهی تاس، شکم گنده و چشمهای فندقیاش کاسه به دست، دوان دوان فارغ از غم مادر می دوید.
خانه را دود گرفته، عدسی روی گاز به غلط کردن افتاده بود و نفسهای آخرش را می کشید، اما ننه حسن یادش رفته که چیزی روی گاز دارد به سرعت به دنبال حسن کچل میدوید. خاله اقدس همسایه تا ماجرا را دید، پرید توی حیاط بیبی، رفت سمت آشپزخانه وعدسی روی گاز را خاموش کرد. همانطور که داشت از در هال بیرون می آمد چشماش به گلهای شمعدانی کنار حوض افتاد.
_به به! چه کرده بیبی !؟حیف که دچاره این بچه شده
دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود با کمری چون کمان با آه وناله پشت سر حسن میدوید.
_آی جووونی کجایی که یادت بخیر!
آخه من پیرزن چقده جون دارم که هر ساعت چی درست کنم؟ نمیدونم چرا این بچه سیر نمیشه؟ وایسا بینم مگه گیرت نیارم.
حسن، آش به دست، یک دستش به کاسه و دست دیگر به شلوارش که نیفتد.
حواسش به چاله جلوی پایش نبود. به زمین افتادن همان وفرو رفتن صورت گرد و تپلش در آش ریخته شده همان.
همه اهالی کوچه شروع کردن به خندیدن.
خاله اقدس به سمت ننه حسن رفت و دستش را گرفت و گفت: «بیبی والا برات بده تو این سن دویدن، ولش کن بزار بخوره.»
_ننه چی چی بخوره کُمش از سرش زده بالاتر. برا خودش میگم. من گور سیاه.
من که آفتاب لب بومم.
بچهها حسن را بلند کردند و صورتش را شستند.
چند نفر از بزرگای کوچه جمع شدند و از حسن قول گرفتند که بیشتر از سه وعده دیگر نخورد، اما چه شود آن وعده، خدا میداند.
✍ ثریا کریمی
💫💫💫
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
💫💫💫
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
#داستان_طنز حسن کچل با کلهی تاس، شکم گنده و چشمهای فندقیاش کاسه به دست، دوان دوان فارغ از غم ماد
#نقد_داستان_طنز
📕 نقد داستان _
🖋 منتقد: استاد زهرا ملکثابت
سلام به خانم ثریا کریمی نازنین از شیراز 🥰
این داستان، طنز موقعیت است.
خوب است که سریع وارد داستان میشویم و حسن کچل شیرینکاری میکند.
حسن کچل، شخصیت طنز ایرانیاست اما کلمه "با کلهی تاس" در جمله اول، زائد است.
داستان، نام ندارد. در مورد نامگذاری داستان مطالبی در حرفهیداستان گذاشتهایم.
متاسفانه طنز موقعیت گسترش پیدا نمیکند.
شما شخصیتهای داستانیتان را بهقدر کافی درک نکردید.
چه میشد اگر خاله اقدس، باردار باشد و زمانی که سر دیگ میرسد همه غذا را بخورد؟
یا چه میشود خاله اقدس سر نرسد و دیگ بسوزد؟
چه میشد بوی سوختگی بلند شود و خانه بسوزد ولی ننهحسن همچنان به فکر تلافی باشد؟ 😉
گاهی اینقدر کاراکترهای طنز درگیر یک ماجرای جزئی و بیخودی میشوند که متوجه مسائل مهم و بزرگی که دراطرافشان اتفاق میاُفتد، نمیشوند. مثالش را در یکی از قسمتهای "لورل و هاردی" داریم.
لورل و هاردی در نقش مغازهدار بهقدری درصدد تلافی و وارد کردن خسارت به مغازه بغلی هستند که سرقت اجناس مغازهشان توسط یک دزد چندان برایشان مهم نیست😄
"دیگر رمقی برایش نمانده ..." چهکسی برایش رمقی نمانده؟ منظورتان را مشخص کنید.
شخصیتهای داستانیتان را با دل و جان بپذیرید. این جمله یعنی چه؟
اگر حسن کچل، شخصیت شکمویی است آیا صبر میکند تا بهجای امنی برسد و بعد آش را بخورد؟
حالا صحنهای را تصور کنید که در حین فرار آش را هم میخورد.🍵
صحنه دوم بامزهتر است ✅️
چه میشود اگر وقتی که حسن کچل با کله در ظرف آش میرود کسی صورت او را نشوید.
صحنهای را تصور کنید که نخود و لوبیا به صورت و کله کچل او چسبیده.
این صحنه بامزهتر است ✅️
در فیلم "عصر جدید" به کارگردانی چارلیچاپلین را ببینید. شخصیت اصلی میان چرخدندههای ماشین صنعتی گرفتار میشود.😏
فیلم احمق و احمقتر را تماشا کنید. این فیلم به کارگردانی برادران فارلی، یک کمدی اسلپاستیک ( بزن و بکوب) است. 🤕😄
کمدی بزنبکوب یا اسلپاستیک (Slapstick) گونهای کمدی است که در آن تحرک بدنی نقش اول را بازی میکند. اسلپاستیک پر از صحنههای حرکت و جنجال و زدوخورد و سروصدا و مسخرهبازی است. در آن گونه از کمدی از برخوردهای عجیبوغریب و شوخیهای فیزیکی به شکلی مبالغهآمیز استفاده میشود.
نکته آخر: در پایان نصحیت و موعظه آوردید. اما نصیحت و موعظه در پایان حکایات میآید. داستان معاصر، روش خودش را دارد که در پایان آن نصیحت و موعظه نمیآورند.
منابع این نقد:
۱.کتاب فنون نگارش طنز در ادبیات نمایشی/ فرزین پورمحبی
۲. ویکی پدیا
🖋📕🖋📕🖋📕
حرفهیداستان، نامی معتبر در عرصه ادبیات دراماتیک
@herfeyedastan
🖋📕🖋📕🖋📕
سید سعید هاشمی: نویسنده کتابهای کودک و نوجوان، سردبیر مجله سلام بچهها، ۳۰ سال عضو تحریریه مجله از سال۷۲ پوپک ملا محمدی وسر دبیر سنجاقک علی باباجانی.
اهداف جشنواره معرفی کتابهای خوب به خانواده ها.
چهاردهمین جشنواره
تجربه نگارهای رمان نوجوان
استاد هاشمی: طنز نویس ونوجوان نویس
خلاصهنویسی: ثریا کریمی
تعریف رمان دینی: رمانی که مضمون اصلی و آشکار، مضمون دینی هست.
نمونه بارز :داستان راستان شهید مطهری
رمان دینی قبلا جنبه هنری نداشت؛ اما الان با رمان نویسی جذب مخاطب صورت گرفته است.
شروع رمان دینی:
نکات زیر رعایت شود:
_تمام زمینهها را بسنجیم
_آیا اون اطلاعاتی که در زمینه سوژه ما هست کفایت اصلی را برای رمان شدن دارد یا خیر؟
۱ میتوانیم تمام نگرشهای دینی حضرت مریم یا بلال حبشی رو بیاریم اطلاعات کافی رو داریم، خیر.
آیا میتوانیم شخصیت پردازی کنیم یا از زبان بلال حبشی حرف بزنیم.
۲ آیا میتوانیم خلاقیت به خرج بدهیم؟
اولین کسی که به صورت منسجم در مورد امام حسین نوشته ملا حسین کاشف سبزواری بوده که الان ان را رمان نمیدونیم.
اولین کسی که رمان به معنای خاص غربی کلمه نوشت در مورد امام حسین
زین العابدین رهنما.
الان دیگه زمان عوض شده، نگرشها عوض شده، باید خلاقیتها تغییر کند و شروع و پایان شخصیت پردازی نگاه ونگرش رو ببینیم تا رمان مخاطب محور ومشتری محور باشد.
طنز در رمان دینی
بله در رمان مذهبی هم میتواند طنز وجود داشته باشد.
اسلام و پیامبر اکرم ص وائمه اطهار به طنز و #شوخ_طبعی اهمیت زیادی میدادند.
کتاب :محمد مهدی اشتهاردی
در زمینه شوخ طبعی اصفهانیها قدر هستند.
کتابی دارم به نام« فرمانده گندمخوار» خلاقیت در مورد حادثه عاشورا از قصد از زبان عمر سعد که بتوانم طنز بیارم و از زبان یک شخصیت منفی شروع کرد.
کتاب حجیم بود چون از خشکی کار باید کم میکردم رگههایی از طنز درش به کار بردم.
کتاب« پادشاه نصف دماغ »انتشارات جمکران در مورد ابرهه و اصحاب فیل
از ابتدا تا انتها طنز هست. ابرهه غلامش اریات دوپسر و همسرش ضد دین خدا حرکت کردند.حرکت ضد دین به طنز نوشتم.
در رمان عاشورایی هم میتوانیم طنز داشته باشیم. اصلاً یزید خباثتی داره که میتونیم با طنز یزید رو بکوبیم. در کتابی به نام «ماجرای یک دیکتاتور دلسوز»در مورد «صدام حسین» را با دید طنز نگاه کردم.
رمان آبنبات دارچینی و پستهای اصول دینی و اجتماعی آداب معاشرت را زیر پوست دینی میگوید اما ۱۰۰ طنز هست.
نکته
فقط اونجایی نمیشه طنز استفاده کرد که مختص سوگواری هست یعنی بار سوگواری رو کم میکنه و هدف شما رو از بین میبرد.
شخصیتهای منفی دست شما رو باز میکنند برای طنز در رمان.
از زبان پیامبر و ائمه نمیتوانید چیز اضافه از تاریخ بیاورید،شخصیت های خیالی بسازید یا میتوانید از زبان اصحابی که کمتر شناخته شدهاند دیالوگ بیارید و طنز استفاده کنید.
#طنز خط قرمز هست مرز هست لبه تیغ هست حتی گل آقا هم رعایت کرده است.
#رمان_دینی نوجوان امروز را چطور بگوییم؟ با نگرش جوان امروزی بنویسیم
حتماً نباید شخصیت محوری باشه میتونید در مورد غیبت؛ دروغ؛ آدم کشیهای غزه ماجرا محور باشند نه شخصیت محور.
وقتی اطلاعات کافی نداریم؟
یک مسیر دینی را از شخصیت اصلی دور کنیم یا اینکه اصلاً ننویسیم.
اطلاعات برای رمان گیری را از کجا به دست بیاوریم؟
از تاریخ عبور کرده به تاریخ تکیه نکنیم
از زبان پیامبر و ائمه اطهار نمیتونیم حرف بزنیم و تحریف میشه در مبحث تاریخ.
سید مهدی شجاعی بعضی جاها خیلی شاعرانه هست و عیبی هم نداره تخیل به کار برده اما در مورد شخصیت اصلی نمیتونه تخیل به کار ببره فقط از اطرافیانش استفاده میکند.
کتابی در مورد حضرت زهرا«کشتی پهلو گرفته» گزارش یک حادثه از زبان قمپز یا از زبان خالد بن ولید دیالوگ آوردم و شخصیت فاطمه زهرا هیچ صحبتی در تاریخ نشده مگر اینکه به امام حسین و امام حسین احترام خاصی گذاشتن موقع مرگشان دست از بستر مرگ در آورده واین دو معصوم را در آغوش گرفتند.
کتاب بنهور در آمریکا در مورد حضرت عیسی ۱۲۰ سال پیش هنوزم که هنوزه داره چاپ میشه این کتاب.
اما کتاب وسوسه مسیح مسیحی های متعصب تظاهرات کردند.
اما در شعر حساسیتی ندارند و از زبان معصومین هم میتوانند نقل قول کنند اما در مورد داستان مردم حساسند شعر حس برانگیزه نه تاریخ ساز اما داستان و رمان تاریخ ساز هستند.
رمان دینی موقعی خلاقیت داشته باشه و کلیشهای نباشه مخاطب را جذب میکنه. انسانها فطرتشون دین باور هست هنر یعنی با خلاقیت سخن گفتن ضعف از من رمان نویس هست. وقتی حادثه کربلا از زبان آدم منفی باشد برای جوانان و نوجوانان باورپذیرتر میشود.
قالب نوین« پرتقال هوپا » چون خلاقیت و نوآوری داشتند جذب زیادی گرفتند.
جوانان را الان فضای مجازی جذب کرده چون اونها جذابتر هستند.
مشکل از مسئولین و نویسندگان هست که نتوانستند جوانان را جذب دین کنند.
مثلاً اسرائیل تبلیغات دین یهود را می کنند درصورتی که حتماً باید از نژاد یهود باشه یعنی پدر مادر یهودی داشته باشه اما باز هم دارند تبلیغ میکنند.کم کاری کردیم.
خلاقیت به خرج ندادیم باید بازنگری بشود
مفهوم در رمان نباید رو باشه اگه بنا باشد رو باشد نیازی به رمان نیست.
در رمان باید شخصیت پردازی بشود زمان ،مکان ، شروع ، پایان ودیالوگ داشته باشد و تعلیق و اضطراب بیارد. عناصر رمان برای خلق یک رمان کفایت می کند. ملموس وروان باشه معنای ظاهری نداشته باشد.
مثالی روشن:👇
در ماه رمضان پیرمردها هنگام سحر نزدیک اذان، تریاک داخل خمیر میگذاشتند و میخوردند تا ظهر هضم میشد و ظهر که خمار بودند، بعد نعشه میشدند و مشکلی برایشان پیش نمیآمد. میتوانستند روزهشان را بگیرند. رمان هم باید به همین صورت باشد. نوجوان امروز اون معنا رو نمیفهمه اما به جوانی که رسید اون عناصر حل میشوند و بعد میرسند به اون معنا«تریاک».
رمان نباید معنای ظاهری داشته باشد بلکه بعد از یک سال تا ۱۰۰ سال بعد بتونیم نتیجه ازش بگیریم.
بدترین هنر، هنریه که نتیجه آن معلوم باشه.بروز نتیجه زمان بر است.
شخصیت پردازی یعنی :صحبت کردن در مورد شخصیت تا اون شخصیت را در ذهن خواننده قابل باورتر کنیم.
اگر شخصیت پردازی نشه مثل افسانه است که فقط نقش سیاه و سفید داره و نقش خاکستری نداره.
قبل از اینکه به حادثه برسیم باید اشخاص داستان را به مخاطب بشناسانیم تا قابل باور شود.
گروه سنی آموزش و پرورش برای داستان
۱@زیر دبستان ....خردسال
۲@گروههای ابتدایی دبستان....کودک
۳@کلاس پنجم و ششم و دوره متوسطه ....نوجوان
البته در یونسکو که این ماجرا قویتر هست یک گروه دیگر هم دارند به نام کنیزر
در داستان خردسال و کودک آمادگی پذیرش یک دیالوگ یا هنر طولانی را ندارند و حوصلهشان کم و داستان کوتاه میپسندند.
اما نوجوان برعکس هست. من و محمدی باباجانی سید هاشمی داور کتاب سال هستیم از بین ۳۰۰۰ تا رمان برای نوجوان دو سوم آنها برای نوجوان هست.
چرا شما رمان دینی را انتخاب میکنید با اینکه شاعر و طنز نویس هستید؟
این انتخاب نیست بلکه علاقه و کششی که انسان را در این مسیر قرار میده حس من میگه تو این راه برو. اگر علاقه ای نباشه وسط راه آدم بر میگرده.
ممکنه شما طنز انتخاب کردین ولی ممکنه در مسیر دیگری قرار بگیرید.
در کتاب« شوشو »نوشته خودم دو شخصیت هست که دور از چشم پدر و مادر سگی را میخرند و سگگردانی میکنند و این داستان خودبهخود طنز شد. رمان« آبتین» طنز نشد و رمان دینی نشد، مادر بزرگی که دخترش سر زا میمیره، میفهمه پسر دخترش پرورشگاه هست و میره اونو نجات بده.
زین العابدین رهنما در زمان پهلوی اول کتاب پیامبر را نوشت انتخاب نکرده بلکه علاقه و ذات نوشتن، این کار در وجودش پیش آمد.
آقای هاشمی ۱۲ عنوان رمان دینی دارند. اولین کتاب «محله چائوسنها» در مورد شیخ احمد قمی روحانی که ۴۰۰ سال در قم زمان صفوی پیش در زمینه اقتصادی در زمینه صنف کار میکردند. از ایران زعفران پسته به تایلند می برده و برنج وارد می کرده.
این داستان چرا به این اسم گذاشته شد چون شیخ احمد قمیدر این راه در تایلند همسری انتخاب کرده و همسر و خانواده همسر شیعه میشوند و اون محله همه شیعه میشن و شیعیان زمانی که در ماه محرم سینه میزدند و حسین حسین میگفتند. تایلندیها زبانشان نمیچرخید میگفتند : «محله چائوسینها»
زلزله در نیل «در مورد عروس امام صادق»، زیبای رانده شده «امامزاده موسی مبرقع»، شیطان در خانه که از زبان جهت همسر امام حسن هست ، فرمانده گندمخوار از زبان ابن سعد ماجرای عجیب در بغداد «بهلول»، زندانبان یهودی «از زبان سندی قاتل امام موسی کاظم»، لشکر خون آشامها« در مورد خوارج»، دیوهای کنار رودخانه « عبدالله بن خباب اولین شهید خوارج، پادشاه نصف دماغ مرد «ابرهه واصحاب فیل»، مرد بی سر «سعید بن جبیر اصحاب امام سجاد»، سایه مشکوک «در مورد مقدس اردبیلی.»
سیدسعید هاشمی گل آقا نسل نوجوان
نوجوان الان با نوجوان دهه ۶۰ و آینده فرق خواهد کرد باید روز به روز ایجاد خلاقیت کنیم خلاقیت روز به روز تغییر پیدا کند حتی در عرضه کتاب و رمان هم باید خلاقیت به خرج بدهیم. در دوره پهلوی خود خلق کتاب خلاقیت محسوب میشه.چون مردم بی سواد بودند اما حالا همه با سوادند و رمان هم زیاد آمده.
@herfeyedastan
نوجوان به سن تکلیف میرسه و اگر بخواهیم اون رودر مسیر قرار بدیم در زمینه انتخابگری چه کنیم؟ در موردش خیلی فکر و زیاد صحبت کرد. کار طنز کتاب ایلیا تیراژ بالا والان هفدهمین اومده بیرون شخصیت هایی انتخاب میکنند که با ایلیا باشند اون تیمی که داره ایلیا رو مینویسه با چه زحمتی دارند فکر می کنند شخصیتها را همراه با ایلیا انتخاب میکنند. داستان تنتن اصلیتش صهیونیستی هست. دوستانی که با او همراه هستند دوست یا دشمن یا پلیساند.انتخاب در جریان داستان تاثیرگذاره. میشه طنز اورد، مثل لبه تیغ ممکنه نوجوان را پس بزند. مطالعات و شخصیت پردازی خیلی قوی باید باشد حتماً باید بررسی داشته باشیم.
کارشناس، مورخ، منبع موثق استفاده کنیم.
مثلاً در رمان فرمانده گندمخوار از مورخین استفاده کردم بعضی موارد را حذف کردم چون کذب بودند مثلاً عاشورا آسمان سیاه و باد سیاه و قرمز اینها درست نبود یا لباس امام حسین را موقعی که به شهادت رساند از تنش بیرون خواهند آوردند این هم درست نبوده است منبع موثق ندارد.
آقای لنگرودی شیر وظفر جن در« کتاب ارمغان هند» آورده مقبره ظفر جن را در هند دیدم، هندیها براشون عزاداری می کنند.در صورتیکه که قبل از قرن ۹ در مورد ظفر جن صحبتی نشده.
باید به گذشته حدیث کتاب شیخ صدوق ، شیخ مفید، علامه مجلسی از مورخ که کارشناس دینی بهره ببرید.
به اختلافات شیعه و سنی نمیشه آشکار پرداخت باعث تفرقه میشه.
کودکان هم درگیر طنز ونوشتن بکنیم. آیا بچه هابه ژانر وحشت آسیب می بینند؟
دوره پنجاه پلیسی داستانهای پرویز قاضی صحیح بود. در دوره ۶۰ کتابهای فهیمه رحیمی .دوره ای میگذره میره، نگران نباشید
هرکس نوجوانی هر نوع از کتاب بخواند به گمراهی کشیده نمی شود.
اول باید مطالعه کنیم و هنگام نوشتن باید باز رجوع کنیم. هم مهارت نویسندگی وهم اطلاعات داشته باشیم.
🌹🖋🌹🖋🌹
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🌹🖋🌹🖋🌹
#کارگاه_داستان
📣 برنامههای کانال حرفهیداستان غیرقابل تغییر است.
چه یک نفر داخل کانال بماند و چه همه انسانهای روی کرهی زمین داخل این کانال عضو شوند.
زهرا ملکثابت
مدیر گروه ادبی حرفهیداستان
@zisabet
🦋 ضیافت
🖋 زهرا ملکثابت
دانه دانه شمردهبودم. ده قلم چیزی پخته و ساختهبود:
شامیکباب، آش انار و کیکوانیلی
همه را باسلیقه روی سفره گلدار چیدهبود.
مغز بادام و تخمه هندوانه را خودش روی بخاری بوداده بود.
سیب درختی را پوره و با گلاب مخلوط کردهبود.
یک رقم دسر با اسم عجیبوغریب هم گذاشتهبود کنار سفرهاش.
پرسیدهبودم: "چه حوصلهای داشتی، شوهرتم که نیست"
گفتهبود: "من و بچهها که هستیم"
صدایش را پائینتر آورد انگار خجالت بکشد و گفت: "میگه عکس و فیلم بگیر، بفرست تا ببینم خوشتون میگذره"
انگاری منم خجالت کشیدم. بیهوده گُرگرفتم: "خوب کاری میکنی، دل شوهرت قرص میشه که حالتون خوبه"
بازهم یلدا رسید و یک سال از صمیمیتمان میگذرد.
امسال تنها زحمتی که کشیدم یک ژلهاناری بود با هندوانههای که برشکرده درکنار خرمالو، پرتقال، نارنگی، لیموشیرین، خیارسبز و سیب زرد در سینی مسی.
برای شام هم اُلویه درست کردم که اگر بهخاطر بچهها نبود همان سیبزمینی و تخممرغ آبپز شام بود.
میوهها را پوست میکردم ولی کسی نمیخورد.
بچهها دانهدانه میشمردند و غُرغُر میکردند که "خودت گفتی شب یلدا باید هفت رقم میوه بخوریم"
_ "همینا را بخورین حالا، ژلهاناری همون اناره، ناشکری نکنین"
دختر بزرگیام در قالب مربی خواهر و برادرش رفت و گفت: "تازه ما بابا داریم ولی سعید و حمید ندارن"
محکم انگشتم را نوک دماغم گذاشتم: "هیسسسس! جلوشون نگیدهاااا"
نمیدانستم امسال که مردخانه شهید شده، وضعیت شبچله همسایه چطور است.
همان موقع سعیدِ حلالزاده در زد. شلهزرد نذری را داد به دست پسرم.
تعارفش کردم بیاید داخل. دل تویدلم نبود که دختر کوچکی چیزی بپراند.
سعید خندید و گفت: "شله زرد قدّ همه همسایهها پختیم. آش انار و کیک زیاده. شما بیاد خونهمون"
او اصرار میکرد، بچهها وَرمیپریدند. سعید عین پدرخدابیامرزش نخودکی میخندید.
شوهرم سینی میوهها را بلند کرد: "پس ماهم اینها را میاریم، خیلی زیاده"
بچهها گفتند: آخ جوووون!"
تق! سینیِ مسی برگشته روی میز شیشهای صدای بلندی کرد.
همه ساکت شدند. مادر سعید و حمید میگفت که گاهی در خواب صدای تیر میشنود و وَرمیپرد.
به سعید گفتم: "پس برو به مامانت بگو ما میایم"
دوقدم نرفته بود که دخترکوچکیام دادزد:
"شلهزرد یلداتون قبول!"
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_یلدا #داستان_مراسم
کپی ممنوع 🙌
مصاحبه با خانم محدثه محمودآبادی
عضو گروه ادبی حرفهداستان و برگزیده کارگروه حضرت فاطمه ( سلاماللهعلیها) بهخاطر داستان "سیب مهمانی"
🎤 سلام خانم محمودآبادی، لطفاً به صورت مختصر خودتان و فعالیتهای ادبیتان را معرفی بفرمائید.
🧕 سلام و ادب
بسیار خوشحالم که دوستان لطف کردند، داستانم را خواندند و سبک قلمزدنم را دوست داشتند که امتیاز دادند.
از خانم گرجیزاده عزیز و خانم ملکثابت عزیز بابت تشکیل کارگروه حضرت فاطمه تشکر میکنم.
علاقه به نوشتن در من از زمان راهنمایی شروع شد و معلم انشا و فارسی تنها با جملهی ذهنخلاقی داری، مرا تشویق و راهنمایی دیگهای نکردند.
اما بصورت خودجوش گاهی مینوشتم.
سال ۸۵ واقعآ نیاز دارم به خواندن و نوشتن، شروع کردم به خریدن مجلهها تا رسیدم به مجلهی داستان همشهری از یک جایی به بعد فقط هر ماه منتظر مجله و خوردن و یاد گرفتن آموزشهای یکی دو صفحهای داخل آن بودم.
بزرگواران نویسنده شهرم نوشتههام را هیچ و پوچ میپنداشتند، برای همین از آنها رانده شدم. و توسط دوستی شاعر با حوزهی هنری استان همجوار آشنا شدم. محبت را آنها در حقم کردند و مرا با حوزههنری تهران و آموزش به صورت مکاتبهای آشنا کردند. سال ۹۰ و ۹۱ توانستم گواهی نویسندگی را با نمرهی خوب بگیرم، بعد از چند ماه استاد زنگ زدند و گفتند؛ که نسبت به نمرهای که بهت دادم عذاب وجدان دارم باید خیلیخوب میدادم ولی خوب دادم.
و باز من ماندم و داستانهایی که در جشنوارهها مقام میآورد ولی راهنمایی برای بهتر شدنم نبود.
متاسفانه چه دفترهای سر رسیدی پر شد از نوشتههایی که فقط منتظر جشنوارهها ماند و خاک خورد و دوست نویسندهای در شهرم پیدا نشد!
حدوداً هفتسال پیش ازدواج کردم و بعد از مدتی به دلیل شاغل بودن و کارهای خانه و بچهداری و ... فرصت نوشتن نداشتم اما وقتی داستانها و کلمات در ذهنم فوران میکردند نمیدانستم چکار کنم و این باعث کلافگیام بود.
بعد از پنجسال مجدد و با نوشتن روزنوشت و شرکت در کلاسهای نویسندگی به داستان و نوشتن برگشتم.
همین تابستان گذشته در کتاب سربه مهر، کتاب روزهای رویایی، کتاب روضهی آهو و کتاب فلسطین به صورت مشترک داستان نوشتم. یکی از نوشتههام در مجلهی انشا و نویسندگی برگزیده شد.
الان دیگه برای خیلی از جشنوارهها داستان نمیفرستم.
🎤 چه شد که داستان "سیب مهمانی" را نوشتید؟ آیا از جائی الهام گرفتید؟
🧕و اما این داستان را با شنیدن حرف پیرزن مریضی که اجازه نمیداد موهاش رو کوتاه کنند و میگفت:«میمیرم حضرت فاطمه(س) پیشم نمیاد فکر میکنه مَردَم.» به ذهنم رسید.
🎤 خیلی ممنون، موفق باشید
@herfeyedastan
🦋 "بابای رنگی"
🖋 الهام متفکریان
اِهه اِهه اِهه. سرفه که کرد، بهدانهای که میمکید، از دهانش بیرون پرید. فکر کرد بهدانه هم دوای سرفههایش نیست.
قوز کمرش را صاف کرد. شانه را گذاشت روی تخته و پایین آمد. نوزادش کنار چراغ علاء الدین خواب بود. بندهای قنداقش را باز کرد. قابلمه روی چراغ بود و درش بالا و پایین میپرید. به یکی از سیبزمینیها چنگال زد. هنوز سفت بود. پردهی پشت پنجدری را کنار زد. بخار پشت شیشه را که پاک کرد، دستش یخ کرد. چشمش به برفی افتاد که آهسته میبارید. روی آجرهای حیاط لایه نازکی از برف نشسته بود. گربه ابلقی را دید که از روی دیوار حیاط پایین پرید و وقتی روی برفها سرخورد، از تنگ و تا نیفتاد و توی زیرزمین جست زد. از رفتار گربه خندهاش گرفت. او را میشناخت، چند باری گوشتش را از لب حوض دزدیده بود.
از کوچه صدای پیرمرد لحافدوز میآمد که غمگین و کشدار میخواند: "لحافدوزیه، لحافدوزیه"
دلش برایش سوخت.
نگاهی به کپه رختخوابهای گوشهی اتاق انداخت. قبل از عید باید پنبهشان را میزد، اما فعلا پولش جور نبود، حداقل تا زمانی که قالی را پایین نیاورده بود. تازه به حاشیه رسیده بود. خیلی مانده بود که صاحبکار مزدش را بدهد.
قوری را از روی سماور برداشت و استکان را پُر کرد. تماشا کرد که چطور بخار سفیدش بالا میرود. یک حبه قند درشت در دهانش انداخت. چای را در نعلبکی ریخت و کمی گرداند تا خنک شود.
تا خواست بنوشد، نوزادش با گریه بیدار شد. استکان را زمین گذاشت. بچه را روی پایش خواباند و خواند:
"لالا لا لا گل لاله، بابات رفته که بِجنگه.
لالا لا لا گل پونه، بابات زودی میاد خونه"..."
چشمهای بچه اول خمار شد، بعد هم کامل بسته شد؛ اما روی پایش نگهش داشت تا خوابش عمیق شود. دستش را دراز کرد رادیوی ترانزیستوری کنار سماور را روشن کرد. شصتیها را فشار داد تا موج دلخواهش را پیدا کرد. مارش پیروزی پخش میشد، دلش غنج رفت. با خودش فکر کرد حتما خبر خوبی خواهد شنید. مارش که قطع شد،گوینده با شور و حرارت خاصی گفت:
"شنوندههای عزیز، توجه بفرمایین.
شنوندههای عزیز توجه بفرمایین.
به خبری که هماینک به دستم رسیده است، توجه بفرمایین:
دوباره مارش پیروزی پخش شد و باز گوینده گفت:《جاء الحق و زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا》
رزمندههای اسلام در عملیاتی که طی هفته گذشته انجام شد به پیروزیهای بزرگی دست پیدا کردند "
وقتی دوباره مارش نظامی پخش شد، سریع از جایش بلند شد و بچه را روی زمین خواباند. کاسه رویی را از بین ظرفها برداشت، با کمی آب سرد، دو قاشق پُر نشاسته را حل کرد. بعد آن را زیر شیر سماور گرفت و تندتند بههمزد.
یک تکه نبات زعفرانی هم داخلش انداخت و همانطور داغداغ سرکشید. زنبیل پلاستیکی قرمزش را برداشت، دور نوزادش پتوی بافتنی پیچید. چادرش را سر کرد و به قصد نانوایی از خانه بیرون زد. در نانوایی یک طرف زنها روی نیمکت نشسته بودند و درباره شب یلدا گپ میزدند. یک طرف هم مردها توی صف ایستاده بودند و اخبار جبهه را با هم رد و بدل میکردند. شاطر دستش را تا آرنج داخل پاتیل میکرد و یک بغل خمیر روی پارو میریخت.
نوبتش که شد تند تند سنگهای پشت نان را پراند. یک سنگ دستش را سوزاند. اهمیت نداد. با عجله نانها را تا کرد و داخل زنبیلش گذاشت. با زنهای توی صف خداحافظی کرد و برای رفتن به خانه پا تندکرد.
توی کوچه که میآمد میترا، همسایهشان را دید که از روبرو میآید، پالتوی پلنگی و کفشهای پاشنه بلند پوشیده بود. به لبهایش هم ماتیک قرمز تندی زده بود.
نوزادش را از این دست به آن دست کرد تا زودتر کلید خانه را از جیب روپوشش پیدا کند و با او روبرو نشود. زن با اینکه کفشهای پاشنه صَناری پوشیده بود، تند خودش را به او رساند و بعد از سلام بیمقدمه شروع کرد به اینکه: "چقد سادهای زن! جبهه کجا بود! شوهرت رفته سراغ یه زن دیگه، سرت هوو آورده، حالا هی بشین شب تا صبح قالی بباف و بچههاشو تَر و خشک کن"
جوابش را نداد، کلید که پیدا شد، خودش را توی حیاط انداخت و در را محکم پشت سرش بست. صدای میترا هنوز میآمد.
این زن هر بار که سر راهش سبز میشد، تلاش میکرد این حرفها را زیر گوشش بخواند. چون شوهر خودش رهایش کرده بود، فکر میکرد همه مردها مثل او هستند.
نان را که تکه کرد و در جانانی گذاشت، به زیرزمین رفت و از بستوی سفالی، پیاله را ترشی کرد. دلش با بوی ترشی ضعف رفت. گربه میومیو میکرد. گفت: "اگر سیبزمینیخور بودی برات میاوردم، اونم با ترشی و گلپر، بهبه" بعد هم خندید.
دستی به انارهایی که برای شب یلدا نگه داشته بود و از سقف آویزان بودند کشید. بندش را باز کرد. انارها توی دامنش ریختند.
مادر و مادرشوهرش هرچه اصرار کرده بودند که شب یلدا با بچهها پیش آنها بروند، قبول نکرده بود. میگفت میخواهم در خانه خودم باشم، اگر شوهرم از جبهه آمد، با خانه خالی روبرو نشود.
با احتیاط از پلههای آجری زیرزمین بالا آمد، باد برفهای سرگردان را به صورتش کوبید، پوستش سوخت.
توی اتاق آمد تا گرم شود. نامه همسرش را از روی پیشبخاری برداشت و برای چندمین بار خواند.
نوشته بود: "سلام همسر عزیزم. امیدوارم حالتان خوب باشد. من هم خوب هستم. نگران من نباشید. دلم برای تو و بچهها تنگ شده. برایتان در پاکت نامه، پول گذاشتهام. مواظب خودت و بچهها باش. خدا نگهدار"
پاکت را حسابی وارسی کرده بود؛ اما فقط نامه توی آن بود. خبری از پول نبود. شوهرش درباره خیانتهای ستون پنجم به او گفته بود. برای همین احتمال میداد برداشتن پول کار منافقین باشد. حتی به میترا و حرفهایش هم مشکوک بود.
نامه را که جلوی آینه گذاشت، دوباره روی تخته قالی نشست. صدای قرچ قروچ چوب بلند شد.
یک خانه از نقشه را که تمام کرد و رج را قیچی کرد، دخترها از مدرسه آمدند. دوقلو بودند و کلاس اول درس میخواندند.
تا شب بچهها شیطنت کردند و او از همان پشت دار نصیحتشان کرد، چند باری هم سرشان داد زد؛ اما زود پشیمان شد.
سفره شام را که جمع کرد؛ کاسه انار دانشده را روی مجمعه کرسی گذاشت. پیاله تخمه هندوانهای که خودش آن را بوداده بود را هم کنارش گذاشت. بچهها انار میخوردند و او به نوزادش شیر میداد. تلویزیون جبههها را نشان میداد. رزمندهها هم یلدا گرفته بودند. دخترها تیز شده بودند که شاید تصویر سیاه و سفید پدرشان را در قاب تلویزیون پیدا کنند.
صدای بلبلی زنگ در که بلند شد، دخترها بالا و پایین پریدند و با شادی فریاد زدند: "بابا اومد! بابا اومد!"
آرزو کرد، کاش بابای بچههایش آمده باشد.
دربازکن خراب بود. سریع چادرش را روی سر انداخت و از اتاق بیرون دوید. سفیدی برفی که روی زمین نشسته بود، چشمش را زد. به سختی قدم برمیداشت. پاهایش تا نیمی از ساق در برف فرو میرفت. در را که باز کرد؛
یک مرد پشت آن ایستاده بود. لباس خاکی تنش بود. بر سر و صورتش برف نشسته بود. روی کولش یک ساک بود و در دستش یک هندانه.
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
#داستان_یلدا
#نقد_داستان
📘 نقد داستان "بابای رنگی"
🖋 منتقد: زهرا ملکثابت
سلام خانم الهام متفکریان عزیز 😍
خیلی ممنون از اینکه داستان "بابای رنگی" را نوشتید.
شروع داستان، جذاب است.
صحنهها، تصویری و جاندار است.
گاهی اشتباهات جزئی دارید که در ذوق میزند.
شصتی رادیو، اشتباه است.
شستی رادیو، درست است ✅️
کاسه رویی، اشتباه است.
کاسه روحی درست است ✅️
بجای اینکه بنویسید با خانه خالی روبهرو نشود، میتوانید بنویسید تا خانه را خالی نبیند.
و این قسمت یکدستی نثر داستان شما را بهمزده.
🔻نکته مهم در مورد پایان داستان شما:
مسئله داستان شما چیست؟ این نکته برای من مبهم ماندهاست.
بازگشت صحیح و سالم مرد خانواده؟
حفظ بقای یک خانواده؟
حفظ امنیت یک کشور؟
اگر مسئله اصلی داستان شما بازگشت مرد خانواده است، پس در پایان داستان باید این مسئله را حل کنید، نه اینکه مبهم و بیپاسخ بگذارید.
اگر مسئله اصلی داستان شما چیز دیگری بود، باید در طول داستان مطرح میکردید و در پایان پاسخ آنرا به مخاطب میدادید.
اگر مسئله فرعی داستان شما بازگشت مرد خانواده بود، یک مرد ناشناس پشت در خانه، قابل قبول بود.
🟢 قسمتی از داستان "بابای رنگی" را جهت بررسی مسئله یکدستی افعال میآورم:
"رادیوی ترانزیستوری کنار سماور را روشن کرد. شصتیها را فشار داد تا موج دلخواهش را پیدا کرد. مارش پیروزی پخش میشد، دلش غنج رفت. با خودش فکر کرد حتما خبر خوبی خواهد شنید."
دکتر ابوالحسن نجفی در مقدمهی کتاب غلط ننویسیم میگوید: «سخنگفتن به فارسی برای کسانی که این زبان را از کودکی آموختهاند ظاهراً کار آسانی است. ما به همان سادگی که نفس میکشیم با دیگران نیز سخن میگوییم. اما نوشتن به فارسی به این آسانی نیست.»
به نظرم این حرف میتواند مرجع داستاننویسان برای مسئله عدمیکدستی افعال باشد 🥰
اگرچه برخی از منتقدان و کارشناسان ادبی نظرشان بر یکدستی افعال است 😊
شاید آنها هم به همین مرجع استناد میکنند😉
موفق باشید خانم متفکریان
📘🖋📘🖋📘🖋
باحرفهیداستان، حرفهای بنویس
@herfeyedastan
📘🖋📘🖋📘🖋
۲۷ اثر یلدایی در کانال حرفهیداستان قرارگرفته است.
با استفاده از #داستان_یلدا میتوانید به آثار دسترسی پیدا کرده، بخوانید و لذت ببرید😊
تصویرسازی یلدا هم اثر یکی از هنرمندان حرفهداستان است.
تشکر از خانم زهرا جعفریزاده🌹
یلدای همگی مبارک 🍉
@herfeyedastan
سلام و احترام
برنامههای دیماه حرفهیداستان اعلام میشود:
🍉🍉🍉🍉
برنامه ۱
از زبان این ابر، یک داستانک بنویسید و با هشتگ #داستان_ابر به این آیدی ارسال کنید.
@zisabet
ژانر و سبک آزاد
تعداد واژگان کمتر از هزار کلمه
فقط قالب داستان
@herfeyedastan
برنامه ۲
داستان با موضوع مشاغل زنان:
زنان و شغل خانهداری/ مادری
زنان و مشاغل خانگی
زنان و مشاغل خارج از محیط خانه
زنان و مشاغل رسانهای
زنان و فعالیتهای فرهنگی
ژانر و سبک آزاد است
تعداد واژگان حدود هزار کلمه
@zisabet
🌱🌱🌱🌱🌱
@herfeyedastan
🥳🥳🥳
برنامه ۳
نظر به استقبال نویسندگان گروهادبی حرفهداستان و مخاطبان کانال حرفهیداستان همچنان در گونه طنز و با موضوع آزاد داستان میگذاریم.
ارسال داستان طنز به این آیدی:
@zisabet
🥳🥳🥳
✍️✍️✍️
آیا برنامه نقد داستان دارید؟
بله، همچنان برنامه نقد داستان را داریم
آیا درخواست نقد داستان اجباری است؟
خیر، نقد شدن جهت ارتقا اثر شماست ولی اجباری نیست. داستانتان را بدون نقد هم میتوان در کانال حرفهیداستان گذاشت.
برنامه نقد حرفهیداستان در کانال عمومی به چه صورت است؟
هزینه دارد و از این پس رایگان نیست.
💰شیوه پرداخت به صورت نقدی:
مبلغ واریز به ازای هر یک صفحه تایپ شده
فایل ورد bnazanin 16
یک صفحه ۵
دو صفحه ۱۰
سه صفحه ۱۵
چهار صفحه ۲۰
بیش از ۴ صفحه ۵۰ هزارتومان
متن تایپ شده در ایتا نیز باید ارسال شود.
🎁شیوه پرداخت به صورت هدیه علمی و فرهنگی:
فعالیتی مناسب و در راستای اهداف گروه ادبی حرفهی داستان باشد.
جهت اطلاع یا هماهنگی بیشتر در این زمینه میتوانید به مدیر گروه پیام دهید.
@zisabet
💥شماره کارت بانک ملت
زهرا ملکثابت
6104337858644014
✍️✍️✍️
@herfeyedastan
#داستان_طنز
🔮خواستگار
🖋 زهرا غفاری
نیما هیچ گوشش بدهکار حرف ها ونصیحت های مامان نبود.وجود نیما واخلاقها و رفتارهای خاص وامروزی اش، وصله ی ناجوری بر خانواده ی مذهبی ومقید ما بود. آقام یک سال قبل به رحمت خدا رفته و مامان زورش به نیما نمی رسید. هر روز که می گذشت ، نیما مدل جدیدتری از آرایش را روی صورتش پیاده می کرد. مامان حرص می خورد. بهروز برادر بزرگم اوایل خیلی به نیما گیر می داد .اما نیما عین بوق .محل که نمی ذاشت.کار خودش را می کرد.یک بار یادم هست ،پریا دختر عمه ام که از بروجرد آمده بود به نیما گفت : نیما ابروهاتو کجا برداشتی ،خیلی بهت میاد. شماره ی رژ لبتم بده من یکی از روش بخرم.مامانم آتش گرفته بود. دختر عمه اینا که رفتند کلی با نیما دعوا کرد. نیما هم خندید.قرو غمزه ای به سر وگردنش داد وبا لحن لوسی گفت : واه چته مامانی، عصر اتمه ها
قرار بود پنج شنبه برایم خواستگار بیاید.آرام وقرار نداشتم. بالاخره باید بعداز بیست وهشت ،نه سال به خانه ی بخت می رفتم. پیش از این هم خواستگارانی داشتم .اما هر کدام به بهانه ای می رفتند وپیدایشان نمی شد. مثل اینکه این خواستگار جدیدم خیلی سفت وسخت بود.خواستگار که یکی از بستگان خیلی دور زن برادرم بود با مادر وخواهرش توی سالن روی مبل نشسته بودند. سینی چای به دست توی آشپز خانه ایستاده ومنتظر بودم تا نیما از اتاقش به آشپز خانه بیاید. ودقایقی بعد پشت سرم ظرف کریستال وبزرگ هندوانه ی سرخ وخوشرنگ را بیاورد. مامان وخاله ام توی سالن مشغول گفتگو با خانواده ی خواستگار بودند.نیما به آشپز خانه آمد. موهای بلندش را با کش قرمز رنگی دم اسبی بسته بود. ماهرانه با انواع رنگ چشم ها ،گونه ها ولبهایش را نقاشی کرده بود. نگاهش کردم وگفتم: با این قیافه ی مسخره ت نیای جلوی مهمونای منا... که اگر دیدنت میرن دیگه هم پیداشون نمیشه...نیما لنگه ابروی کمانی اش را بالا برد و با صدای نازک تو دماغی گفت : به من چه ربطی داره .
قیافه ام را توی هم کردم وگفتم : هیییشششش
به سالن رفتم. همه اش مواظب بودم ریشه های پایین شالم توی چای نیوفتد. بر خلاف قرارمان نیما بلافاصله پشت سر من به سالن آمد. خواهر داماد ،تا چشمش به نیما افتاد که با آن قیافه ی دخترانه وبلوز گشاد و و شلوار چسبان ظرف بزرگ هندوانه را می اورد، بلافاصله رو به برادرش کرد و گفت : آرش جان پاشو ظرف میوه رو از دست عروس خانم بگیر که خیلی سنگینه
ماتم برد.و سینی چای را روی میز گذاشتم. نگاهی دور سالن چرخاندم. شتابان به آشپز خانه برگشتم. داشتم به بخت سیاهم لعنت می فرستادم، ده دقیقه مامان به آشپز خانه آمد وخندان گفت : دوماد بد جوری نیما رو پسندیده ،به مامانش گفت من خواهر کوچیکه رو می خوام.
حالا یک هفته هست اینها می روند ومی آیند. هنوز باور نکرده اند که نیما برادر کوچک تر منه
خاک تو اون سرت نیما . اینم پرید.
🔮🔮🔮
گروه ادبی حرفهیداستان
@herfeyedastan
🔮🔮🔮