eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
435 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
195 ویدیو
99 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
zaghuri.pdf
حجم: 3.31M
کتاب قصه های زاقوری پرورش شناختی کودکان نویسنده : افروز اخترخاوری کارشناسی ارشد مشاوره
اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان این روزها در حال نوشتن داستان کودک و نوجوان هستند و در گروه بانوان حرفه‌داستان آثار همدیگر را نقد و تحلیل می‌کنند. خواندن داستان‌های کودک و نوجوان به چه‌کسانی پیشنهاد می‌شود؟ 🍉 کسانی که کودک درونشان فعال است 🍉 نویسندگان حوزه کودک و نوجوان، و منتقدین ادبی 🍉 کودکان و نوجوانان که مخاطب هدف این داستان‌ها هستند 🍉🍉🍉🍉🍉 اینجا حرفه‌داستان است با حرفه‌داستان حرفه‌ای داستان بنویس @herfeyedastan
پیشنهاد مطالعه کتاب توسط نرگس جودکی: فرهاد حسن زاده تاکنون بیش از ۸۰ عنوان کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته است به عنوان نامزد ایرانی جایزه جهانی هانس کریستین اندرسن ۲۰۱۸ و همچنین جایزه آسترید لیندگرن برگزیده شده است. او تاکنون بیش از ۳۰ جایزه در ایران دریافت کرده‌ و تعدادی از کتاب‌هایش نیز به زبان‌های دیگر ترجمه شده است. از دیگر آثار حسن زاده می‌توان به کتاب «زیبا صدایم کن»، «این وبلاگ واگذار می‌شود»، «وقتش رسيده كمی پسته بشكنیم»، مجموعه «کوتی کوتی»، «قصه‌ی طوطی خانم و آقای بازرگان»، «عقرب‌های کشتی بمبک» نام برد رمان هستی، نوشته ی فرهاد حسن زاده، یکی از موفق ترین نمونه های رمان نوجوان تالیفی در سال های اخیر است. با این که بستر زمانی آن اوایل جنگ ایران و عراق را در برمی گیرد، اما بسیاری از نوجوانان امروز می توانند خودشان را در آینه ی هستی ببینند: دختری که دوست دارد پسر باشد، فوتبال بازی کند واز عروسک متنفر است. دغدغه های او برای خواننده آشناست، حس او را برمی انگیزد و تا انتهای کتاب با خود می کشاند. @herfeyedastan
داستان: از ما بهترون نویسنده: طاهره علم چی میبدی نسخه جهت مطالعه یکی بود یکی نبود. یک روز صبح زود ننه گلابی اصغری را صدا زد و گفت:« ننه وَخین برو سُبو پر اوو کن و بیا.»اصغری توی صُفه خوابیده بود.هوا خنک بود.اوهم نمی خواست از تشک دل بکند. صدای قل قل سماور نمی آمد.ننه هم ول کن نبود مدام می گفت:«اصغروگ وَخین اوفتو در اومه.»با اوقات تلخی بلند شد. سُبو را برداشت وگفت:«کی کله سحر توی تاریک روشن هوا مره اوو بیاره, اونم از اووامبار.»هوا خیلی خوب بود. کورمال کورمال از دَهلیزه تاریک بیرون رفت. یاد حرفای مملوگ افتاد. _ توی اوو اَمبار از ما بهترون زندگی مُکنن هادر باش کوزه ات شخ زمین نزنی مخوره توی سر خودشون یا بچاشون اونوَخ مث رسولوگ ناپرهیزی وَرمِداری. چاره ای نداشت باید می رفت. دوست نداشت مادر بزرگش بفهمد که می ترسد.از دروازه کثنوا بیرون رفت.کنار جُوی آب رَوان نشست.یک نفر توی گوشش می گفت :« همینجا کوزه ات پر کن.» جواب داد:نهههه ننه مفهمه اوقات تلخی مُکنه و صُبی بی دماغی راس هم مشه.»سنجاقکی روی اب نشسته بود. بال های شفاف و ظریفی داشت.دلش می خواست نَخی را به دم سنجاقک می بست و با آن بازی می کرد.رو به سنجاقک گفت :« آی سوزنوگ حیف که وقت ندارم وگرنه نخوگ گَل دُمت مِبَسَم.» آفتاب هنوز بیرون نیامده وکوچه خلوت بود. کمی صبر کرد تا یکی بیاید؛اما کسی نیامد.به طرف کاروانسرا شاه عباسی پیچید. نزدیک آب انبار شد.نگاهی به داخل انداخت.آرام دوپله پایین رفت. _یا خدا اون پایین ظلماته. نه راه پس داشت نه راه پیش. کمی ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کند.ناگهان در پایین پله ها دو گوی نورانی درخشان دید.پاهایش شروع به لرزیدن کرد.نمی توانست آب دهانش را قورت بدهد.زبانش خشک شده و به سقف دهانش چسبیده بود. مادر بزرگ به او یاد داده بود موقع ترس بسم الله بگوید. زبانش بند آمده بود. کوزه اش را ارام به زمین گذاشت.چشم از آن دو گوی درخشان بر نمی داشت. ارام ارام خودش راکج کرد تا بدنش را یک وری کند و پایش را روی پله ی بالایی بگذارد و راحت فرار کند.گوی نورانی به او نزدیک شد،صدای قلبش را از دهانش می شنید. پایش را روی پله گذاشت و پشتش را به طرف اب انبار کرد.ناگهان صدای میو شنید. ارام سرش را برگرداند.گربه ی خپل همسایه شان بود.یک تکه سنگ از روی پله برداشت و به طرف گربه پرت کرد. میو بلندی کشید و از پله ها بالا رفت.تمام بدنش می لرزید ارام سبویش را برداشت. _زورت به حیوون زبون بسته رسیده چرا مزنیش؟؟ صدای همسایه شان اوسا اسمال بنا بود.با عصبانیت گفت:«جنبنده خداهه معصیت داره ،بعدم مگه نمدونی گربه رگ جنی داره و نباد بزننش مخی از ما بهترون اذیتت کنن.» اوسا اسمال به طرف اصغری رفت.متوجه شد رنگ‌به رو ندارد.به او گفت:« من اینجا وایسیدم برو‌کوزه ات پر اوو کن ننه ات امیدته.» اصغری آهی از سر اسودگی کشید پا تند کرد و از پله های اب انبار پایین رفت. @herfeyedastan ✳️ این اثر برای چالش گروه ادبی حرفه‌داستان نوشته شده ✴️ این اثر در گروه حرفه‌داستان نقد شده و توسط نویسنده بازنویسی شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست
داستان "غولِ دندان زرد" ✍️ زهرا ملک‌ثابت @herfeyedastan یک غول از پشت کوه به اینجا آمده. چون از اینجا خوشش می‌آید، می‌خواهد همینجا بماند. غول فقط یک چشم دارد. چشم غول روی صورتش نیست، بالای سرش است. گوش‌های غول مثل گوش‌های موش است. ناخن‌های تیز و بلندی هم دارد. او شب‌ها مسواک نمی‌زد، پس همیشه دندان‌هایش زرد است. به نظرم چون غول خیلی گنده است و اینجا برایش تنگ است، عصبانی شده. ولی نمی‌دانم چرا برنمی‌گردد به همان جایی که بوده؟ مامان می‌گوید: "حتی حالا که غول خیلی عصبانی است، دلیل نمی‌شود که شما بچه‌ها مسواک نزنید" مسواک زدن بدون آب سخت است. غول بیشتر آب‌های ما را خورده و فقط کمی آب باقی‌ مانده. دوستم می‌گوید : "خوراک غول، بچه‌هاست" خانه دوستم خراب شده. او و خانواده‌اش در خانه ما زندگی می‌کنند. از گوش‌های غول آتش بیرون آمده و روی سقف خانه آنها ریخته است. سقف روی پای پدر دوستم اُفتاده و پایش شکسته است. پدر دوستم می‌گوید: "اگر پایم سالم بود، شاخ‌های غول را می‌شکستم" پدرم یک شلوار گرمکن خاکستری دارد. کنار شلوارش سه خط دارد. هرموقع که می‌خواهد به جنگ غول برود شلوار سه‌خطی‌اش را می‌پوشد. صبح امروز چندبار با ما خداحافظی کرد و با همان شلوار از خانه بیرون رفت. مادرم دستهایش را رو به آسمان گرفت. او آیه‌هایی از قرآن خواند تا خدا به پدرم کمک کند. من و دوستم شمشیرهای چوبی از چوب کمدهای شکسته خانه ‌آن‌ها ساخته‌ایم. غول باید بداند که از او نمی‌ترسیم. مادر دوستم به ما می‌گوید: "مبارزان بزرگ" او روی سر ما دستمال‌های راه‌راهی می‌بندد که نشانه مبارزان بزرگ است. پدر دوستم ما را تشویق می‌کند و می‌گوید: "احمد، فوءاد، شما می‌دانید نقش‌های روی دستمال نشانه چیست؟" من می‌گویم: "به نظرم این‌ها شبیه برگ زیتون است" احمد می‌گوید: "من می‌گویم مثل تور ماهیگیری است" پدر احمد می‌گوید: "آفرین بچه‌ها، این‌ها یعنی اینکه ما پیروز می‌شویم و غول را شکست می‌دهیم. او باید از اینجا برود." هوا که تاریک می‌شود غول هم از خواب بیدار می‌شود. او با صدای خیلی بلند، داد و فریاد می‌کند تا ما را بترساند. من و احمد شمشیرهایمان را تیزتر می‌کنیم و محکم‌تر مسواک می‌زنیم. به نظر ما صدای غول خیلی بد است. اما خودش فکر می‌کند که صدایش خوب است. ما از غول نمی‌ترسیم. پایان ✍️ زهرا ملک‌ثابت کپی بدون ذکر نام نویسنده و لینک کانال حرفه‌داستان حرام است ❌️ @herfeyedastan 🕊🕊🕊🕊🕊🕊
نویسنده: تلما میرزائی ابرکوچک و بازیگوشی در میان آسمان دور بر مادرش می چرخید و به زمین نگاه می کرد. ابر کوچولو گفت: آرزو دارم یک دوست زمینی داشته باشم. مادرش مخالفت کرد و گفت: دوست زمینی مناسب ما نیست، انسانها طرز زندگی‌کردنشان با ما فرق می کند. ما ابریم و با یکی شدن باران می شویم. قطرات بارانی که از ما بر روی زمین می ریزد باعث شادی نشاط و رویش می شود. ولی ابر‌ کوچولو می چرخید به زمین نگاه می کرد. او دوست داشت دوستی با یک نفر را تجربه کند. پیرزنی را دید در راه خانه اش از باغچه ی پنهانی گل سرخی چید، به راهش ادامه داد چنان غرق بوئیدن گل بود.که متوجه دخترک پیراهن آبی که لی لی کنان پیش می آمد نشد، ناگهان پیرزن و دخترک باهم برخورد کردند. ابرک خودش را به پایین سر داد تابیشتر ببیند. پیرزن دستی به سر دخترک کشید و گل را به سمت او گرفت. دخترک خندان گل را در دست گرفت، و از کنار باغچه پیر مردی گذشت که گلهای سرخی بیشماری، مثل گل سرخش داشت. به سمت گلها قدم زنان پیش رفت،و با لبخند گلش را به سمت گلهای سرخ گرفت و گفت: من هم یک گل شبیه شما دارم، ناگهان پیرمرد عصبانی از پشت بوته ی گل فریاد کشید و مشتش را به او نشان داد. دخترک از ترس فرار کرد ولی پایش به سنگی گیر کرد افتاد و گل از دستش پرت شد و اشکهایش پهنای صورتش را پر کرد. ابر به پایین آمد تا نزدیک دخترک دور او‌ چرخید،و گفت بر پشت من سوار شو‌، من تورا تا منزلتان می برم. دخترک خود‌ را در آغوش ابر انداخت و بالا رفت . ابر کوچولو به دخترک گفت: کدام خانه شماست؟ دخترک به اتاقکی که پنجره اش باز بود از دوراشاره کرد، ابر دخترک را برد و از پنجره گذشت. او را درخانه میان رخت خوابش گذاشت رو به او‌گفت :من دیگر با تو دوستم هر وقت بامن کار داشتی مرا صدا بزن. ابر کوچولو با دخترک در اتاقش مشغول بازی کردن شد، اما از گرمای شوفاژ دید داره بخار می شود و کوچکتر شده، به ناچار از دخترک خداحافظی کرد و گفت: مادرم گفته دوستی ما با انسانها غیر ممکن است ما باید باران بشویم، روی زمین درختها خانه بباریم. دخترک ابر رو در آغوش گرفت و غمگین به رفتن ابر نگاه کرد، ابر کوچولو از پنجره بیرون آمد، و به سمت مادرش حرکت کرد،او یک تجربه خوب کسب کرده بود. ☁️☁️☁️ گروه ادبی حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan ☁️☁️☁️
داستان کودک "گوش گوشی" نویسنده: پروین امیدواری در یک جنگل زیبا که درختان زیادی دارد و نهرهای بزرگ آب اطراف جنگل زیبایی بیشتری به آنجا داده است خرگوش کوچو‌لویی به نام گوش گوشی در یک کلبه ی بزرگ با مامان مهربانش زندگی می‌کند. مامانش موهای طلایی دارد. خرگوش کوچولو چشمانی درشت و آبی دارد و موهای سفید و براق که وقتی نور خورشید به آن می تابد از زیبایی می درخشد. کلبه ای که خرگوش کوچولو در آن زندگی میکند وسط جنگل است و اطراف کلبه سبزه ها و گل های خیلی قشنگی وجود دارد. مامان خرگوش کوچولو هر روز کلبه را تمیز می کند و از گل های جنگل به کلبه می برد و در گلدانی بر روی میز می گذارد نهر آبی در نزدیکی کلبه هست که صدای شر شر آب بسیار دوست داشتنی است. نم بودن و پاکی هوای جنگل سبب شده پرندگان و حیوانات زیادی در آنجا زندگی کنند. گوش گوشی که تا به حال در کلبه ای نرم و گرم زندگی می کرده یک روز مامان به او می گوید: "عزیزم الان دیگر وقت آن است که کم کم خودت به دنبال غذا بروی. کوچولوی من، من خیلی دوست دارم که یاد بگیری که به تنهایی به جنگل بروی وغذا پیدا کنی". گوش گوشی که دوست نداشت سختی بکشد و خواب و راحتی را دوست داشت اول می‌گوید مامان جان من نمی توانم به تنهایی غذا پیدا کنم اما مامان برایش صحبت می‌کند و می گوید:"گوش گوشی خوشگلم تو میتوانی تنهایی به جنگل بروی و تلاش کنی برای خودت غذا پیدا کنی و مواظب خودت هم باشی" و برایش می گوید که خطرات زیادی در جنگل هست و تو باید مواظب باشی. گوش گوشی که خیلی هم ناز نازی هست چاره ای جز این نمی بیند صبح زود از کلبه بیرون می آید می ایستد و نفس عمیقی می‌کشد و نگاهی به دور و برش می‌کند و می گوید:"وای خدایا چقدر زیبایی آفریدی و حرکت می‌کند و به جنگل می‌رود." گوش گوشی بازیگوش یادش می رود که از مامان بپرسد که مزرعه هویج کجاست. همینطور می رود و می رود تا خسته و گرسنه می شود نفس نفس زنان خودش را به زیر یک درخت بزرگ می رساند و همانجا روی زمین دراز می کشد. آقا کلاغه که لانه اش بالای درخت بود خرگوش کوچولو را می بیند و پیش او می آید و می گوید:"چه شده چرا رنگت پریده ؟" خرگوش کوچولو ماجرا را برایش تعریف می کند آقا کلاغه که دوست دارد به او کمک کند به لانه اش می رود و چند تا کرم خشک شده برای خرگوش کوچولو می آورد و او نگاهی به آن می کند و عقب می رود چون نمی تواند آنرا بخورد. از آنجا حرکت می کند و در جنگل بدنبال غذا به این طرف و آن طرف می‌رود ولی غذایی پیدا نمی کند و پیش خودش می گوید این چه کاری بود کردم کاش از کلبه بیرون نیامده بودم دیگر از گرسنگی بی حال شده بود. در راهی که می رفت جغد دانا را دید که او هم بدنبال غذا برای خودش بود. جغد دانا به خرگوش کوچولو گفت:"چرا تنها به جنگل آمده ای ؟" خرگوش کوچولو برایش تعریف کرد و جغد دانا گفت:"من به تو یاد می دهم و کمک می کنم که غذا پیدا کنی و مزرعه هویج را به تو نشان می دهم." جغد دانا در راهی که می رفتند خرگوش کوچولو را نصیحت کرد و گفت: "که بازیگوشی را کنار بگذار و حواست را جمع کن" خرگوش کوچولو که خیلی سختی کشیده بود قبول کرد و قول داد که از این به بعد حواسش را بیشتر جمع کند و جغد دانا به او گفت:" که از این راه باید بروی و از آن تپه بالا بروی تا مزرعه ای سرسبز و زیبا را ببینی آنجا مزرعه هویج است" آنها رفتند و گوش گوشی از بس که دلش می خواست زود به مزرعه برسد با سرعت می دوید تا مزرعه هویج را از دور دید و به جغد دانا گفت مزرعه را دیدم. آنها به مزرعه رسیدند و خرگوش کوچولو تا می توانست هویج خورد و برای مامانش هم هویج برداشت و از جغد دانا تشکر کرد و هنوز شب نشده به کلبه برگشت مامان از دیدن خرگوش کوچولو خوشحال شد و او را در آغوش گرفت. گوش گوشی مامانش را بوسید و برایش گفت که چقدر سختی کشیده تا توانسته غذا پیدا کند و مامان با مهربانی گفت: "کوچولوی نازنینم تو می توانی کارهایت را خودت انجام دهی و مواظب خودت باشی." و او سرش را روی پای مامان مهربانش گذاشت و مامان او را نوازش کرد و او کل ماجرای آن روز را برای مامانش تعریف کرد. ✍ نویسنده: پروین امیدواری 🔻🔻🔻🔻🔻 فوروارد فقط با لینک کانال حرفه‌هنر https://eitaa.com/herfeyehonar کپی ممنوع ❌️
📕 کتاب داستان کودک "گوش گوشی" انتشارات بید نوشته خانم پروین امیدواری ابرقویی 👏👏👏 البته ایشان معلم بازنشسته و شاعر هستند ولی به من استاد می‌گویند از روی لطف 😊