eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
435 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
195 ویدیو
99 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه: عطر مرموز نویسنده: زهرا ملک‌ثابت من عطر مرموزی دارم. خودم هم خوب می‌دانم که حسی دوگانه به تو می‌دهم. حسی عجیب که چنان تو را سرِ شوق می‌آورد تا مانند توپ لاستیلی مدام به هوا و زمین بپری ولی لحظه‌‌ای بعد از ترس به صفحات سفید دفتر مشق شب خیره شوی در حالی که خواب‌آلودی. در عالم خواب و بیداری معلم را بالای سرت می‌آورم. در همان کلاس درس با پرده‌های نخودی. مشق‌های شب بقیه را دیده و نیمچه لبخندی حاکی از رضایت روی لبش دارد. حالا کنار نیمکت تو ایستاده. سرت پائین است. _ مشق شبت کو؟ با همان سری که پائین است اخم معلم را حس می‌کنی. معلم هم با سری که به علامت تاسف تکان می‌دهد، رنجش را به فضا منعکس می‌کند. ناگهان پرده کنار می‌رود و عطر بهشتی‌ام همه جا پراکنده می‌‌شود. وقتی سرت را بالا می‌آوری و مسیر نگاه معلم را که به سمت باغ اردیبهشت خیره است، دنبال می‌کنی و همزمان دستت به سمت قلم می‌رود. قلم را برمی‌داری و از چرت عصرگاهی بیدار می‌شوی یا از چرت عصرگاهی بیدار می‌شوی و قلم را برمی‌داری؟ این را حواسم نبود ولی دیدم که بادقت و خط خوش نوشتی: معلم، روزت مبارک! زیر آن روزی از روزهای من با نام مستعارم را ثبت کردی. ✍️✍️✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
داستان کوتاه : دفتر مشق نویسنده: فرانک انصاری قسمت اول خانم اجازه به خدا راستش را میگویم. نمیخواستم این طوری بشود. اما دست خودم نبود. گول خوردم. میخواستم برای یک بار هم که شده، از دستم راضی باشید. درست مثل الهه شاگرد اول کلاسمان که بابایش هر روز با یک ماشین می‌آید دنبالش و  همیشه خدا هم توی درسهایش نمره بیست می‌گیرد. اما شما که خودتان خوب میدانید؛ من مثل او نیستم. سعی خودم را میکنم که مثل او باشم. اما نمیشود. آخر من مثل او یکی یدونه پدر و مادرم نیستم که توی اتاق مخصوص خودم بنشینم و مشق بنویسیم‌. یا مثل او نیستم که صد تا مداد سیاه و قرمز توی کیفم داشته باشم و دفتر مشق هایم را خوشگل مشگل کنم. من هر کاری می‌کردم نه ننه بابایم مثل ننه بابای الهه پولدار میشدند و نه صاحب اتاق مخصوص به خودم میشدم . حتی عقل درست و حسابی هم نداشتم که توی  انشا نمره بیست بگیرم. میدانم حتما میگویید پس چطور عقلت به این کار قد داد؟ نمیدانم خانم. نمیدانم. خانم اجازه به خدا من به همین گوشه پنجره خانه مان هم راضی هستم که بنشینم و مشق بنویسم. اما نمیشود. خانه مان خیلی کوچک است. یادم افتاد گفته بودید انشاء بنویسیم که علم بهتر است یا ثروت. خب راستش خانم معلم از شما دیگر بعید است.  معلوم است کدام بهتر است. ثروت! شاید هم واقعا نمیدانستید و می‌خواستید ما شاگردهایتان که شما ما را  تنبل‌های لوج نشین صدا  میزدید به شما بگوییم کدام بهتر است. ✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
داستان کوتاه : دفتر مشق نویسنده: فرانک انصاری قسمت دوم شاید هم مثل من بودید که وقتی ننه ازم میپرسید سیب زمینی یا تخم مرغ، می‌ماندم که کدام را بگویم. هرچند هر دو تکراری بودند اما بهتر از آن بود که گرسنه بخوابم و شب خوابم نبرد. راستش آن روز از دست الهه لجم گرفته بود. کفش های تق تقی اش را پوشیده  و راه  به راه جلوی من و بچه ها رژه میرفت. خانم اجازه با خودم گفتم یه کاری می‌کنم که دیگر بیست نشوی. راستش بین خودمان باشد نمیدانم شیطان از کدام سوراخی در آمد و رفت توی جلدم که وقتی الهه و همه بچه ها موقع زنگ تفریح توی حیاط بودند،  رفتم سراغ کبفش و  دفتر انشایش را برداشتم و انشایش را پاره کردم.  بعد هم  شروع کردم به رونویسی از انشای اون. یک گاز به لقمه نون و پنیرم میزدم و تند و تند انشای الهه را توی دفترم پاک نویس کردم. چشمم به در و پنجره بود که الهه از راه نرسد و مچم را نگیرد. بعد هم ورق پاره شده را مچاله کردم انداختم توی سطل آشغال. خانم اجازه به خدا فقط  میخواستم بیست بگیرم. لطفا به ننه‌ام چیزی نگویید. آخر او تا نصفه شب برای مردم لباس میدوزد و صبح هم میرود خانه مردم رخت میشوید. فقط من بدانم کی چغلی من را به شما کرد؟ آنوقت من میدانم و او! ✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
داستان کوتاه : مادرانه نویسنده: سیده ناهید موسوی قسمت اول همگی در مساحت همین یک اتاق دوازده متری در کنار هم زندگی می‌کردیم. اما تنها وسعت قلب مادر و مهربانی‌اش برای ادامه زندگی بدون هیچ توقعی کافی بود. طبق روال همیشگی بعد ازظهر هر روز تا حوالی غروب مشغول به نوشتن مشق شب می‌شدیم. اردیبهشت ماه بود و نزدیک به امتحانات پایان سال، ساعات مطالعه و تمرین را بیشتر از روزهای گذشته کرده بودیم، تا با معدل بالایی و کارنامه درخشانی دفتر سال تحصیلی را ببندیم.همیشه در درونم با خود کلنجار می‌رفتم‌. نکندچیزی از تکالیفم را فراموش کنم، چندین بار برنامه هفتگی را نگاه می‌کردم و از روی برنامه کتاب‌های درون کیف مدرسه را چک می‌کردم. مادرجان تنها چند روز به جشن باقی‌مانده، فراموش که نکرده‌ای؟ _نه مادر خیالت راحت عزیزم! حس دوگانه و عجیبی هر ساله نسبت به آن روز داشتم. ✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
داستان کوتاه : مادرانه نویسنده: سیده ناهید موسوی قسمت دوم اما از آن‌جا که ما پنج خواهر و برادر بودیم تهیه هدایا کار آسانی برای خانواده نبود. یک روز مانده به روز معلم مادرم ناگهانی تصمیم گرفت که سر زده به شهرستان خانه بی بی جانم سفر کند، حتی بدون این‌که دلیل سفر ناگهانی را به ما بگوید. آن روز که از مدرسه برگشتیم‌، با نامه‌ای لب طاقچه اتاق مواجه شدیم. مادرم فکر همه چیز را کرده بود و آدرس هدایای فردا را که پنج رومیزی زیبا با رنگ‌ها و طرح‌های متنوع بافته شده بودند را در نامه نوشته و اسم هر کدام از ما را روی کاغذی کوچک بر هدیه چسبانده بود. با دیدن هدایا بقدری خوشحال بودیم که در پوست خود نمی‌گنجیدم اما از طرفی نگران سفر ناگهانی مادرم بودیم .هر چه از محبت و عمق مهربانی مادر خانم بگویم کم است. او خاطره انگیزترین روز معلم آن سال را برایمان رقم زد. ✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
حِرفِه‌ی هُنَر
چالش ادبی #متن_مشق باتوجه به تصویر بالا داستان کوتاهی بنویسید و برای ما ارسال کنید. این دفعه برنده
🟡 آخرین مهلت ارسال متن کوتاه برای چالش ادبی تا ساعت 0:0 امشب است. این سری اهدای جوایز به قید قرعه نیست ❎️ براساس شرایطی که در فراخوان ذکر شده برگزیده یا برگزیدگان اعلام می‌شوند ✅️
داستان کوتاه : مشق شب نویسنده: عاطفه قاسمی پدر هنوز از نانوایی برنگشته بود. سمانه و محمد و حامد قوزکرده روی کتابهایشان مشغول مشق شب نوشتن و درس خواندن بودند.گاهی یک نفرشان باصدای نسبتا بلندی شروع میکرد از روی کتاب خواندن و دو دقیقه بعد باهشدار بقیه که "آروم تربخون" صدایش را پایین می آورد. بوی چراغ نفتی و فضای دنج و کوچک اتاق کافی بود تاپلک هایم سنگین شده وشروع به چرت زدن کنم.ولی درهمین حین مادر،که یک چشمش به بافتنی اش بودویک چشمش به من که درحال چرت زدن روی دفتروکتابم بودم صدامیزد:(( داوود ،داوود مادر،مشقتو تموم کن بروبخواب.آخه چندباربگم بعداظهرها بجای فوتبال بازی کردن توکوچه بشین سر درس و مشقت تاشبا اینجور خودتو زجرکُش نکنی واسه دوخط مشق..)) منم که برای چندلحظه بانصیحتای همیشگی مامان خواب از سرم میپرید، شروع میکردم با دستخط خرچنگ قورباغه از روی درس تصمیم کبری رونویسی کردن وگاهی از روی خستگی دلو به دریا میزدم و تنبیه معلمو به جون میخریدم وچنتا خط کتابو جامیذاشتم و نمی نوشتم.وقتی هم که صدای زنگ دوچرخه بابارو ازتو حیاط میشنیدیم،بی خیال مشق شب و خستگی بایه دنیا شوق واسه اینکه ببینیم بابا ازمغازه چی برامون خریده،باسرعت می رفتیم توحیاط. ✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
داستان: پاک‌کن عطری نویسنده: زهرا زرگران آمنه..... آمنه کجایی؟ پاکنم رو کجاگذاشتی؟ دا، ببین دوباره آمنه رفته سر وسایل من. هی میگم دعواش کن.میگی گناه داره بچه‌س‌. انگار ما بچه نبودیم. حالا چکارکنم؟خانم احمدی اگه ببینه،انشام خط خوردگی داره؛نمره‌م کم می‌کنه. _ خوب چکارکنم؟ ذلیل بمیری آمنه.بیا پاک کن زری روبده. هی میگم پاک‌کن عطری نخر. بچه فکر میکنه، خوردنیه. گوش نمیدی. خدایا ازدست این بچه ها چی کنم؟ نمی دونم حالا کدوم گوری قایم شده. آمنه....بیا بیرون کارت ندارم. بیا دیگه دختر. اینکه اینجاس. نگاش کن گرفته خوابیده! حالا چه وقت خوابه. پاشو ننه،بگو پاکن زری رو کجا گذاشتی؟! پاشو نمی زنمت. خاک به سرم ،چرا صورتت کبوده؟ امنه،امنه ننه پاشو. زری...‌.زری برو ننه احمد روصدا کن.بدو....بدو. _این چرا اینطوری شده؟!مرده؟ اره.اره.‌‌... مرده مثل بی‌بی گل. خدا نکنه ،زبونت رو گاز بگیر. فقط برو ،برو. باشه،باشه ننه. ننه احمد آمنه رو سروته می کنه و محکم میزنه پشت کمرش،دوباره ودوباره یکهو یک چیزی از تو گلوش پرید بیرون. چندتا سرفه وبعد صدای گریه آمنه. صدایی که همیشه از آن بیزار بودم. ولی الان باشنیدنش انگار دنیا را به من دادن. با وحشت به ما نگاه میکنه. زبون بسته،خیلی ترسیده. _ببین.چی توگلوش گیرکرده. یواشکی تکه پاک کن رو قایم میکنم. دا راست می گفت دیگه نباید ازاین پاکن‌ها بخرم. ✍️✍️✍️✍️ آثارتان را اینجا ارسال کنید 👇🏼 @zisabet 🌹🌹🌹🌹🌹 کپی بدون ذکر نام نویسنده و کانال حرفه‌داستان مجاز نیست. @herfeyedastan
⏰️ پایان مهلت ارسال برای چالش ارزیابی و اعلام برگزیده یا برگزیدگان چالش، هفته آینده ان‌شاالله 🍏🍏
اعلام برگزیده چالش ادبی 🪄 همه داستان‌های ارسالی زیبا و خواندنی بودند. هرکدام حس و حال و شیوه خاصی داشتند که نشان‌دهنده تنوع قلم و جسارت نویسندگان عزیز هست ولی همون طور که در فراخوان توضیح دادم این سری برای چالش چند شرط گذاشته شده بود و باتوجه به آنها امتیاز داده شده😊 البته قبول دارم که گذاشتن شرط، محدودیت ایجاد می‌کند در زمینه خلاقیت نویسنده ✋️ در چالش قبلی براساس قرعه‌کشی برنده را اعلام کردیم اما عده‌ای نظرشان این بود که داستان‌شان بررسی شود و امتیاز بگیرد 🖋 آرزوی موفقیت دارم برای همگی 🍎🍎 @zisabet
💠 هشتگ‌های کاربردی حرفه‌داستان، جهت سهولت مخاطبان گرامی ( داستان برگزیدگان جشنواره ره‌آورد راهیان سرزمین نور ) (داستان برگزیدگان جشنواره ادبی یوسف ) ( سری اول و دوم) ( گروه حرفه‌داستان) ( داش آکل ) 🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan