بازتاب نظر لطف یکی از مخاطبان و همراهان کانال
محمدحسین حسین پور:
سلام و خداقوت
درست است که به دلیل مشغله زیاد فرصت نمیکنم تمام مطالب در کانالتان را بخوانم اما میخواهم تبریک بگویم به خاطر افزایش مخاطبان.
همینطور ادامه دهید
زندهباد ادبیات و داستان
☆☆☆☆☆☆☆☆
" ثبت است بر جریده عالم دوام ما"
@herfeyedastan
☆☆☆☆☆☆☆☆
#متن_آینه
🖋 زهرا بابلی
مرد نعره میکشید و همه چیز را خرد میکرد.
زن ساکت مانده و با چشمانی خیس او را نگاه میکرد.
این صحنه بارها تکرار شده بود.
دست خودش نبود؛ دکتر گفته بود:《خانم، باید با این قضیه کنار بیای؛ زمان میبره تا بیماری همسرتون درمان بشه. متاسفانه اختلال عصبی ایشون از نوع میسوفونیای حاد هستش!》
دستهای زمخت مرد که از شدت عصبانیت میلرزید، سمت زن دراز شد. آیینه از دستش افتاد و ترک برداشت.
زن با صورتی کبود و صدایی لرزان، لب جنباند:
من همان آیینهام که پیش چشمانت شکست
باز اما تکههایش را به هم چسبانده بود.
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفهداستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🔍 سوال مخاطب محترم کانال
فاطمه:
سلام وقت بخیر ببخشید فکر نمیکنید مطالب اخیر کانال همه در ضد حجاب هستند؟
منظورشان این دو متن است:
https://eitaa.com/herfeyedastan/1313
متن آینه از هما ایرانپور
https://eitaa.com/herfeyedastan/1316
متن آینه از زهرا ملکثابت
🖋🖋🖋🖋🖋🖋
جواب مدیر گروه
تشکر میکنم که نظراتتان را با ما درمیان میگذارید
به عنوان یک شخص نظرم این است که ضدحجاب نیست.
زهرا ملکثابت
🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹
#متن_آینه
شریفه بازیار ( فاطمیرا)
صدای هلهله و شادی در گوشم از شیپور عذاب هم بدتر بود. یک عمر چشم انتظاری بس نبود که حالا با دیدن روی جذاب او و شنیدن خبر ازدواجش با دختر شهری، درهم بشکنم و بمیرم.
سالها از آن روز میگذرد که وعدهی آوردن خوشبختی را به من داد. آخرین نگاه پاک و عاشقش را که در زیر سایهی درخت نارون به من انداخت هیچ وقت از یاد نبردم. دلخوشیهای این چند سال انتظارم انعکاس مهربانی آن چشمهای عسلی بود.
نمیدانستم آن خوشبختی که فقط در شهرها پیدا میشد، چه بود؟ اینجا زمینهای سرسبز و باغهایی داشتیم که هر صبح با استشمام بوی گلها و آواز خروسهای سحرخیز همگام با خورشید از خواب بیدار میشدیم. با آب نهرهای خروشان و زلال، صورتمان را میشستیم و زیر سایهی درختان، کنار شکوفهها و یا خوشههای سبز برنج روز را به شب میرساندیم.
وقتی کلاغها خبر آوردند که دانیال من سر به هوا شده بود، تهمت حسادت بر پیشانیاشان چسباندم. وقتی درسش تمام شد و کار را بهانه کرد دلتنگیهایم هر غروب به سراغم آمدند و توانم را سوزاندند. وقتی هر بار پای خواستگاری را بابهانه و بیبهانه رد میکردم، خواستنش در چشمهایم فریاد میزد. دل سادهام هیچ وقت تحمل دعوت به عروسی رقیب را نداشت و از آن روز به بعد دور از چشمهای عاشقپیشهام شکست و هزار تکه شد. نه قلبم چشمهایی که دانیال را نمیدید میخواست و نه چشمهایم تپشی که از هیجان دیدنش نبود را!
ادامه دارد
@herfeyedastan
👇👇👇👇
در این میان جسم بیروحم در اسارت خاطرات گذشته دست و پا میزند و زبانی که دیگر چیزی برای گفتن نداشت فقط صدای ترحم اطرافیان هر روز در گوشم طنین میاندازد: " بیچاره مهلا که حروم شد."
شریفه بازیار
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفهداستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
#متن_آینه
🖋 الهه توکلی
شیطنت کرد ،توپش خورد به گلدان قصاعی یادگار ننه معصومه .گلدان هزار تکه شد ،جلوی چشم های بهت زده ام . گرفتمش زیر مشت و لگد . دست خودم نبود ، گلدان را خیلی دوست داشتم ، ننه معصومه شیرین ترین خاطره ی کودکی ام هست . انگار خودش بود که از بالای طاقچه افتاد روی سرامیک های پذیرایی .
امروز که از خرید بر گشتم ، آینه ی دوست داشتنی ام ، روی تخت خواب اتاق ،خوابیده بود . با ترس روبرویم ایستاد ، هم حالت فرار به خودش گرفته بود و هم دستهایش را آماده باش برای دفاع از سر و صورتش کرده بود.
گفت ؛ مامان تنهایی بد دردیه ،آدم شیطون گولش میزنه . تقصیر من که نیست ،توپ خورد بهش . برات چسبوندمش .غلط کردم فقط منو نزن به روح ننه معصومه .
تازه هواسم رفت سمت چسب ضربدری روی آینه . خدا لعنتم کند ، جانم را فروختم به اشیایی که جا مانده بود از خاطرات دور . حالا پسرم در کود کیش خاطره ای بد ، از خاطره ی شیرین مادرش به یادگار دارد.
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
#موفقیت_اعضا
کتاب "جارو و جوراب" اثر هما ایرانپور منتشر شد.
https://www.ibna.ir/fa/tolidi/344570/%D8%AC%D8%A7%D8%B1%D9%88-%D8%AC%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9-%D8%B1%D8%A7%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D9%81%D8%AA
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#متن_آینه
🖋 فهیمه راهی
روزی آینه ای را خواهم شکست.
بی آنکه مرحمی بر زخم هایش بگذارم یا دستی بر شانه اش بنهم
و یا بگویم از درد شکسته شدنت غمینم.
آنرا گوشه اتاق خواهم گذاشت.
دست خود را خواهم گرفت.
و تماشا آغاز می شود.
ای خود خود من!
آینه ای ساخته ام چهل تکه و پاره پاره.
چشم باز کن.
تکه هایت را ببین
و اینگونه دیدنت را به تماشا بنشین.
آن تکه تاریک و ناشناخته ات را می بینی؟
بزرگترین و کوچکترین تکه هایت را چطور؟
چیست آن تاریکی ؟
آهسته می گویم:
رازی است نهفته در دیدن و تماشای خود در آینه شکسته ها.
می خواهم تکه پاره شوی،
تا نور، در انعکاس شکسته هایت بشود نور علی نور
و خود، مرحم شوی بر تکه پاره ها و نقطه های تاریک.
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
🖋 عکس مفهومی جهت ایدهگیری برای چالش متن
ارسال تصویر: طاهره علمچی میبدی
جهت ارسال متن به این آیدی پیام دهید و قید بفرمائید #متن_آزاد
هر سبک و هر برداشتی ، آزاد است
@zisabet
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#متن_آینه
🖋نرگس جودکی
برای بار هزارم به آیینه زل می زنم. خودم را نمی شناسم. نقاب اول را بر میدارم. چشمانم نمی درخشند.
نقاب دوم...
نمی خندم.
نقاب سوم...
صورتم مات و بی حالت است.
نقاب چهارم...
زن شرقی هستم که برای تحصیل، شغل، مادری، شادی، هویت، برابری،نفس کشیدن، دست خالی می جنگم.
پاورقی
راز عدد4:
خلقت جسمانی انسان از 4 عنصر(خاک، آب، هوا و آتش) است.
هر سال 4 فصل دارد.
عملیات ریاضی به 4 عمل اصلی انجام میشود:جمع ، منها ، ضرب، تقسیم .
قلب انسان 4 رگ اصلی دارد.
4 ملک مقرّب خلق شده است.
از عالم سرّ به دنیا 4 عالم ظهور دارد: عالم اسماء ، عالم عرشی ، عالم کرسی، عالم بیت المعمور . و از عالم دنیا به بالا 4 عالم است:
عالم مُلک ، عالم ملکوت ، عالم ذر ، عالم لاهوت .
4 هدفی که همه ائمه(ص) برای آن تلاش کردند و به شهادت رسیدند که در واقع 4 ستون حدود الهی است ؛ اقمت الصلوة و اتیت الزکوة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر. حروف به 28 عدد ظاهر شد و در حالیکه به 4 دسته تقسیم شد:حروف نورانی، حروف آبی ، حروف خاکی، حروف بادی . ستارهها به 4 دسته تقسیم میشوند. آب و هوا به 4 دسته تقسیم شده است. بدن انسان 4 ستون دارد.
چهارمین سوره قرآن از نظر ترتیب نوشتاری، سوره نساء است.
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
بعد از سه ساعت که توی صف آش وایسادی یهو یادت میاد قابلمه نیاوردی 🙄
🖋 زهرا ملکثابت
@herfeyedastan✌️🐸
#طنز #سرگرمی #متن_طنز
#متن_آینه
🖋 طاهره علمچی
همه جا تاریک بود.گویی در قبری تنگ، تاریک و سرد،سنگ سخت لحد بر سینهاش فشرده میشد. نفس از سینهاش به سختی بیرون آمد. آرام آرام انگشتش را تکان داد.
_ نه، زندهام.خدایا کی این کابوس تموم میشه
آرام پلکهایش را گشود. از لای پلک نیمه باز نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
ماه ها زندانی این اتاق بود. آرام از تخت پایین آمد.گویی وزنهای سنگین به پایش بسته بودند.دستش را به دیوار گرفت و آرام قدم برداشت.در اتاق نیمه باز بود. زندان بانش فراموش کرده بود در را قفل کند.
در را باز کرد.آهسته قدم به راهرو گذاشت. با کمی مکث به طرف چپ راهرو رفت. روبروی اتاق بیبی ایستاد.نفسی گرفت و داخل شد. به طرف آینه رفت.آینه ی بخت بی بی که سالها چون جاناش از آن مراقبت کرده بود تا سالم بماند.زن های قبیله اعتقاد داشتند آینه عروس چون شیشه عمر است.باید تا آخر عمر از آن محافظت کرد تا نشکند.
آرام سرش را بالا آورد تا از لای پلک نیمه باز نگاهی به صورتش بیاندازد. قلبش میخواست از حصار سینه اش رها شود. چون زندانی که در سلول انفرادی محبوس است خود را به در و دیوار سلولش میزد. روبروی آینه ایستاد. آرام سرش را بالا گرفت.وای خدای من این هیولای داخل آینه او بود؟. دستش را به طاقچه گرفت؛ تا سراپا بماند.دنیا روی سرش آوار شد. چشمانش سیاهی رفت. ازصورت زیبایش جز تکههای آویزان و قرمز رنگ گوشت و پوست چیزی نمانده بود.با مشت به آینه کوفت.آینه هزار تکه شد.سوزش عجیبی از پشت دست تا قلبش کشیده شد.
ادامه دارد
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
صدای هقهقش فضای اتاق را پر کرد. اشکهایش چون رودی بر پهنای صورتش جاری شد.
_خدایا این حق من نبود. مگه من چیکار کردم که باید قربونی بیفکری و سنگدلی یه عدهای بشم؟من تو رو نمیبخشم تو خواهر من بودی چه جوری دلت اومد با دروغهات دنیای منو خراب کنی.
به یاد چشمهای خواهرش افتاد که با حسادت به او و امیر نگاه میکرد.حسادت شمیم به لیلا با آمدن امیر و خواستگاریش از لیلا بیشتر شد.هیولای حسد سراسر وجود شمیم را در بر گرفت. با هزاران دروغ و ترفند امیر را نسبت به لیلا بدبین کرد. آخرین حیلهاش تیشه بر ریشه عشقشان زد.آن روزغروب که پسر عمویش رضا به او زنگ زد و با التماس از او خواست تا به دیدنش برود،هرگز باور نمیکرد دسیسهای در کار است. شمیم با نقشه لیلا را به محل قرار کشاند و با ترفندی امیر را به آنجا برد تا پرده از راز خیانت لیلا بردارد.لیلا از همه جا بیخبر قربانی حسادت خواهری شد که او را محرم میدانست.گریهها و التماسهایش به گوش دل امیر نرفت. امیر از او انتقام سختی گرفت.بارش اسید به چهره زیبایش خبر از پایان این عشق میداد.
_امیر,چرا حرفم رو باور نکردی؟
سرش را بالا آورد. به عکس بیبی روی طاقچه نگاه کرد. آرام به طرفش رفت. کاش بی بی بود و اورا مهمان آغوش گرمش میکرد.
_ بی بی مهربونم من تقاص چه گناهی رو پس میدم؟
حس کرد بی بی به او اخم کرده است.
_بی بی قربون اخمت بشم.من جز تو کسی رو ندارم. چرا با من سرسنگین شدی؟
رد نگاه بی بی را دنبال کرد. وای آینه بی بی. او هم بیگناهی را به جرم گناه نکرده مجازات کرده بود. پس فرق او با امیر چه بود. آرام به طرف جعبه کمکهای اولیه رفت.چسب زخمی برداشت.تکه های آینه را بهم چسباند.نگاهش میخ قاب عکس بی بی شد. بی بی مهربان و عاشقش .آرام زمزمه کرد:« منو ببخش بی بی» به طرف در اتاق رفت. از آن خارج شد و به سلول انفرادیش پناه برد.او محکوم به حبس ابد در چهاردیواری اتاقش بود.
@herfeyedastan
#متن_آینه
🖋 ملیحه جوریزی
وقتی گفتی :
دیگر باز نمی گردی،
گمان می کردی،
فراموشت خواهم کرد.
امّا نمی دانستی،
آیینه ی دلم با این حرف هزار تکه شد
وتو
در آن به جای یکبار
هزاران بار تکثیر شدی
واین بزرگترین خاصیت عشق است
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
#متن_آینه 🖋 ملیحه جوریزی وقتی گفتی : دیگر باز نمی گردی، گمان می کردی، فراموشت خواهم کرد. امّا
آخرین متن آینه است که رسیده به دستم
اگر آخری هست، برگزیده را اعلام کنم؟
برگزیده را اعلام کنم؟... یک
برگزیده را اعلام کنم؟ ... دو
@zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیر گروه حرفه داستان موقع انتقال پیامهای مخاطبین و اعضای گروه 😂
@herfeyedastan
#متن_آینه
🖋 تکتم سادات زمانیان گوارشکی
شماره ۱
رویای نه چندان شیرین
آئینه های زیادی بود
درست یادم نیست چند تا چپ وراست ،بالا وپائین،قدی بودن همشون
جلوی یکی شون وایسادم
انگارباهام حرف می زدن
کلافه شده بودم
صبر کن
برو
نمون
بیا جلو
جلوتر
برای عبور از بینشون باید دقت زیادی به خرج می دادم
خیلی عجیب و دردناکه که آدم هرجا می ره خودشو ببینه
سرشو می چرخونه خودشو ببینه به بالا نگاه می کنه خودشو ببینه
به پایین...
زیر پام از همه سخت تر و حساس تر آینه های زیر پام بود باید مواظب شکستنشون می بودم
دالون مانندی رو عبور کردم
رسیدم به اتاقی که فقط خودم بودم و خدای خودم،دیگه کسی نبود هیچ کس
انگار گم شده بودم بین خودم های فراوون
یهو برگشتم به آینه ی پشت سرم که بهش تکیه داده بودم نگاه کردم
دهن کجی بدی بهم کرد ،بدم اومد ،خیلی بدم اومد ،از خودم ،کجای کار ایراد داشت اینا که اینه بودن این احساس انزجار و نفرت براچی بود برا کدوم بخش از وجودم بود
به دو طرفم نگاه کردم ،چپ و راست
کشیده و بلند بالا بودم مثل کوه استوار ،عجیب بود برام خیلی عجیب،
بالای سرمو نگاه کردم ،وارونه بودم یه حس معلق بودن بین زمین و هوا ،به ارومی قدم بر می داشتم خیلی اروم همه ی حواسم به زیر پام بود که یهو از اتاق خارج شدم
خدارو شکر که تمامش خواب و خیال بود
یک رویا.
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
بیست و چهار قطعه، متن کوتاه به حرفهداستان ارسال شده 😍
البته معیار داوری را گذاشته بودیم نزدیکترین متن به مفاهیم ایرانی اسلامی.
این دفعه شما داور باشید #متن_آینه را بزنید تا همه متنها را بخونید.
به نظر شما در کدام متن، بیش از همه مفاهیم ایرانی_اسلامی درک و دریافت شده؟
معیار هنری بودن اثر همیشه، معیار مورد نظر حرفهداستان است.
نام نویسنده اثر و اگر دلیلی دارید ذکر کنید.
@zisabet
#متن_آینه
🖋 محدثه محمود آبادی
یادگار
اول صبح وقتی از آزمایشگاه برگشتم، باد پرده را تا وسط اتاق کشانده و در هوا نگه داشته بود.
_ وای رضا از دست تو، اینقد عجله کردی، یادم رفت پنجره رو ببندم.
به سمت پنجره رفتم. هنوز برای بستن پنجره دستم را بالا نبرده بودم که چیزی زیر پایم احساس کردم. همین که نگاه کردم و سیاههای به چشمم آمد. جیغکشان به عقب پریدم.
جوجه کلاغی بی جان با بال تیر خورده پایین پنجره افتاده بود. کمی که آرام شدم به سمت آینه برگشتم.
_ آینه! خدا
سوراخی بر مغز آینه نشسته بود و شعاعهایش را نمایان کرده بود. دیدنش، سوراخی وسط قلبم نشاند. نشستم و آینه را بغل کردم.
_ تقصیر دایی احمد بود که عادلانه تقسیم نکرده بود. چرا سهم دخترهایش بیشتر از من بود؟ اگر درست و عادلانه تقسیم میکرد ، دل من الان آواره نمیشد.
آینه را خودش به من داده بود. تا وقتی هم زنده بود هر وقت میآمد، جلویش میایستاد. از خاطرات عشق و عاشقیاش میگفت.
هر وقت میرفتم خانهاش موهایم را باز میکردم و جلوی آینه میبستم و میخواندم و چرخ میزدم. میدانست آینهی عاشقیاش را دوست دارم، برای همین آن را به من داد.
سهم دختر داییها انگشترو گوشوارههای نگین سرخ و فیروزهای و گیره موهای نقره، سهم من آینهای که خودش داده بود.
اشکهایم را پاک کردم. چسب زخم را روی مغز آینه چسباندم. هر شعاع یک دوره از حرفها و خاطرات مادربزرگ را در خود جا داده بود.
با مثبت بودن جواب آزمایش در هر تکهاش یک من ناراحت میبینم.
🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حرفه داستان
@herfeyedastan
🟨🟨🟨🟨🟨🟨