💢 #خیانت_مجازی
❌ اینکه بی توجه به پی وی دیگران رفتن و از عاشقی گفتن
اما
👈 همسرت که کنارت هست از بی توجهی های تو به خودش بپیچه و نتونه باهات حرفی بزنه.
❌ اینکه قربون و صدقه دوستای مجازی بشوی
و لی
👈 در جواب همسرت که صدات میزنه بگی (هان)؛ (چیه)
❌ اینکه تا صبح با همه چت کنی
اما
👈 به همسرت که می رسی حوصله نداشته باشی و نسبت به همسرت که احتیاج داره با تو درد دل کنه بی تفاوت باشی.
❌ اینکه هی خودتو خوشگل کنی هی عکس دلربا بندازی برای دوستای مجازیت
اما
👈 برای همسرت یه دست لباس قشنگ نپوشی.
❌ اینکه با همه باشی
جزبا
همسرت که پاره ی وجودته !⚠️
⬆️خواهرا وبرادرا فراموش نکنید ⬆️
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
●💝💛•
💛| #شهیدانہ
💝| #سخن_شهید
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
خدایامرابہخاطرگناهانیکہدر
طولروزباهزارانقدرتعقل
توجیهشانمیکنمببخش!!!
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#شهیدچمران✨
•𝒋𝒐𝒊𝒏•↷
❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨
💠یک شب برای خدا💠
✍دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی.دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
💢گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
اگرخواستۍزندگےڪنۍ،
بایدمنتظرمرگباشی ..!🖐🏽
ولےاگرعاشقشددواندوانسمتِ فداشدندرراهِمعشوقمیروۍ .!🕊
اینخاصیتڪسانۍاستڪھدرفڪرِ جاودانھشدنهستند..🌱
#شهید_مجتبی_علمدار🍓✨
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#دانستنی #چیستان ⁉️
11_⁉️آن چیست که که سپر جهنم است ؟
⬅روزه
12_⁉️آن چیست که مزرعه اخرت است ؟
⬅دنیا 🌍
13_⁉️آن چیست که ایمان را ویران می سازد؟
⬅دروغ
14_⁉️آن چیست که به شکل همه در می اید جز پیامبر(ص) واوصیاء ایشان ؟
⬅شیطان 👺
15_⁉️آن چیست که وسیله محو گناهان است ؟
⬅استغفار
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
Γ🌹•••》♥️
🍁] #دݪــتنگۍ
♥️] #امـام_رضـا
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ○∞
כورۍ و כوستۍ
سۡـــرم نمـیشہ ...
ھیـڇ ڪجا واــــم
حـرم نمـیشہ ...
از ټـو כورم باورم نمیـشہ ...
כارم میمـیرم....🥀💔....
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ○∞
#اݪسݪام.عݪیڪ.یـا.امام.رضا.🌹
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهفتادوهشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهفتادونهم
. رها دلش آرام شده بود ...
خوب است که آیه را دارد
آخر هفته بود که آیه بازگشت
، سنگین شده بود
. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود ..
. رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش !
آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش !
آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟
رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟
آیه : تو باید بری !
شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ،
امشب برای اون مادرش سختتره ؟
رها : نمی فهمم چرا داره میره !
آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ،
دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای !
حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟
رها : لباس ندارم آیه !
آیه : به صدرا گفتی ؟
رها : نه خب روم نشد بگم !
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد .
کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت :
چطوره ؟
رها : قشنگه
آیه : بپوشش
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد
. آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت ..
. بیا اینم برات ببندم !
رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ،
صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند
. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها !
نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت !
" چه کرده ای خاتون !
آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که
پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟
آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته !
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است .
.. از قنوتت پر است !
من دل در گرو مهرت دارم !
من را به صلیب میکشی خاتون ؟
تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟
آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟
" مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت
. محبوبه خانم لبخند معناداری زد .
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت
. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ،
جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد
و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد
. آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد .
چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود !
چقدر گفته بود رها زن باش .
.. تکیه گاه باش !
مردت شب سختی پیش رو دارد !
گفته بود : رها !
تو امشب تکیه گاه باش !
........
وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت
و او را صدا زد : عموجان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادم
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد :
شما اینجا چی کار می کنید ؟
محبوبه خانم : شما دعوت کردید ، نباید می اومدیم ؟
آقای زند : نه ... این چه حرفیه !
اصلا فکرشم نمی کردیم بیاید ،
بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید ؟
چقدر این مرد اضطراب داشت !
رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت :
محبوبه خانم ... محبوبه خانم !
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد
چی شده رها ؟! صدرا
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت :
- چی شدی تو ؟
حالت خوبه ؟
رها : بریم ...
بریم خونه صدرا ؛
چطور می شود وقتی این گونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان می رانی دست رد به سینه ات بزنم ؟ "
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت ،
نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت :
بريم !
" این گونه نکن بانو ... تو امر کن !
چرا این گونه بی پناه می نمایی ؟
" صدرا : باشه بریم .
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد
. " خدایا چه کند ؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست !
مرد بود و غرورش ...
خدایا ... این کل کشیدن ها را خوب می شناخت !
عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند ،
نگاهش را به صدرا دوخت ،
آمد به سرش از آنچه می ترسیدش !
" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد
. صدایش زد صدرا صدرا !
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید
. دست محبوبه خانم روی قلبش بود
: صدرا ... مادرت
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت .
مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید
و از بین مهمان ها دوید
****
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت
: خودم اون برادر نامردت رو میکشم !
رها دلش شکست !
رامین چه ربطی به او داشت
: - آروم باش !
صدرا : آروم باشم که برن به ریش من بخندن ؟
خون بس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه ؟
پدر با تو ، دختر با اون ازدواج کنه ؟
زیادیش میشدا
رها : اون انتخاب خودشو کرده ، درست و غلطش پای خودشه !
یه روزی باید جواب پسرشو بده !
صدرا صدایش بلند شد کی باید جواب منو بده ؟
کی باید جواب مادرم رو بده ؟
جواب برادر ناکامم رو کی باید بده ؟