🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیوهفتم
آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش
َ را... عق زد نبودن های مردش را...عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز
کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای
سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام شروع شد، حاال چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حاال؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را
داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را
مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند،
رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش
بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود
جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچه ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار
بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها. "چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم
نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیرخروارها خاکه...
این انتخاب آیه بود نه مَهدی من!
آیهی این روزها ضعیف شده بود. آیهی امروز دیگر بیش از حدش تحمل
کرده بود. آیهی امروز شکسته بود... آیهی امروز از مرز پوچی باز گشته
خواهید از جا جان شدهی این زن؟ ِن بود! چه می بی
فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگر
نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند.
رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانوادهی
ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت
بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و
ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر!
هنوز چند ساعت از دفن مَهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." لااقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر راصدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...