🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتدوم
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج على طعم دهانش که شیرین شد ، قلبش را گرم کرد . -ارمیا هستم ... ارمیا پارسا حاج علی : فضولی نباشه کجا می رفتی ؟ ارميا : راستش داشتم برمیگشتم تهران ؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده حاج علی : توی این برف و سرما ؟! ما هم می رفتیم تهران ارميا : این جور وقتا خلوته ؛ تهرانی هستید ؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنيد : جواهر ده رو دوست داره ، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره . حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد : هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا ، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت این جوری کن ! آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمی شنید . صدای صحبت های ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش میزد : وای آیه ... انگار اینجا خود بهشته ! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت : شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته ، نظرت عوض شد ؟ نه بانو : اینجا با حضور تو بهشته ، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه ؟ آیه مستانه خندید به این اخم و جديت صدای مردش .. صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد : آیه جان ... بابا ! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه ؟ به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد . لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید ؛ این عادت همیشگی او و مردش بود ، به یاد آورد ... مردش استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت