eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
رحلت‌اقاخمینی‌روتسلیت‌میگم:))
دستم نمی‌رسد به تماشای تو دگر💔 ای روح پرکشیده‌ی در بی کرانه‌ها🌊•° در عصری که دیگر هیچ پیامبری مبعوث نمی‌شد و هیچ منذری نمی‌آمد،خمینی میراث دار همه انبیا و اسباط ایشان بود و داغ او بر دل ما ، داغ همه اعصار داغی بی تسلی.... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَیُّها النَّاس
بخواهیدڪہ‌آقابرســد
بگذارید،دگـر
دردبـہ‌پـایان‌برســـد
همگےدرپس‌هرسجدہ
بہ‌خالق‌گویید
ڪہ‌بہ‌مارحم‌ڪند یوسف‌زهــرا‌برسد..💔 . 🧡|•اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱 💚|•چشم‌انتظار🌱 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ 🌿𝑗𝑜𝑖𝑛↷ https://eitaa.com/joinchat/904724571C4373177d8c
«وَمَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُورًا» +لطـف و عطاۍ پروردگار تو از هیچ ڪس دریغ نخواهد شد! ‌پ‌ن⇜قـربونش بشم هممونو میخواد🙃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_ده همه دور هم جم
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو باز کن مادر صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید: ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت: ــ شما براچی بلند شدید؟؟ همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت: ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده سمیه خانم هم تایید کرد. عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت: ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت: ــ مادر بزار من درو باز کنم ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود. سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت: ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید. صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند. آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت: ــ غلط کردم غلط کردم کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد: ــ کمیل کمیل کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت: ــ سمانه،سمانه نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد: ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش ــ روی صورت سمانه اسید ریختند و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد. ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او میفتد. صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت: ــ جانم ،بگو سمانه ، سمانه با درد و مقطع گفت: ــ درد دارم کمیل ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند. ــ کمیل صورتم میسوزه، آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟ **** دکتر لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت ــ سرش چی؟ ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد. ــ گریه کردی کمیل؟ ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟ کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت: ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم ــ خدانکنه ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟ ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 به‌هرچه‌درنگرم،نقشِ‌رویِ‌اوبینم :)♥️ ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
•°🌱 #صل‌الله‌علیک‌یااباعبدالله • •[بردنِ نامِ #حسیـن‌بن‌علے در هر صبح؟ بَہ بَہ انگار عسل روے لبم مےر
دیدۍوقتےتشنہ‌باشۍ آب‌میخورۍ‌خیلےمیچسبہ؟! شاید‌ارباب‌میخواد‌تشنہ‌تر بشیم‌واسہ‌ڪربلاش ... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
عهد میبندم😭💔 دیگه اشکاتو در نیارم😔😭 -مولای‌من!💕 دنیا‌مبتلای‌‌نبودن‌شماست.."💔🖐🏻 تصدقتان..'✨ ازاین‌دنیارفع‌بلاکنید..!!🍃💚 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ 🌿𝑗𝑜𝑖𝑛↷ https://eitaa.com/joinchat/904724571C4373177d8c
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
عهد میبندم😭💔 دیگه اشکاتو در نیارم😔😭 -مولای‌من!💕 دنیا‌مبتلای‌‌نبودن‌شماست.."💔🖐🏻 تصدقتان..'✨ ازاین‌دنی
‌حقیقتاً‌خوشبحال‌‌اون‌منتظر‌واقعی‌که‌
الان‌داره‌از‌بی‌قراری‌ناله‌‌میزنه‌‌و
دلش‌امام‌زمانش‌‌ومی‌خواد.. :)💔
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
تو‌تمنای‌جان‌به‌لب‌رسیده‌مایی!💕
رفقا..!! امروزجمعه‌ست.."🍃 همون‌جمعه‌هایی‌که‌بی‌دلیل‌دلت‌می‌گیره..'🥀 دلت‌میگیره‌واسه‌امام‌زمانت.."💔 عصرای‌جمعه..' بغض‌راه‌گلوتومی‌گیره،اشک‌جلوچشماتو‌می‌گیره..' ولی‌رفیق..!! چرا‌فقط‌گریه..؟!چرافقط‌بغض..؟! چرایادنگرفتیم‌که‌ میون‌این‌اشک‌و‌بغض‌حرکت‌کنیم..!! چرا‌همیشه‌حرف‌می‌زنیم..؟! چراعمل‌نمی‌کنیم..؟! امام‌زمان‌بیشترازاشک‌وبغض‌ماعملمونومی‌خواد..!! کاش‌یه‌جوری‌بشیم‌که‌وقتی‌آقامون‌مارومی‌بینه.." بگه‌اگه‌ده‌تامنتظر‌مثل‌توبود‌ من‌تا‌حالا‌ظهورمی‌کردم..!!💔 رفیق..!! اشک‌بریز..!! ولی‌درکنارش‌عمل‌کن..'   منتظرواقعی‌باش‌،کارکن‌واسه‌امام‌زمانت..' ..!!🖐🏻🍃 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🖐🏻🧡)))
غروب‌جمعه‌شدمولا، نمی‌دانم‌کجاهستی
دعای‌جمعه‌می‌خوانم‌، نمی‌دانم‌کجا‌هستی😢😢
سلام‌برتوگل‌زهرا، الهی‌جان‌به‌قربانت
حبیبا‌ای‌گل‌نرگس، بگوجاناکجاهستی؟
😔😔😔
.
❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
2516360.mp3
3.24M
دعاےسمات🌸 غروب‌جمعه‌بخونیم‌دعای‌سمات‌رو🌿
دعای سمات.pdf
652K
🌱°. غروب‌جمعه‌بخونیم‌دعای‌سمات‌ . .🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا