eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
759 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🌷اے ڪاش ڪه آزاده و لایـق گردیم 🕊مانند همہ گردیم 🌷اے ڪاش ڪه با نگاهِ 🕊یڪ شیعہ‌ے واقعے گردیم 💚 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 چون که سر تا پا شبیه حیدر کرار بود پس چه جای عیب اگر باشند مردان قنبرش ‌ 🔷🔸💠🔸🔷 ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌼✨ تو بر نسل جوان تا صبحِ محشر رهبرے تو چون عبّاس، بر خِیلِ شهیدان برترے تو بر آلِ نبے، بعد از امامان سرورے تو خُلق و خوے و روے و منطقِ پیغمبری تو دست و بازو و تیغ و توانِ حیدری ✨✨میلاد حضرت‌ علی‌ اکبر (ع) و روز جوان مبارک ✨✨ ‌ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌سی‌و‌چهارم جمعیت زیادی آم
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه‌ی دامادش. خودش درون قبر رفت ولَحَد گذاشت‌و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند. آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد: _این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟ آیه نگاهی به عکس انداخت: _این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ‌تر میشی! سید مهدی خندید: _یعنی اجازه دادی شهید بشم؟ آیه اخم کرد: _نخیرم! بعد از صد و بیست سال بعدمن‌،خوستی شهید شو! و پشت چشمی نازک کرد. آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..." ارمیا چشم میچرخاند. یوسف: دنبال کی میگردی؟ _دنبال حاج علی! مسیح: همین شیخ روبه‌روته دیگه! نشناختیش؟ ِبه مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس روحانیت؟ _یعنی آخونده؟! یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید. به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود. زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید: _خاک مرده سرده،داغ رو سرد میکنه آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟ رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت: _پاشو بریم، همه رفتن! _من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش! _تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین! _نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش م ام خوبم. نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد: _آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم. _من میمونم، شما برید! حاج علی کنارش نشست: _پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد: _صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم! رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند: _چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟ رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت: _آیه نمیاد! _آخه چرا؟ معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟ _میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحله‌ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه! صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب واردمیشود از این‌همه غم! حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید: _تو هم مثل آیه خانمی؟ رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید: _متوجه نشدم! _من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصال برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟ رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا: _مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه! صدرا به میان حرفش دوید: _نه از اون گریه‌هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشسته‌ی آیه خانم! از اونا رو میگم! رها نگاهش را دزدید: _شما که رویا خانم رو دارید! _رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد! نگاه رها رنگ غم گرفت: _به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 _اگه مردم!نه وقتی مردم تو برام گریه کن!تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ _چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی... سایه به آنها نزدیک شد: _سلام صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر شده اش: _جانم سایه جان؟ _اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین! رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟" _منم باهات میام... رو به صدرا آرام گفت: _با اجازه! _صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید! دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد: _تو هنوز نرفتی؟ _حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم. _اون گفت یا تو گفتی؟ _میخواستم بدونم میخوادچیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. ازمُردن خیلی میترسم نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون! ارمیا خیره‌ی نماز خواندن آیه بود... آیه‌ای که دیگر جان در بدن نداشت... آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله‌ای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته‌ی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد... برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینی‌اش پیچید، معده‌اش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معده‌ی ضعیف شده‌ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.