حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتسیویکم _منم الان حاضر م
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیودوم
همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده که بهخاطر دیگران از جونش گذشته!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی،دلیلش هرچی که بود، برای من
مسخرهست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_شاید عاشقش نبوده!
_برادرم تازه مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن وسالها برای رسیدن به هم صبر کردن.
روزی که جنازهی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچهی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛
انگار دوست نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسهی خون بود اما هنوز صدای گریههاشو نشنیدم.
این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مرگ همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشهی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانهی حسرتهای ارمیا...
خانهی آرزوهای ارمیا...
حاج علی با همکاران مرد آیه زد. حواس آیه در پی َمردش بود.
َ بدون شنیدن حرفها هم میدانست مَردش نزدیک است،
اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی
دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام
باش قلب من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در
چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه
دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لالههای سرخم می آید!
" صدای لااله الاالله میآید. بوی اسپند میآید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفتهای که شهر را سیاهپوش کرده ای؟ چگونه دنیا را زیر و رو کرده ای؟این شهر به بدرقهی تو آمدهاند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیدهاند! بیانصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بیپناهم نسوخت! بیانصاف! این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا میآزمایی؟ من آیه ام... من زینب که نیستم! من که ایوب نیستم
درب آسانسور باز شد مردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهماننواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مردبلند قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مردمن! قرار نبود بیمن سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانهی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_بابا! میخوام صورتشو ببینم!
_الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماسگونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد.
آیه دست بر صورت سفید شدهی مردش گذاشت:
_سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همیشه دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیوسوم
نموندی دخترکت رو ببینی؟
مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من
َ تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام!
مهدی دخترت چند روزه تکون نخوردهها!
دست روی قلب مردش گذاشت! تپش نداشت، سرد بود و خاموش!
به دنبال امید سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباند
َ میگشت، به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید... مردش رفته
بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر!
"کجا مهدی من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه...
دخترت دلتنگ دختر بابا گفتناته!
ِ پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال
پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت.
صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود!
ارمیا نگاه به مردی داشت که اورا میشناخت. مردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود.
اما هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند...
حاج علی که خم شد و صورت مهدی را بست، مردان کلاه سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند
مسیح و یوسف با چند همکار خود
مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست دادهای؛
حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود...
صدای لا اله الاالله بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا...
آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند
آیه در کنار مَردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چندساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
_شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو
پارکینگتون؟
کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهرهی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود.
لحظهای از گوشهی ذهنش گذشت"یعنی میشه تو هممثل سید مهدی مرد باشی!؟تواممرد هستی صدرا زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه!آیه خانم هم تنهاست وبهت نیاز داره.
من میدونم چقدر از دست دادن تکیهگاه سخته؛ اول پدرم، حالاهم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش!
َ رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جا گرفت!
یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند.
صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند..
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیوچهارم
جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت.
صدای ضجههای زنی می آمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف تر مَردش را به خاک سپرده بودند.
حالاپسرش را، پارهی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصلهی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
ی
َ آیه سخت راه میرفت. تمامراه را با مَردش بود. دلش سبک شده بود اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت.
دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَردمن! ببین هنوزمردم خوبی کردن را بلدند! دل به دل هم می
میدهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری اش میگفتندو وحشت مرده!
آیه به وحشت افتاد! "خدایا...مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانستهها از قبر...
نماز میّت خواندند.جمعیت زیادی آمدند و زیادتر هم شدند!
هرکس میشنید شهید آوردهاند، سراسیمه خود را میرساند. می آمد تا ادای دین کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریدهی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزدهی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیهای که زیر لب تلقین میخوند برای مردش ...عشقش فرق داشت یا مرگش؟؟
narimani-shokhi.mp3
3.04M
اِی خدا کاری بکن :)😂
#روز_جوان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
❀⊱ #تلنگر
ما قطـعہ شـهدا رو
واسہ لایو و سلفے و پست خواستیم..!
ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم
یڪم ازتاریخ تولد و شهادتها
خجالت میڪشیدیم💔...|
#حواسمونهسٺ؟!(:🌱
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
از شما جوانان توقع دارم با علم و دانش از دین و ایمان تان پاسداری کنید.
✓ امیرالمومنین علی (ع)
تاریخ یعقوبی، ج ۲ ص ۲۰۰
نهج السعادة، ج۷ ص ۲۶۱
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
الهے.. 🦋
استغفار خواستن غفران توست..
با خاطرهی گناه چه کنيم؟!
+ استغفار كوچكترين کاريست که میتوانیم به خدا بگوييم غلط کردم ...
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#شـﻫـیـداڼـﻫـ 🍃🌸
🌷اے ڪاش ڪه آزاده و لایـق گردیم
🕊مانند #شهیدان همہ #عاشق گردیم
🌷اے ڪاش ڪه با نگاهِ #مهدےِّ_فاطمه
🕊یڪ شیعہے واقعے #صـادق گردیم
#یاد_شـهـدا_با_صلواٺ💚
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
تو که هم نام علی...♥️🌱
❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری_موشن
چون که سر تا پا شبیه حیدر کرار بود
پس چه جای عیب اگر باشند مردان قنبرش
#ماه_شعبان
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
🔷🔸💠🔸🔷
❥︎🌸 @herimashgh
✨🌼✨
تو بر نسل جوان تا صبحِ محشر رهبرے
تو چون عبّاس، بر خِیلِ شهیدان برترے
تو بر آلِ نبے، بعد از امامان سرورے
تو خُلق و خوے و روے و منطقِ پیغمبری
تو دست و بازو و تیغ و توانِ حیدری
✨✨میلاد حضرت علی اکبر (ع)
و روز جوان مبارک ✨✨
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😇.🦋
❗️#گاندو2😍.
▫️#برش_فیلم🎥.
نحن صامدون😎✋.
بسیجیآن جآن بہ ڪف،
همیشہ آماده خدمت اند🙂👊.
#حمایت_از_سریال_گاندو
#نه_به_سانسور_علیه_گاندو😑✋
#مقام_معظم_رهبری
#انتشار_حداکثری
#دزدی_دریایی
#سریال_گاندو
#حامد_زمانی
#امنیت_ملی
#گاندو2
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتسیوچهارم جمعیت زیادی آم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیوپنجم
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازهی دامادش. خودش درون قبر رفت ولَحَد گذاشتو همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپتر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال بعدمن،خوستی شهید شو!
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: دنبال کی میگردی؟
_دنبال حاج علی!
مسیح: همین شیخ روبهروته دیگه! نشناختیش؟
ِبه مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه
مالید:
_خاک مرده سرده،داغ رو سرد میکنه
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
_من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
_نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش م ام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و
کودک.
حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
_من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا!
بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه.
میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک،
نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه،
مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه!
تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد!
معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب واردمیشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصال برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه.
مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم
نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیوششم
_اگه مردم!نه وقتی مردم تو برام گریه کن!تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
_چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر شده اش:
_جانم سایه جان؟
_اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
_حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخوادچیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم.
ازمُردن خیلی میترسم
نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون
بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیرهی نماز خواندن آیه بود... آیهای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که
آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... رها دنبالش روان شد میدانست
که ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسیوهفتم
آیه عق زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش
َ را... عق زد نبودن های مردش را...عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را...
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
سید مهدی: آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو... درو باز
کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای
سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام شروع شد، حاال چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حاال؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را
داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را
مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند،
رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش
بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود
جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچه ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار
بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها. "چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم
نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیرخروارها خاکه...
این انتخاب آیه بود نه مَهدی من!
آیهی این روزها ضعیف شده بود. آیهی امروز دیگر بیش از حدش تحمل
کرده بود. آیهی امروز شکسته بود... آیهی امروز از مرز پوچی باز گشته
خواهید از جا جان شدهی این زن؟ ِن بود! چه می بی
فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگر
نمیبخشمت!
سیدمحمد کنار مادر نشست تا آرامش کند.
رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانوادهی
ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت
بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت... رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و
ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر!
هنوز چند ساعت از دفن مَهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." لااقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر راصدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
[🍊•🌿]
🧡] #زندگی
📙] #تفڪرانه
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ🍊 ـ
زندگےٖ دوےٖ استقامت است
نه دوےٖ سرعت
عجله نڪن
از مسیر لذت ببر
همه یڪ روز به مقصد میرسندツ
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🤞🏿🌸
درودیواراتاقت 👈🏻••🚪••
کامپیوترت 👈🏻••💻••
موبایلت 👈🏻••📲••
#بویامامزمانمیده⁉️
آقابگهـ:🗣✨
دلاتونوبزاریدرویمیز🖐🏾🍃
نتبوک و موبایلهاتونهمبزارید💁🏻♂
رویمیز🛋
میخوامهمهروباهمیهچِککنم✅
ببینم،رومونمیشه⁉️
#بگوروٺمیشهنشونآقابدی؟!🙃
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
❞
اگرامامزمان(عج)غائباستنهبهخاطرآناستکهاو نمیخواهدظهورکند، بلکهازآنجهتاستکهما استعدادپذیرشاورانداریم!
#شهید_مصطفی_چمران
❥︎🌸 @herimashgh
رفقا
حواستونباشھ !
دارندبراظهورامامعصرعلیھالسلام
یارگیرمیکنند.. (:
#حاج_حسین_یکتا🌿'
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh