eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدای ارمیا پیچید: سلام خانم کوچولو ، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه می خواهی جان مادر؟ چرا این گونه بی تاب پدر داشته ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت شود!" همه از ارمیا استقبال کردند ، فقط آیه بود که بعد از تعرفه ، سریع از دید خارج شد. "فرار می کنی بانو؟ از فرار می کنی یا از خودت؟ بمان بانوا بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده اید؟" سوال بزرگتر هنوز در شر همه شما بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا می دانم از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنید. آخر جشن بود که آیه شما که کسی نشنود از ارمیا پرسید: شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: من هنوز جواب مثبت نگرفتم ، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمی کنم. قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم ، با بازی با احساس این بچه شما را تحت فشار قرار می دهید ، چطور مگه؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی می کرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را می خواست و زینب به او بدهی نبود. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش ارمیا را به سمت خود کشید: بابا ... مهدی اذیت میکنه! نمی خوام اسباب بازی مو بهش بدم! چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد ... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعویش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ای ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود ، زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود ، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍بح بح تو حرم امام رضا (علیه سلام) در روز میلاد امام زمان این دوپزشک عزیز که عقد کردند .مهریه ی این عزیزان ۳۱۳عمل جراحی رایگانه.بزن دست قشنگه رو🤩🤩👌👌 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀♥️🌿🔗˼.. .. ♥️] 🌿] ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ 🌿♥️.. پندار‌ما‌این‌است‌ڪہ‌ما‌مانده‌ایم‌وشھدا رفتہ‌اند‌،اما‌درحقیقت‌آن‌است‌ڪہ ‌زمان‌ماراباخودبرده‌است‌ وشھدا‌مانده‌اند🥀-'' ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ 📕📌 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️گام اول مرد مجازی: سلام خواهرم زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!) مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم. زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید!😏 مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!😢 زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟😐 مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم!😞 زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم!😡 مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟ زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم!😒 مرد مجازی: حتماً! حتماً!… ⛔️گام دوم مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید! زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد. مرد مجازی: من هم متأهل هستم. زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠 مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟😭 ⛔️گام سوم مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم… و پاسخ زن مجازی…😊 مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم! ⛔️گام چهارم: مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید! و پاسخ زن مجازی…😇 ⛔️گام پنجم: مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند… و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود…😌 ⛔️گام ششم…😌😌 ⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️ ⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️ …. 🔥💔گام آخر: اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند… 😔 همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است… 💔💔😓😓 سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است… ♨️❌♨️❌💯💯 نویسنده؛ این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازی‌شده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند… یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21) ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸀🧡🎻🌧˼- - - 🧡] 📱] ــــــــــــــــــــــــــــ🎻🌱^^ یڪ طرف دست دعا و یڪ طرف بار گناه این تناقض ها نمڪ پاشیده روۍ زخمتتان... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🎻^ 🍊 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀☕️..🌱˼- - - 🌱] ☕️] ــــــــــــــــــــــ..☕️🌱.. زندگۍجیره‌ۍ‌مختصریست مثل‌یک‌فنجان‌چای‌وکنارش ‌عشق‌است‌؛مثل‌یک‌جبه‌قند زندگی‌رابا‌عشق‌‌ نوش‌جان‌‌بایدکرد...🌱^ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📗 •☕️🌱❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌نود‌و‌ششم صدای ارمیا پیچید
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 عزم رفتن کردن سخت بود . ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود . بلند شد و خداحافظی کرد . دم رفتن به آیه گفت : من هنوز منتظرم امیدوارم دفعه ی بعد ... آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت . ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد . آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده ! یکی برای من بود ، یکی مادرش ، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش ،،، و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه آیه نگفت برای مردی که همسرش می شود ، گفت پدر دخترش ! حجب و حيا به این میگویند دیگر صدای دست زدن بلند شد .. . ارمیا خندید و خدا را شکر گفت پاکت نامه را باز کرد : سلام امروز تو توانستی دل آیه ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو می کردم . تمام هستی ام را ... جانم را ، روحم را ، دنیایم را به دستت امانت میدهم ! امانت دار باش ! همسر باش ! پدر باش ! جای خالی ام را پر کن ! آيه ام شکننده است ! مواظب دلش باش ! دخترکم پناه می خواهد ، پناهش باش ! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم ... ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش . لبخند جزءی صورتش شده بود . انگار زینب پدردار شده بود ! ******** صدرا : گفته باشما ! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببريا ، تو باید بیای همینجا ؟ ارميا : خط و نشون نکش ! من تا خانومم نخواد کاری نمی کنم ، شاید جای بزرگتری بخواد ! آیه گونه هایش رنگ گرفت ، رها : یاد بگیر صدرا ، ببین چقدر زن ذليله ! ارميا : دست شما درد نکنه ! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید ؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت ! زهرا خانم : دخترمو اذیت نکن پسرم !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 فخرالسادات: پسرم گناه داره ، دخترت خیلی منتظرش گذاشت! ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت ، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود . محمد: داداشم داره داماد میشه! کل کشید و صدرا ادامه داد : پیر پسر داماد شد! ارمیا به سمت حاج علی رفت: حاجی ، دخترتون قبول کردن! شما چی؟ قبول می کنید؟ حاج علی: وقتی دخترم قبول کردم ، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه ، خوشبخت بشید ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش ما هم بودجه کرده ایم." **** ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارميا مي گذارند و گاهي آيه را هم سرخ و سفيد مي كنند. تلفن خانه زنگ خورد. حاج على بلند شد و تلفن خانه را جواب داد دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد : آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو .. تا یک ساعت دیگه میان ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود؟ آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشان داد. هق هق هایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را می دانست جز چرا چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت! ارمیا که از موهای سپید شده بانویش نمی داند! نمی دانم که غم ها پیرش کرده اند که اگر می دانم سه سال صبر نمی توان! آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسید بانو؟ مبارک است ... صدای زنگ که آمد ، آیه جان گرفت ... پایان
اذنی بده ، روی ارتش ما هم حساب کن بی بی شام بلايم شتاب کن این سیل کوفهی پیمان شکن که نیست با خون این جماعت اشقی خضاب کن ارتش که خواب ندارد برای برای تو روی سه ساله دختر ما هم حساب کن این رو سیاهی دنیا به آخر است کاخ تمام بی صفتان را خراب کن
دوستان عزیز جلد اول رمان از روزی که رفتی به پایان رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراض کنید!!! خواهشا حتما ببینید🙏🙏🙏 حقیقته که ما تو دلمون همیشه هست ولی شاید معترضش نشدیم ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•[💜☂]• 💜] 🌂] نـــبــــودن تـــــو< > فقط نبودن تو نیستــــ💔 نبودن خیلی چیز هاستـــــ☂ ما بی تو هیچ چیز نداریمــــــ🥀 هر ڪجا هستی باز آ ☔️ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh