🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتبیستوچهارم
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهرهی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید:_چی شده؟
_من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
_پیش آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
_شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون همکارته که میگفتی؟
_آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه!
_باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست
پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی
میپوشید. آدرس خانهی آیه را که داد،صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
_شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالاچندبار رفته بود. دیروز خبر دادن
شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حاملهست. این شرایط برای خودش و بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود.
دیوونهوار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید
کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت
زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند
و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها
***************
رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامهی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانههایی برای گریه میخواست،
َدلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست
مردش نبود رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛
کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را میخواهد، بیاید تا بآیه
بگوید زندگیاش سیاه شده است؛ بیاید تاآیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تاآیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش امد گفت و همراه اوخود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد
رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر
برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای
خودشان بود.
رها: سالم حاج آقا، آیه کجاست؟
حاج علی: تو اتاقشه.
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر
سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من
بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچهم به دنیا
مرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد
خندههاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر
کردنای دو دقیقهایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هقهق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛
مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از
آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟
نگاهش روی تابلوی "وانیکاد" خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت وامروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند
صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را
صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه
فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با
صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره
موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
#تلنگرانهـ ⚓️⛓
يہمذهبی
بـٰایدبدونھکہرفیقشهیدداشتن
فقطواسہیخوشگلۍ
پروفایلنیس ...
بایدیـٰادبگیرهحرفشَهید
روتوزندگیشپیـٰادھکنهـ🌱
وگرنهـازرفـٰآقت
چیزینفهمیدهـ'¡
❥︎🌸 @herimashgh
CQACAgQAAxkDAAEml7FgWYvX5X8JC6szspjaEB1_YmOVbQACNgEAAssYDAaRDt-XsnzuMB4E.mp3
5.16M
#سه_شنبه_های_جمکرانی
❣️ #دعای_توسل
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 🕊💌
بارانی و دلگیر هوایِ بی تو
محزون و غم انگیز نوای بی تو
برگرد که بیقرارم و بیتابم
بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو!
🎤 حاج مهدی میرداماد
تعجیل درظهور مولاعج #۱۴صلوات
❥︎🌸 @herimashgh
همه ے ما
روزی
غروب خواهیم ڪرد
ڪاش آن غروب را
بنویسند:
👈شهادت❤️
#شهادت
و دیگر هیچ...
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
═══
❥︎🌸 @herimashgh
〖'♥️🌿^!〗
بآنو🧕🏻؛یادتنرھبراےچــٰادرِتونقــشہهاکشیدهاند…!💥🌻
یكمقــٰامبـلندپایہیآمریکاییمیگوید. . .(:
دیگرزمانےنیستکہدانشجویانرابہ خیابانبیاوریم/:🚶🏻♀🚶🏻♂
براےسرنگونکردنجمهورےاسـلامی؛🇮🇷♥️
کافیستچـــٰادرازسـرزنـٰانشانبرداشٺ!🤨🍃
#چـادږاڼـﻫـ 😍😍
#شتـردرخواببیندپنبدآنھ🐪💭
«✌️🏻🌿
═══
❥︎🌸 @herimashgh
#دلــے
استاد حق✨ هر آنچہ لآزمـ باشد
را بہ ټۅ خۅاهد آمۅخٺ☝️
ټنہا لآزمـ اسٺ ڪہ
ټۅ آمادگۍ ڪافۍ براۍ حضۅر خدا
در زندگۍاٺ را داشټہ باشۍ🙂☘
در هر ماجرایۍ بہ جاۍ اینڪہ
بپرسید چرا من؟🤨
سۅال ڪنید:
چہ درسۍ براۍ من داشٺ؟🤔
═══
❥︎🌸 @herimashgh
.
هرزمان...⏳
#جوانیدعا؎فرجمهد؎(عج)♥️
ࢪازمزمهکند...☔️
همزمان #امامزمان(عج)🌱
دستها؎مباࢪکشانࢪابه🦋
سو؎آسمانبلندمیکنندو☁️
برا؎آن جوان #دعا میفرمایند؛🌻
چهخوشسعادتندکسانیکه👀
حداقلࢪوزییکباࢪ #دعا؎فرج🔊
ࢪازمزمهمیکنند...:)🥨
═══
❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
. هرزمان...⏳ #جوانیدعا؎فرجمهد؎(عج)♥️ ࢪازمزمهکند...☔️ همزمان #امامزمان(عج)🌱 دستها؎مباࢪکشانࢪا
پـرشـ بہـ پسـتـ آخـر.
ممنون از صبوریتون
❣ خواب مہدی (عج) را ببینید شب بخیر😴💛
❣بوسہ از پایش بچینید شب بخیر🌼🍃
❣خواب زهرا(س)را ببینید شب بخیر😍🍃
❣هدیه از مادر بگیرید شب بخیر😴✨
❣شبتون مهدوی🎈
دمتون مادری💕
نفستون حیدری😍
حمایت کانالمون یادتون نره😊
یاعلی مدد🎈✨✌️🏻
ٳلٰہِـے عَظُمَ الْبَلٰاء .mp3
9.12M
سَاعَٺ⟮⁰⁰'⁰⁰⟯ قِـࢪَائَٺِ
دُعَاےِ ٳلٰہِـے عَظُمَ الْبَلٰاء
⟮أللَّھُـمَ؏ـَجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج⟯