🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادم
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد :
شما اینجا چی کار می کنید ؟
محبوبه خانم : شما دعوت کردید ، نباید می اومدیم ؟
آقای زند : نه ... این چه حرفیه !
اصلا فکرشم نمی کردیم بیاید ،
بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید ؟
چقدر این مرد اضطراب داشت !
رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت :
محبوبه خانم ... محبوبه خانم !
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد
چی شده رها ؟! صدرا
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت :
- چی شدی تو ؟
حالت خوبه ؟
رها : بریم ...
بریم خونه صدرا ؛
چطور می شود وقتی این گونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان می رانی دست رد به سینه ات بزنم ؟ "
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت ،
نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت :
بريم !
" این گونه نکن بانو ... تو امر کن !
چرا این گونه بی پناه می نمایی ؟
" صدرا : باشه بریم .
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد
. " خدایا چه کند ؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست !
مرد بود و غرورش ...
خدایا ... این کل کشیدن ها را خوب می شناخت !
عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند ،
نگاهش را به صدرا دوخت ،
آمد به سرش از آنچه می ترسیدش !
" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد
. صدایش زد صدرا صدرا !
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید
. دست محبوبه خانم روی قلبش بود
: صدرا ... مادرت
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت .
مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید
و از بین مهمان ها دوید
****
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت
: خودم اون برادر نامردت رو میکشم !
رها دلش شکست !
رامین چه ربطی به او داشت
: - آروم باش !
صدرا : آروم باشم که برن به ریش من بخندن ؟
خون بس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه ؟
پدر با تو ، دختر با اون ازدواج کنه ؟
زیادیش میشدا
رها : اون انتخاب خودشو کرده ، درست و غلطش پای خودشه !
یه روزی باید جواب پسرشو بده !
صدرا صدایش بلند شد کی باید جواب منو بده ؟
کی باید جواب مادرم رو بده ؟
جواب برادر ناکامم رو کی باید بده ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادویکم
رها : آروم باش صدرا !
الان وقت مناسبی نیست ؟
صدرا : قلبم داره میترکه رها !
نمیدونی چقدر درد دارم !
محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمی دادند .
به خانه بازگشتند
که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند
. صدرا به اتاقش رفت و در را بست
. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد ..
. چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسر همسرش !
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر می کرد
. اصلا رامین به چه چیزی فکر می کرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود ؟
یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش می گفت ،
از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید !
می گفت رامین چشمانش پاک نیست ،
چطور همکارش نمیداند !
امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود !
صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود .
حالا که در یک نزاع سر مسائل مالی ، سینا مرده بود
، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود !
" آیه آه کشید ..
. خوب بود که صدرا ، رها را داشت ،
خوب بود که رها مهربانی را بلد بود ،
همه چیز خوب بود جز حال خودش !
یاد روزهای خودش افتاد :
یادت هست که وقتی دلشکسته بودی ،
وقتی ناراحت و عصبانی بودی ،
میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر می کند !
یادت هست که تمام سختی ها را پشت سر می گذاشتیم و دست هم را می گرفتیم
و فراموش می کردیم
دنیا چقدر سخت می گیرد ؟
حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد !
" به عکس روبه رویش خیره شد
" نمی دانی چقدر جایت خالیست مرد
.... خدایا ،
چقدر زود پر کشیدی .
.. مرد من جایت کنارم خالی ست !
به دخترکت سخت میگذرد !
چه کنم که توان زندگی کردن ندارم ؟
چه کنم که صفر می ایستم ؟
روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست ؟
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست ...
راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شده اند ؟
دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکستریاش کرده و رفته ای ؟
دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است ؟
دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می پوشانی ؟
اصلا دیدهای سپیدی و عسلي چشمانم با هم درآمیخته اند ؟
دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته ؟
دیده ای ناتوان گشته ام ؟
دیده ای شانه های خم شده ام را ؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای ؟
از روزی که رفتی آیه هم رفت !
روزمرگی می کنم دنیا را تا به تو برسم ..
. دنیایم تو بودی !
دنیایم را گرفتی و بردی چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم !
چطور مرا شناختی که با حرف های آخرت مرا شکستی ؟
اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی ؟
دلت آمد ؟
از نامردی دنیا نمی ترسیدی ؟ "
⸀🧡🌿🐌˼- - -
🧡] #جمله_مثبت
🍀] #تفکر
ــــــــــــــــــــــــــــ🏵🌱^^
اگر روزی ¹ درصد در کار خود
پیشرفت ڪنید تا پایان سال
³⁶⁵ درصد پیشرفت
ڪرده اید.!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🏵
⸀🧡••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
❗️اگه میخای بدونی #ریا تو کارت هست یا نه این حدیث رو بخون:
🌹امیرمومنان علی(علیه السلام) فرمودند:
#ریاکار چهار علامت دارد:
➖اگر تنها باشد اعمال خود را با کسالت انجام می دهد،
➖و اگر در میان مردم باشد بانشاط انجام می دهد،
➖هرگاه او را مدح و ثنا گویند بر عملش می افزاید،
➖و هرگاه از او تعریف نکنند از آن می کاهد!
(۲:۱۳۸ شرح نهج البلاغه)
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
صدارفت
تصویررفت
یادٺ...؟!
یادٺامانمےرود..:)🌙
هـرثانیھ..!
دلتنگترازدیروزیم..🥀
#حاج_قاسم :)♡
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀🍂🔗˼.. .. ..
🔗] #مدافع
🍂] #پروفایل
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🔗🍁›
اگربسیجۍواقعۍ ـھستۍ ..؛
ـ ـ ـ ــ ـ🍂''
اَللٰھُماَرزُقناشھادتْ
رابہقلبتبچسپاننہبہپشت
موبایلت ..!
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
بانـــــــــو🧕
قدمــــهایــــت در خیــــابان🚦🚧
کــــار دنیـــــا را لنــگ می کنـــد !🌺
نمي بینی فرشته های خدا ؟!👼
همگی دست به سینه به تماشـای تو نشســـته انــد !!😍
خـــدا می دانـــد چقدر در دلشـــان به تــــو🧕
و بــالهای سیاهـــت حـــسادت می کنند😄😚
#چـادږاڼـﻫـ 😍🍃
═══
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨
#پندانه
🔴از این ستون به آن ستون فرج است
✍مردی گناهکار در آستانه دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول میدهم بازگردم.» فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند به او نگریستند. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را میکند؟» ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: «ای مردم شما میدانید كه من در این شهر بیگانهام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.»
ناگه یکی از میان مردم گفت: «من ضامن میشوم اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از این ستون به آن ستون فرج است.» پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریادزنان بازگشت. محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت. از همین رو، به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ میگویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.»
یعنی تو کاری انجام بده هر چند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه رهایی و پیروزی تو شود.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀💕🌿˼.. ..
💕] #خدا
🌿] #پروفایل
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‹💕🌿›
آنقدرعاشقانہبراۍخدازندگےڪنیم
ڪہخداھمعاشقانہبگوید:
''وَاضطَنَغتُڪَ لِنَفسےٖ''
طُ رابراۍخودمساختہام💓🌿''
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#اِلٰھہۍمن..💓•°
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
زمینه . شب های جمعه میگیرم هواتو - کربلایی امیر برومند amirboroumand_channel@.mp3
7.39M
#شب_جمعه ✨
شب های جمعه میگیرم هواتو...
🎤#کربلایی_امیر_برومند
بیچارهتراونکهدیدکربلاتو💔•°•°•
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_اباعبدلله
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای آرامش من
ای خواهش من
🎤پویانفر
#شب_جمعه شب زیارتی امام حسین علیه السلام
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
00:00
○•🍋🍒•○
○•لَیْسَاللّٰهُبِکاٰفِعَبْدَهْ♥️🍒
آیاخـ♥️ـدابراۍبندهاشڪافےنیست...؟!💛🍋
#الٰھــہۍمَنْعاٰشِقْاٰنِہعاٰشِقِتَم♥️•
#شَݕخوۺیاعلۍ 💛•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
بخوان دعای فرج را که ظهور نزدیک است🌸🌺
#آیہ_گرافے•••
"ولاتُلقُوابِایدِيڪمإلَىالتَّهلکھ"🌱:
خودتونوبہدستِخودتون
نابودنڪنید :)🕊!
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
سلآمدوستاڹ✋
ظهر جمعتون بخیࢪ
و اینڪه #۱۳بهدرهخونگیقشنگیو براتونآرزومندم✌️🤕😊
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
سلآمدوستاڹ✋ ظهر جمعتون بخیࢪ و اینڪه #۱۳بهدرهخونگیقشنگیو براتونآرزومندم✌️🤕😊
سبزه ام را می سپارم دست آقای نجف
طـالع ام دسـت
علــ💙ــے
باشـد برایم بہتر اسـت...