eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
781 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💕 خـداوند برترین‌بندگـٰانش راازمیـٰانِ عاشقان‌برمیگزیند ..🌸🔗 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
[💕] ایـن دُنیـا درهـر حال تـو را قـضاوت خوٰاهَـد ڪرد پـس آݩطور ڪھ خودت میخـواهی زندگی ڪُن... ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
✨﷽✨ 🔴 نقش صدقه، درمان بیماری ✍ طبق فرمایش اهل بیت علیهم السلام، ، یکی از راه‌های بسیار مؤثر در رفع بیماریهای انسان‌هاست و البته این، تنها یکی از آثار نیکوی صدقه است.پیامبر خدا صلی‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلم: بیمارانتان را با صدقه كنید كه آن، بیماری‏‌ها و آفت‏‌ها را از شما دور می‏‌كند. 🌹امام کاظم علیه السلام هم فرمود: بیماران خود را با صدقه دادن درمان کنید؛ من چیزی را نمی‌شناسم که سریع تر از همه چیز اجابت می شود جز صدقه و هیچ چیزی را نمی شناسم که برای بیمار نافع باشد و زودرس باشد، جز صدقه دادن! دین اسلام هیچ گاه انسان ها را فراموش نکرده، لذا در این مورد هم در رابطه با کسانی که توانایی مالی برای صدقه دادن ندارند، جایگزین ارائه نموده است: 💫 پیامبر اکرم صلی الله‌ علیه‌ و آله و سلم: بر هر مسلمانی است که هر روز صدقه بدهد. عرض شد: کسی که مال ندارد چه کار کند؟حضرت فرمودند: ✅ برداشتن چیزهای آسیب رسان از سر راه، صدقه است. ✅ نشان دادن راه به کسی صدقه است. ✅ عیادت بیمار صدقه است. ✅ امر به معروف صدقه است. ✅ نهی از منکر صدقه است. ✅ جواب سلام دادن صدقه است. 📚 بحارالانوار، جلد ۷۵، صفحه ۵۰ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهـادت مزدڪسانےاست‌کھ درراه‌خـداپُرکـٰارند...⛓✨ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
😁😁😁 گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند😒. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند😅. ما هم اذیتشان می‌کردیم. ☺️دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😉 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟»😎 با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.»😑 و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد،😴 اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» 😤😩 جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😂 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 حال بحران زدہ‌ام معجزہ‌ مےخواهد‌ و بس! مثلا سر زده یڪ روز بیایی، نروے 🙃♥️ :) ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
•• 🍃🦋 قبݪ‌ازاینڪہ سرٺ‌ڔۅباݪاببرےۅݩداݜٺہ‌هــآیٺ‌ڔابہ‌پیۺ‌ڂــــداڱݪایہ ڪݩے ݩظڔےبہ پاییݩ بیݩداݫ ۅداۺٺہ هـایٺ‌رآ شآڪڔباۺ😉🌹 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌نود‌و‌سوم رها: چرا بهش یه
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 چی شده عزیزم ؟ زینب سادات : اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست ! من کوچولوئم ، بابا ندارم ! زینب سادات هق هق می کرد و حرف هایش بریده بریده بود . دلش شکسته بود . دخترک پدر می خواست ... تاب می خواست ! شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد .. . که کسی او را از تاب به زمین نیندازد ! ارمیا دلش لرزید .. . دخترک را در آغوش کشید و بوسید . زینب گریه اش بند آمد تاب بازی ؟ ا رمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت : چرا از روی تاب انداختیش ؟ پسرک : بلد نبود بازی کنه ، الکی نشسته بود ! زينب : مامان رفت بستنی ، مامان تاب تاب می داد ! پدرپسر : شما با این بچه چه نسبتی دارید ؟ ما همسایه شون هستیم ، شما رو تا حالا ندیدم ! صدای آیه آمد : زینب ارمیا به سمت آیه برگشت : سلام ! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه آیه : سلام ! شما ؟ اینجا ؟ ارميا : اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی ! زینب سادات چقدر بزرگ شده ! سه سالش شده ؟ آیه : فردا تولدشه ! سه ساله میشه ! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد . زینب که بستنی را گرفت ، دست ارمیا را تکان داد . نگاه ارمیا را که دید گفت : بغل ! لبخند زد به دختر شیرین آرزوهایش : بیا بغلم عزیزم ! آیه مداخله کرد : لباستون رو کثیف می کنه ! ارميا : پس به یکی از آرزوهام میرسم ! اجازه میدید یه کم با زينب ساداتبازی کنم ؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت . آیه اجازه داد ... ساعتی به بازی گذشت ، نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا .. . زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت ! خودش را جور دیگری الوس می کرد ، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت ، بازی شان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود . وقت رفتن ارمیا پرسید : این دفعه جوابم چیه ؟ هنوز صبر کنم ؟ آیه سر به زیر انداخت و همان طور که زینب را در آغوش می گرفت گفت : فردا براش تولد می گیریم ، خودمونیه ؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید ارمیا به پهنای صورت لبخند زد ! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت : امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد ؟ زینب : عمو نبود که بابا مهدی بود ! زينبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود . صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان ، سیدمحمد و سایه ی این روزهایش . حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود . آن هم با اصرارهای آیه و رها ! محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده ! زینب شادی از روی مبل ها می پرید . مهدی هم به دنبالش بدون می کرد صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا جیغ و داد رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد . از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت . آیه : کی بود در رو باز کردی ؟ زینب : بابا اومده ! اشاره اش به عکس روی دیوار بود . سید مهدی را نشان می داد از اونجا اومده ! سکوت برقرار شد . همه با تعجب به آیه نگاه می کردند . آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدای ارمیا پیچید: سلام خانم کوچولو ، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه می خواهی جان مادر؟ چرا این گونه بی تاب پدر داشته ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت شود!" همه از ارمیا استقبال کردند ، فقط آیه بود که بعد از تعرفه ، سریع از دید خارج شد. "فرار می کنی بانو؟ از فرار می کنی یا از خودت؟ بمان بانوا بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده اید؟" سوال بزرگتر هنوز در شر همه شما بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا می دانم از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنید. آخر جشن بود که آیه شما که کسی نشنود از ارمیا پرسید: شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: من هنوز جواب مثبت نگرفتم ، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمی کنم. قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم ، با بازی با احساس این بچه شما را تحت فشار قرار می دهید ، چطور مگه؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی می کرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را می خواست و زینب به او بدهی نبود. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش ارمیا را به سمت خود کشید: بابا ... مهدی اذیت میکنه! نمی خوام اسباب بازی مو بهش بدم! چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد ... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعویش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ای ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود ، زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود ، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍بح بح تو حرم امام رضا (علیه سلام) در روز میلاد امام زمان این دوپزشک عزیز که عقد کردند .مهریه ی این عزیزان ۳۱۳عمل جراحی رایگانه.بزن دست قشنگه رو🤩🤩👌👌 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀♥️🌿🔗˼.. .. ♥️] 🌿] ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ 🌿♥️.. پندار‌ما‌این‌است‌ڪہ‌ما‌مانده‌ایم‌وشھدا رفتہ‌اند‌،اما‌درحقیقت‌آن‌است‌ڪہ ‌زمان‌ماراباخودبرده‌است‌ وشھدا‌مانده‌اند🥀-'' ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ 📕📌 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️گام اول مرد مجازی: سلام خواهرم زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!) مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم. زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید!😏 مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!😢 زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟😐 مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم!😞 زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم!😡 مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟ زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم!😒 مرد مجازی: حتماً! حتماً!… ⛔️گام دوم مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید! زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد. مرد مجازی: من هم متأهل هستم. زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠 مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟😭 ⛔️گام سوم مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم… و پاسخ زن مجازی…😊 مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم! ⛔️گام چهارم: مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید! و پاسخ زن مجازی…😇 ⛔️گام پنجم: مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند… و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود…😌 ⛔️گام ششم…😌😌 ⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️ ⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️ …. 🔥💔گام آخر: اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند… 😔 همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است… 💔💔😓😓 سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است… ♨️❌♨️❌💯💯 نویسنده؛ این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازی‌شده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند… یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21) ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا