eitaa logo
Hesare Aseman
16 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
💠 در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با قلب و وجدان خودت در آرامش باشی. #کارین_مونسن 🌐Blog: Hesare-Aseman.blog.ir شناسه #حصار_آسمان در تلگرام، سروش و آی گپ: @HesareAseman
مشاهده در ایتا
دانلود
برایم آفتابگردانی پست کن در پاکتی مهر و موم تا روشنی در میان راه هدر نرود! آدرس همان همیشگی ست و " من النور الی الظلمات..." را تمام پستچی ها بلدند! بیش از آنچه فکر کنی تاریکم و هر چه به پاهایم نگاه می کنم چیزی نمی بینم... دست هایم را نمی بینم خودم را نمی بینم و چشم هام گذرگاهی مرزی ست تا محموله ی نور به مقصدش برسد برایم آفتابگردانی پست کن همراه با کمی بوته های یاس و اطلسی البته! من تاریکم عزیزم گوشت و پوست و استخوانم با پاییز عجین شده است و نور و عطر و رنگ از آن توست! به پستچی ها اعتماد کن و با گل هایی که گفتم کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز.
تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
می دانی؟ پایِ دلدادگی که می رسد باید بگویی هرچه بادا باد و پایِ تمامِ خواستنت بایستی باید گوش و چمشت را ببندی و تنها "او "دیدنی شود .. باید آنقدر مردانه پایِ دوستت دارم گفتن هایت بایستی که هیچ‌کس نفهمد پشتِ این همه یک دندگی یک دختر است با تمام ظرافت هایِ زنانه اش .. باید آنقدر عاشقانه چشم بدوزی که هیچ‌کس نفهمد پشتِ این نگاهِ مهربان یک مرد است با تمام سر سختی هایش وقتی"ما" می شوید کوه شوید پشتِ هم پا به پایِ هم .. و نگذارید هر بی سر و پایی خاطرِ خاطرخواهیتان را در هم بریزد .. حالا همه ی این ها را گفتم تا رو به رویِ چشمانِ همه بگویم من پایِ دلدادگی ام ایستاده ام پایِ آغوشِ نیامده ات پایِ بغض ها و خستگی هایت من پایِ "تو" ایستاده ام ..
ساده‌دلانه گمان می‌کردم تو را در پشت سر رها خواهم کرد. در چمدانی که باز کردم، تو بودی هر پیراهنی که پوشیدم عطرِ تو را با خود داشت و تمام روزنامه‌های جهان عکس تو را چاپ کرده بودند. به تماشای هر نمایشی رفتم تو را در صندلی کنار خود دیدم هر عطری که خریدم، تو مالک آن شدی. پس کی؟ بگو کی از حضور تو رها می‌شوم مسافر همیشه همسفر من...؟
بابا لنگ دراز عزیزم بعضی آدم ها را نمی شود داشت فقط می شود یک جور خاصی دوستشان داشت بعضی آدم ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آن ها... اصلا به آخرش فکر نمی کنی آنها برای اینند که دوستشان بداری! آن هم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد...
چونان به من نزدیکی که اگر جایی نباشم، تو نیز نیستی چونان نزدیکی که دست‌های تو بر شانه‌ام گویی دست‌های من‌اند و هنگام که تو چشم می‌بندی منم که به خواب می‌روم!
دلم نگرفته است برایِ تویی که نیستی دلم گرفته است برایِ تویی که نمی آیی و اضطرابِ اینکه آرام آرام نمی آیی هزار تکه ام کرده است هزار تکه هایم را به هزار راهِ تو فرستاده ام اما هر بار به تلخِ تلخِ نبودن تو رسیده ام و هیچکدام از راه ها نمی دانند من دلم نگرفته است برایِ تویی که نیستی من دلم گرفته است برایِ تویی که نمی آیی...
تنهایی مهربانم کرده است شبیه سربازی که از روی برجک دیده بانی برای تک تیرانداز آن سوی مرز دست تکان می دهد...
من صدای نفست را سلامی می دانم که آفتاب اولین بار به دانه ی گندم داد..
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
محبوبم! دنیا ویرانه ی کوچکی ست... ما یادگرفته ایم که گریستن، بخشی از انسان است... مثل درد؛ مثل زخم ها، مثل تنهایی! ما یادگرفته ایم؛ بگرییم... چرا که درد و تنهایی و زخم را نمی توان پنهان کرد چرا که "دوستت دارم" را نمی توان پنهان کرد و قلب های سرخ حتی از زیر پیراهن هایمان هم پیداست حالا تو ای رنج همیشگی ای صلابت وصف ناپذیر اندوه های پنهانی به من بگو اگر دوستت نداشته باشم چگونه زنده بمانم...؟ که آیا انسان بی درد را می توان آدمی نامید؟
فراموشت کرده ام و حالا همه چیز عادی شده باران که می بارد پنجره را می بندم دیگر یادم نیست غروب جمعه چه ساعتی بود! پاییز را تنها از روی تقویم می شناسم! فراموشت کرده ام اما ... گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن تنگ می شود ...
اگر از کمند عشقت بروم، کجا گریزم؟ که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان اگرم نمی‌پسندی، مدهم به دست دشمن که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
زن، مردی ثروتمند یا زیبا یا حتی شاعر نمی خواهد او مردی می‌خواهد که چشمانش را بفهمد آنگاه که اندوهگین شد با دستش به سینه اش اشاره کند و بگوید: اینجا سرزمین توست...
دیر شده، می دانم! باید بیایم باران را در چشم هایت بند بیاورم؛ به قلبت نفوذ کنم و خاطره ی سالها تنهایی ات را پاک کنم! باید هر چه عشق دارم به پایت بریزم بعد از تو هیچ حسّی به دردِ من نخواهد خورد...!
خیال قشنگی‌ست اگر من کلید بچرخانم تو از پنجره تابیده باشی و خانه عطر بوسه بگیرد.
گور پدر این صندلی که می‌گوید: «من یک‌نفره‌ام»! هندسه عشق جای مرا باز می‌کند کنار تو
این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم چرا که زندگانی را دو چهره است، کلام، بالی ست از سکوت، و آتش را نیمه ای ست از سرما. دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم، تا بی کرانگی را از سر گیرم، و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم: چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم. دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم، در دست های من باشد. برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست، چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.
پیشانی بر شیشه ها چونان بیداران اندوه تو را می جویم فراتر از انتظار فراتر از خود خویشتنم و آنچنان دوستت دارم که نمی دانم کدام یک از ما غایب است. ترجمه:
هلیا! احساس رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر می‌دارم. رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی‌ست از دست برود. تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. من این را بارها تکرار کردم هلیا!
دلم تنگ است مثل لباس سال‌های دبستانم مثل سال‌های مأموریت‌های طولانیِ پدر که نمی‌فهمیدم وقتی می‌گویند کسی دورَست یعنی چقدر دورَست؟
عشق آدم را به جاهای ناشناخته می برد مثلا به ایستگاه های متروک به خلوت زنگ زده ی واگن ها به شهری که فقط آن را در خواب دیده... وقتی عاشق شدی ادامه ی این شعر را تو خواهی نوشت! برگرفته از کتاب: چه کسی مرا عاشق کرد؟
از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی
تویی آن که عاشقت را، دل ِ پاره پاره باید به نشان عشقی از خون، تن ِ پر ستاره باید به هر آنکه دل ببازد، به وصال می برازد که از او کشیده در خون، سر چوب پاره باید هنری نبود در صالح و در خلیل و موسا که به باد و آتش و آب ز تو اشاره باید نه به دیدگان نماید، هنری که از تو آید که به چشم جان، در این بوالعجبی نظاره باید به فراقم از تو زخم است و به وصلم از تو مرهم که چو دردم از تو آید، ز تو نیز چاره باید نه تو هرچه را بسوزی و نه من ز هر که سوزم که به خرمن من از آتش تو، شراره باید همه دل زدن به دریاست، مرام پاک بازان خود اگر نوشته گرداب و اگر کناره باید به فلق بپوشی آن را که بمیرد از برایت کفن شهیدت آری، هم از این قوراه باید