#هـمســفرٺابہشــٺ 💞🌿♥️
✨🌷 خاطرهی همسر شهید آقامحمد مسرور:
قبول نمی کرد کسی پشت سرش نماز بخونه.
یه روز که من مریض شده بودم، محمد نمیخواست من رو تنها بذاره، نرفت مسجد.
میخواست تناز بخونه که بهش گفتم: وایسا تا من پشت سرت نماز بخونم.
اولش قبول نمیکرد اما با اصرار من قبول کرد. بعد از نماز، بهم گفت: بندهی خدا! نمازت قبول نیست...
که من تو جوابش گفتم: مطمئنم مقبولترین نمازم، همین نمازه؛
و الآن به این مسئله یقین پیدا کردهام.👌
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#هـمســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️
✨🌷 #خـاطــرهے همسـر شهیدآقا حمیدرضا دایـےتقـے:
حمیدرضا و خواهرش سمیه دوقلو بودن.
سمیه و من تو فرهنگسرا باهم فعالیت میکردیم.
یه نسبت فامیلی دوری هم داشتیم.
دورادور حمیدرضا دیده بودم و میشناختم اما فڪرش رو نمیکردم روزے به خواستگاریام بیاد.
مادرم که موضوع خواستگارے حمیدرضا رو گفت، تعجب کردم اما خوشحال شدم😍
انتظارش رو نداشتم که حمیدرضا به خواستگاریام بیاد.
حمیدرضا جانشین فرمانده بسیج مسجد بود🍃
پسری با ظاهرے مذهبی و با اعتقاداتی محکم👌
هرچه بیشتر او رو میشناختم، بیشتر به تفاهمهای اخلاقی بین خودمون پی میبردم.
مراسم ازدواجمون، روز میلاد حضرت معصومه(سلاماللهعلیه) برگزار شد.
ساده و بیآلایش؛
بعدها حمیدرضا گفت:
شما هدیهی حضرت معصومه(سلاناللهعلیه) به من هستید. من از ایشون خواستم همسرے به من بدن و ایشون شما رو به من هدیه داد.
وقتی برای بار اول وارد اتاقش شدم، اتاقش پر بود از عکسهای شهدا🌷
رابطهی قوے با شهدا داشت و یه ارتباط ویژه با شهید #حاج_حسین_خرازی 🕊
💗 همسرم شهادت رو از دست دوستان شهیدش گرفت.
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#همسفر_تا_بهشت 💞🍃♥️
#خاطرهی همسر شهید آقا مهدی قاضیخانی:
ما کرد هستیم و به زبون کردی خیلی سخته که بخوای بگی"دوستت دارم" ♥️
گاهی با خنده بهم میگفت:
به کردی بگو دوسِت دارم ببینم بلدی یا نه؟
بعد به این نتیجه میرسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف میزنیم ☺️
گاهی شعر میخوندم براش و بیشتر این بیت رو زمزمه میکردم...
صبر ایوب زمان صبرِ منه
خونه بی تو خونه نیست، قبر منه
اون مدتی که سوریه بود، تلفن که میزد، با ذوق حرف میزد
مدتی هم که حرف میزدیم، حرفای زن و شوهری بود...💕
مثلاً میگفتم
دلم واست تنگ شده💘
یا به شوخی بهش ميگفتم: اونجا زن نگیریاااا
میزد زیر خنده و میگفت:
نه بابا! خانوم این چه حرفیه؟!
یه روز قبل شهادتش، از همسایهمون که همسرش رو از دست داده بود، پرسیدم: بدون شوهر بودن سخته؟ چه جوریه؟
گفت: من عادت کردم.
پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی واسم عادی نمیشه!
مطمئن بودم که آقا مهدی شهید نمیشه.
اون واسه نیومدن نرفته بود، واسه دفاع رفته بود.
وقتی متوجه شدم که به شهادت رسیده، دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم. نکنه کسی اشکم رو ببینه و بگه:
هان چی شد؟ اشکت در اومد؟!
پشیمون نیستم از این که رضایت دادم به رفتنش ولی خیلی دلتنگ میشم💔
مخصوصاً غروبا؛
تنها شدن رو با همه وجودم لمس کردم🌾
روز تشییع و خاکسپاری هنوز تو شوک بودم.
پیکرش رو که گذاشتن تو قبر، حلقهامو انداختم تو قبرش..
واسه دل خودم این کار رو کردم♥️
تا یادش بمونه که شفاعتم کنه💞
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr
#هـمســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️
✨🌷 #خـاطــرهے همسر شهید آقامهدی خراسانی:
💍 سر سفره عقد، اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد
وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم، صورتم رو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیش رو ببینم اما به جای اون لبخند زیبا،
اشکای شوقی رو دیدم که با عشق تو چشاش حلقه زده بود… ♥️
همونجا بود که خودم رو خوشبختترین زن دنیا دیدم.
محرم که شدیم، دستام رو گرفت و خیره شد به چشام…
هنوزم باورم نمیشد… ب
ازم پرسیدم: چرا من…؟
از همون لبخندای دیوونهکننده تحویلم داد و گفت:
تو قسمت من بودی و من قسمت تو…
قلبم از اون همه خوشبختی، تند تند می زد و فقط خدا رو شکر می کردم به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود؛🙏
🌀 هر روزی که از عقدمون میگذشت، بیشتر به هم عادت میکردیم. طوری که حتی یه ساعتم نمیتونستیم بیخبر از هم باشیم.هیچ وقت فکرش رو نمی کردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه… ☺️
به بهونههای مختلف واسم کادو میگرفت و غافلگیرم میکرد.🎁
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#هـمســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️
✨🌷 #خـاطــرهے همسر شهید آقاحمید سیاهکالیمرادی
سر سفره که نشست گفت: آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!؛
با بغض گفتم: چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!
گفت: کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه.
گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار.
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب سلامالله علیه هرکجا تونستی تماس بگیر».گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم
دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!»
لبخندی زدم و گفتم: “یادم هست! یادم هست.”
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
#هـمســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️
✨🌷 #خـاطــرهے همسر شهید آقاحمید باکری
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯﻣ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳم
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم
چقد ﺣﺲ ﺧﻮبیه ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷن؛
منطقه که میرفت، تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود، میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت، واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد. میگفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ.
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ.
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگیای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست
ﻛﻪ خیلی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ
ﻣﻴﮕﻢ:”عشق”
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الآن میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلاً ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست، از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم.
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشق رو درک نمیکنن؟! ﺍلآﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ رو خیلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩآله! تو تقسیم کار خونهست.
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ که ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰی ﻛﻦ
میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم
میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ
میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن، ﻳﻪ ﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم؛
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
🌷 هـمـســر شـهیــد آقاڪمیل صفـریتبـار:
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبت بود مثل یه مادرے کہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ مـےڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم. خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی...
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے مـےترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد... 💗
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashane_mehr
#هـمســفرٺابہـشـٺ 💞🌿♥️
✨🌷 #خـاطــرهے همسر شهید آقاحمید باکری
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯﻣ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳم
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم
چقد ﺣﺲ ﺧﻮبیه ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷن؛
منطقه که میرفت، تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود، میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت، واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد. میگفتن: بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ.
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ظرف ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ.
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگیای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست
ﻛﻪ خیلی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ
ﻣﻴﮕﻢ:”عشق”
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الآن میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلاً ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست، از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم.
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشق رو درک نمیکنن؟! ﺍلآﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ رو خیلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩآله! تو تقسیم کار خونهست.
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ که ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰی ﻛﻦ
میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم
میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ
میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن، ﻳﻪ ﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم؛
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
┄═✾🏡 @kashaneh_mehr 💞✾═┄
🌷 هـمـســر شـهیــد آقاڪمیل صفـریتبـار:
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبت بود مثل یه مادرے کہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ مـےڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم. خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی...
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے مـےترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد... 💗
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashane_mehr
🌷 هـمـســر شـهیــد آقاڪمیل صفـریتبـار:
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبت بود مثل یه مادرے کہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ مـےڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم. خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی...
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے مـےترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد... 💗
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashane_mehr
🌷 هـمـســر شـهیــد آقاڪمیل صفـریتبـار:
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبت بود مثل یه مادرے کہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ مـےڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم. خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی...
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے مـےترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد... 💗
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashane_mehr
🌷 هـمـســر شـهیــد آقاڪمیل صفـریتبـار:
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبت بود مثل یه مادرے کہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ مـےڪرد...
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم. خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه...
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی...
شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم...
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے مـےترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد... 💗
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashane_mehr