حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_41 چند تا پیام از زهرا داشتم: +سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_42
چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم بودند.با چشمهای قرمز و پف کرده؛داشتم با تعجب نگاهشون میکردم که یکدفعه یاد متن روی بنر افتادم:
جناب آقای مهدوی،از دست دادن دختر عزیزتان مرحومه زهرا مهدوی را خدمت شما و همسر گرامیتان تسلیت عرض نموده و از خداوند برای شما صبر فراوان طلب می کنیم.
تازه دوزاریم افتاد.یه قطره اشک از روی گونه ام سر خورد.زبونم تو دهنم نمی چرخید.نه میتونستم حرف بزنم،نه میتونستم گریه کنم،نه میتونستم داد بزنم؛فکم قفل شده بود.هرکسی هم چیزی می پرسید نمیتونستم جوابشو بدم و فقط با اشاره سر و باز و بسته کردن چشمم جواب میدادم.
...
سرمم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم؛با مریم و سمانه برای تشییع جنازه رفتیم.همه گریه میکردند،داد میزدند ولی من هیچی نمیگفتم و فقط زل زده بودم به تابوتش.اصلا باورم نمیشد.نمیتونستم نبودن زهرا رو درک کنم.مگه میشد دیگه اون نباشه؟مگه فرشته ها می میرن؟!
آخرش مریم و سمانه هرکاری کردند نتونستند من رو به حرف بیارند.با این که حال خودشون هم خوب نبود و عین مرده ها شده بودند ولی همش حواسشون به من بود و مراقبم بودند و بهم رسیدگی میکردند.
بعد از مراسم هم من رو تا دم خونه مون رسوندند.مریم زنگ آیفون رو زد.بابام جواب داد و گفت:
+کیه؟
سمانه جواب داد:
+آقای مهاجر،لطف می کنیدیه لحظه تشریف بیارید دم در؟
+شما کی هستین؟
+ما دوست های دخترتون هستیم.اگه یه لحظه تشریف بیارید دم در ممنون میشم
بابام در رو باز کرد و اومد پایین.تا من رو همراه دوتا دختر چادری دید اخم کرد و گفت:
+آها؛پس اینا هستند که تو رو خام کردند.آره؟با همینا گشتیتیپت این شکلی شده؟
مریم گفت:
+آقای مهاجر،دیروز یکی از دوستهای صمیمی دخترتون تصادف کردند و به رحمت خدا رفتند.راستش از وقتی نیلوفر فهمیده تا الان یک کلمه حرف هم نزده.ما نگرانشیم.حالش خیلی بده
بابام با همون حالت خشک و عصبانیش گفت:
+کدوم دوستش؟ستاره یا لیلا؟
+نمیدونم میشناسیدش یانه.اسمش زهراست
برگشت سمت منو گفت:
+آها همون دوست جدیدت.آره؟
هیچ حرفی نزدم.بابام گفت:
+به هرحال میدونم ک این لوس بازیشه.خودش خوب میشه
سمانه گفت:
+آقای مهاجر،چرا متوجه نیستید؟نیلوفر تو شوکه.اون اصلا تو تشییع جنازه زهرا گریه نکرد.حالش خوب نیست.
+شما نمیخواد به من بگی حالش خوبه یا بد.از وقتی با شماها گشته من دیگه از کارهاش سر در نمیارم.چرا الکی مردم رو خام می کنید؟به شما چه که روش زندگی دیگرانو تغییر بدید؟
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....