eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_52 رفتم پارک؛سر قرارم با مریم نشستم و منتظرش موندم.احساس کر
...: دستی که جلوی چشمم بود رو کنار زدم و سرم رو بالا گرفتم تا ببینم کیه.البته میدونستم که کسی جز مریم نمیتونه باشه.؛ تا دیدمش که داشت با یه لبخند شیطنت آمیزی نگاهم میکرد،بلند شدم و دستش رو سفت گرفتم و کشیدمش دنبال خودم.بردمش یه گوشه خلوت و شروع کردم با خنده، توبیخش کردن.مرموزانه نگاهش میکردم و می گفتم: _توخجالت نمیکشی؟اینه رسم دوستی؟دونفری باهمدیگه منو میزارید سرکار؟بزار یه بلایی سرت بیارم ک تا آخر عمر یادت نره.دختره ی پررو.منو خر‌گیر آورده اون هم نیشش تا بنا گوش باز بود و همونطور که حالت تدافعی به خودش گرفته بود،همش میگفت: +ببخشید،غلط کردم.باورکن دلم براش سوخت.گناه داشت بیچاره. عاشقه می فهمی؟عااااشق ..... بدون اینکه با مامانم اینا هماهنگ کنم شماره بابام رو روی کاغذنوشتم و دادم به مریم و گفتم: _اینو بده آقا محسن تا با بابام صحبت کنه خندید و با نگاه شیطونش گفت: +اوه،اوه؛چه منتظر بودی.بپا نترشی دختر. اخم کردم و گفتم: _این چیزا به تو نیومده.هنوز برات زوده.فقط بده بهش +حالا خوبه من ازت بزرگترما!ایشششش بعد کاغذرو گذاشت تو جیبم و گفت: +فکر کنم خودت بدی بهتر باشه یه آه طولانی از دست مریم کشیدم و از پایگاه رفتم بیرون.نشستم یه گوشه حیاط و به وسط حوض زل زدم.تو حال و هوای خودم بودم که با صدای تعارف دو نفر به خودم اومدم... نگاه کردم دیدم حسنا دوتا جعبه رو گذاشته رو هم داره می بره تو پایگاه.هرچقدر هم آقا محسن بهش اصرار میکنه که جعبه رو بیاره،اون قبول نمیکنه. احتمالا اون هم مثل من غرورش بهش اجازه نمیداده که قبول کنه😁.با خودم گفتم اگه الان برم جلو... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_53 دستی که جلوی چشمم بود رو کنار زدم و سرم رو بالا گرفتم تا
...: با خودم گفتم اگه الان برم جلو،آقا محسن با خودش فکر میکنه که من همش میخوام خودمو بهش نشون بدم یا بگم چقدر خوبم؛الان فکر میکنه به قول مریم من ترشیدم. ولی خدا بگم حسنا رو چیکار نکنه؛یکدفعه دیدم حسنا داره میگه: +شما نمیخواد بیارید.نیلوفر کمکم میکنه بیارم اصلا انتظار نداشتم.یکدفعه از جام بلند شدم و با هول گفتم: _آره...آره من الان کمکش میکنم بعدش هم رفتم سمتش و یکی از جعبه ها رو ازش گرفتم.اعصابم خورد شده بود و همش فکر میکردم که الان با خودش میگه این چه دختر بی عرضه و تنبلیه؛دید من دارم تعارف میکنم کمک دوستش بدم،یه زحمت به خودش نداد بیاد کمک کنه بدجوری اعصابم خورد بود.رفتم پیش مریم.کاغذرو دوباره دادم بهش و گفتم: _جون من خودت شماره رو بده.من روم نمیشه مریم هم خندید و گفت: +روچشمم عزیزم.دیگه تویی دیگه.نمیشه رو حرفت حرف زد ..... بابام با عصبانیت اومد تو اتاقم.در و کوبید و گفت: +تو خجالت نمیکشی؟شماره من رو دادی به یکی از این پسر بسیجی های ریشو؟این همه خواستگار برات اومد به صد بهانه ردشون کردی حالا رفتی شماره منو دادی به یکی از این مذهبیای افراطی؟از فردا دیگه حق نداری بری بسیج.میریاونجا دنبال شوهر؟قحطی شوهر اومده؟دیگه بسیج بی بسیج بقیه جمله هاش هیچ ولی جمله آخرش رو که شنیدم داغون شدم.احساس میکردم به بسیج معتاد شدم؛من نمیتونستم بسیج و مسجد رو ول کنم ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_54 با خودم گفتم اگه الان برم جلو،آقا محسن با خودش فکر میکن
...: زدم زیر گریه و گفتم: _بابا خواهش میکنم بزار برم بسیج.باشه؛اصلا ازدواج نمیکنم.نه با مذهبیا،نه با غیرمذهبیا.فقط بزار بسیج رو برم. داد زد و گفت: +نخیر.همین که گفتم.روت زیاد شده.از یه پسر ریشو خوشش اومده واسه من!!! و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست شب بعد مریم زنگ زد به گوشیم و گفت: +مامان محسن گفت که محسن امروزگفته میخوام برم با بابای نیلوفرخانوم صحبت کنم،وقتی برگشته یه طرف صورتش سرخ شده و جای انگشت مونده.میگه خودش چیزی نمیگه ولی مامانش فکر میکنه بابات بهش سیلی زده. دلم براش سوخت بیچاره با دست زدم رو پیشونیم و گفتم: ._یا حضرت عباس(ع)!راست میگی؟ +متاسفانه آره.ببین بیچاره چقدر عاشقته چیزی نگفتم و فقط آه پردردی کشیدم. روزها به سختی برام میگذشت و حق شرکت تو هیچ کدوم از برنامه های هیئت و مسجد رو نداشتم.مریم هم هرروز زنگ میزد و خبر میداد که آقا محسن رفته با بابام صحبت کرده ولی نتیجه نداده و بدتر عصبانی شده. اعصابم خیلی خورد بود و حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم.از این طرف بابام به هیچ وجه راضی نمیشد از اونطرف مریم گفته بود که خانواده آقا محسن دخترهمسایشونو براش در نظر گرفتن و اصرار دارند که برن خواستگاریش.میگفت یه جوری زودتر بابام رو راضی کنم. ... داشتم موهامو شونه میکردم که گوشیم زنگ خورد.الهام بود؛یکی از بچه های پایگاه.تا گوشی رو وصل کردم با ذوق گفت: +سلام نیلوفر جونم.مبارکه.پس بابات قبول کرد بالاخره؟چطوری راضیش کردی؟ آه حسرت کشیدم و با بغض گفتم: _نه هنوز بابام راضی نشده.آقامحسن هرروز داره برای راضی کردنش تلاش میکنه ولی هنوز نتیجه نداده +یعنی خبر نداری؟ با نگرانی از رو تختم بلند شدم و گفتم: _از چی؟؟😳 +ولش کن هیچی.ان شاالله که هرچی خیره پیش بیاد.مراقب خودت باش.من کار دارم با عصبانیت گفتم: _الهام بگو چی شده؟ باصدای مضطرب گفت: +باور کن نمیدونم چجوری بگم...راستش،امم..امروز مامان آقامحسن به مامانم گفت که امشب دارن براش میرن خواستگاری...من فکر‌کردم دارن میان خواستگاری تو وگرنه بهت نمیگفتم که ناراحت بشی؛ببخشید ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_54 زدم زیر گریه و گفتم: _بابا خواهش میکنم بزار برم بسیج.
...: گوشی رو انداختم کنار و با تمام توان گریه کردم.باورم نمیشد؛امکان نداشت.امکان نداشت منو ول کنه بره خواستگاری یه نفر دیگه.اون منو دوست داشت. اینقدر بی غیرت و بی معرفت نبود.با صدای گریه هام مامان و بابام با نگرانی اومدند تو اتاقم.مامانم اومد جلو و گفت: +چی شده نیلو؟چت شده؟چرا اینطوری میکنی؟ بابام هم که اون روزها اعصاب نداشت گفت: +خفه شو اینقدر گریه نکن.مثل آدم حرفت رو بزن بگو چی شده بعد از اینکه مامانم بهم آب داد و آرومتر شدم با همون صدای گرفته گفتم: _نمی بخشمتون.نمی بخشمتون.اینقدر ردش کردین که امشب داره میره خواستگاری یه نفر دیگه. چرا حالا که من از یه نفر خوشم اومده شما نمیزارید بهش برسم؟ بابام نفس عمیقی کشید و گفت: +خداروشکر که رفت خواستگاری یه نفر دیگه _بابا یعنی چی خداروشکر؟دوست ندارید خوشبختی من رو ببینید؟ پوزخند زد و گفت: +هه،خوشبختی.این ریشو ها فقط بلدند خوشبختی رو از آدم بگیرند.بری با اون زندگی‌کنی که باید خودتو از همه چیز‌محروم کنی و از اتاق بیرون رفت. هرچی بعدظهر مریم بهم زنگ زد جوابش رو ندادم.نمیدونستم چرا ولی از دستش ناراحت بودم.از دست همه ناراحت بودم؛آقامحسن،مامان و باباش،مامان و بابای خودم،مریم و مخصوصا اون دختر همسایشون.الکی الکی از دست همه ناراحت بودم.تکلیفم با خودم مشخص نبود. اول شب از ناراحتی و سردرد رفتم صورتمو آب زدم.یه قرص خوردم و رو تختم دراز کشیدم و خوابیدم.یهو صدای بابام رو شنیدم که با ناراحتی داشت یه چیزایی می گفت.احساس کردم صدای چند نفر دیگه رو هم میشنوم.به خاطر همین چادر و روسریم رو سر کردم و با احتیاط از اتاق رفتم بیرون.تا اومدم به خودم بیام دیدم یه نفر گفت: +سلام دخترم سرم رو که گردوندم آقامحسن و مامان و باباش رو دیدم که روی مبل نشسته بودند.میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم.باورم نمیشد.اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه.... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_55 گوشی رو انداختم کنار و با تمام توان گریه کردم.باورم نمی
...: اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه پام خورد به گلدون گوشه حال و با گفتن آخ از خواب پریدم. امکان نداشت.حالا به جای خوشحالی میخواستم از ناراحتی جیغ بزنم.بالش رو گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم گریه کردن.به امید اینکه اون فقط یه خواب نبوده باشه و واقعا همچین اتفاقی افتاده باشه،از اتاق بیرون رفتم. با اینکه میدونستم امکان نداره که همچین اتفاقی بیفته ولی میخواستم خودم با چشمهای خودم این بدبختی رو ببینم.یا شاید هم یه امید کمی تو دلم داشتم. رفتم بیرون از اتاق و دیدم بابام داره با کلافگی با کسی که پشت آیفونه حرف میزنه.به مامانم اشاره کردم و گفتم: _کیه؟ +فکر کنم همین پسره هست خواستگارته،همون مذهبیه با تعجب و دهن باز رفتم جلو.بابام چند ثانیه سکوت کرد و گفت: +بفرمایید بالا ولی من حرفم همونیه که گفتم بعدش هم آیفون رو گذاشت سرجاش و گفت: +سریع برید آماده شید.این پسره با خونوادش اومدند.انگار من بهشون اجازه خواستگاری دادم. همینجور بی خبر واسه خودشون پاشدن اومدند. باشوق و ذوق دویدم سمت اتاقم.سریع مانتوی آبی کمرنگ با روسری سفید و آبی،و شلوار سفیدم رو پوشیدم.چادر عروسی هم که زهرا بهم داده بود رو سرم کردم و بعداز اینکه تونستم یه جوراب درست و حسابی از توی کشوم پیدا کنم و بپوشم،مثلا خیلی آروم و سربه زیر از اتاق بیرون رفتم.وقتی که دیدم همشون روی مبل نشستند چندبار چشمام رد مالیدم تا مطمئن بشم که خواب نیستم... وقتی فهمیدم که بیدارم،سعی کردم نیشم رو بسته نگهدارم و نخندم.سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم: _سلام همزمان سه نفرشون برگشتند سمتم و بعدش برام بلند شدند و جواب سلامم رو دادند. باخوشحالی رفتم تو آشپزخونه و تو راه حواسم بود که پام به گلدون نخوره و اگه خوابم بیدار نش و حداقل تو این خواب خوش بمونم. میخواستم چایی بریزم و همونطور از خوشحالی تو دلم آواز میخوندم که مامانم اومد تو آشپزخونه و گفت: +تو نمیخواد چایی بیاری.الان فکر می کنن چه خبره.فعلا هیچی نشده و هیچ خبری نیست. خودم چایی رو براشون می برم. ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_56 اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه پام خورد
...: با اینکه تو ذوقم خورد ولی هیچ چیزی نمیتونست تو اون لحظه خوشحالیمو ازم بگیره؛باورم نمیشد اونا الان خونمون باشن. مامانم بعد از اینکه چایی رو برد،اومد تو آشپزخونه و گفت: +بابات گفته تو نمیخواد امشب بیای تو جمع.نیازی نیست قیافم رو پکر کردم و با اعتراض گفتم: _چرا آخه؟منم آدمم مامان.مثلا اومدن خواستگاری‌من😒بعد من نباید بیام بیرون؟! سرتکون داد و شونه بالا انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.منم همونجا تو آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن و نتیجه چی‌میشه بابای آقامحسن گفت: +آقای مهاجر ما میدونیم کارمون درست نبوده که سرزده مزاحم شدیم ولی خب چون شما هیچ جوری حاضرنبودید با ما آشما بشید،ما به اصرار پسرمون اینکارو کردیم.باز هم شما به بزرگی خودتون ببخشید. بابام که همیشه سعی میکرد جلوی همه،مخصوصا مذهبیا خودش رو متشخص تر از اونا نشون بده،با آرامش و بدون عصبانیت گفت: +ببینید آقای محترم،شما یه نگاه به ما بنداز،نه من نه خانومم هیچکدوممون شبیه شما نیستیم.دخترمون هم حالا جوگیرشده اومده یه چادر سرش کرده و فاز مذهبیت گرفته و هنوزهم بعد از گذشت یکسال از چادری شدنش ما هنوز از دستش ناراحتیم و دوست نداریم که اینطوری زندگی رو برای خودش سخت کنه و البته محرومیت هایی هم براش درنظر گرفتیم ولی خب فایده ای نداشته و فعلا ما کاری به کارش نداریم ولی دیگه حداقل دوست نداریم با یه خانواده مذهبی وصلت کنه و دوروز دیگه کارش به نصیحت کردن ما برسه.ما اصلا با هم جوردرنمیایم و نمی تونیم با هم بسازیم.دخترمون هم دوروز دیگه از این کارهاش دست میکشه و خودش خسته میشه. اصلا ما اون‌رو یه جور دیگه‌تربیت کردیم.پسر شما باید دنبال یه دختر مثل خودش باشه بعداز چند ثانیه سکوت،مامان آقامحسن گفت: +حاج آقا مهم اینه که این دو تا جوون همدیگه رو میخوان.عقایدشون هم با هم جوره.دلتون میاد راه دوتا جوون که همدیگه رو دوست دارن و دلشون میخواد باهم زندگی کنند رو ببندید و نزارید به هم برسند؟ بابام گفت: +حالاشما از کجا میدونید که دختر من هم پسرشما رو دوست داره؟ باباش گفت: +تا حالا دخترتون با اومدن ما مخالفتی کرده یا چیزی گفته که بخواد مخالفتش رو نشون بده؟ بابام سکوت کرد و چیزی نگفت.دوباره آقای صدیقی_بابای آقامحسن_گفت: +درسته که ما خانواده ها از لحاظ اعتقادی شبیه هم نیستیم ولی... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_58 ولی هممون آدمیم.درسته؟پس میتونیم درکنارهم زندگی کنیم و
...: می گفت: +الان تو هرمجلسی میری درباره امام حسین(ع)و امام زمان(عج)و آدمای مختلف صحبت میکنند.اینا خوبه ولی اصلا یادمون رفته راس اینا خداست.بقیه شون واسطه هستند.میتونیم بعضی وقت ها هم به جای اینکه بقیه رو واسطه قرار بدیم مستقیم بریم سراغ خودش.بگیم خدایا من ایندفعه دستمو پیش هیچکس دراز نمی کنم و از هیچ کس چیزی نمیخوام.فقط میخوام که خودت فلان چیز رو بهم بدی.بعد که این جمله رو گفتی بعضی وقتا میتونی بگی خدایا من گناهکارم ولی فلان کس یا فلان امام رو واسطه قرار میدم تا تو زودتر حاجتمو برآورده کنی؛اینطوری درسته.مثل اینکه شمایه کار خیلی مهمی داری،نمیری به معاون بگی.میری به رئیس میگی ولی درکنارش به معاون هم میگی که توصیه ات رو بکنه که کارت بهتر پیش بره بعد از تموم شدن مراسم رفتم تو آشپزخونه پیش مامان زهرا.بااصرار زیاد قبول کرد که بزاره من استکان های چایی رو بشورم.بعد از اینکه شستن استکان ها تموم شد نشستم روی صندلی توی آشپزخونه و یه آه طولانی و غم انگیز کشیدم.مامان زهرا باخنده گفت: +چی شده؟آه میکشی!! سرتکون دادم و گفتم: _نمیدونم والا نشست پیشم و با لحن مهربونش گفت: +اگه یه بار مشکلی برات پیش اومد و کمکی از دست من برمیومد حتما بهم بگو.اگه کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم لبختد زدم و گفتم: _باشه ممنون.بیشتر از همه دلم برای زهرا تنگ شده.کاش‌بود... بلند شد و همونطور که داشت از یخچال آب برمیداشت گفت: +منم همینطور.کاش بود و میتونستید مدت بیشتری با هم دوست باشید.برای خودم جای تعجبه که من چه مادری هستم که بعد از زهرا زنده موندم بلند شدم و گفتم: _امیدتون به خدا باشه. من دیگه میرم.کاری ندارید؟ خداحافظ +خداحافظ عزیزم.مراقب خودت باش ... اسنپ گرفتم و رفتم بهشت زهرا.اول رفتم سرقبر زهرا و بعدش هم رفتم سر مزار همون شهید گمنامی که دوست زهرا بود و حالا شده بود دوست من.نشستم سرقبرش و دعای توسل خوندم.بعدش هم ازش کمک خواستم و وقتی به یاد حرفهای خانومه افتادم گفتم: _خدایا خودت مشکلم رو حل کن.خودت یه کاری کن بابان راضی بشه.به حق این شهید گمنام کمکم کن خداا گریه ام گرفته بود.دلم پربود و فقط با گریه آروم می شدم.سرم رو گذاشته بودم رو قبر و گریه میکردم.دنبال یه راه حل می گشتم تا بابام رو راضی کنم.تو حال و هوای خودم بودم که ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_59 می گفت: +الان تو هرمجلسی میری درباره امام حسین(ع)و اما
...: صدای پا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دیدم که یه زن و شوهر جوون دارند میان این سمت.آروم بلند شدم و چند دقیقه بعد از بهشت زهرا بیرون رفتم. ... نشسته بودم روی مبل و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.به صفحه گوشی نگاه کردم و جواب دادم: _الو سلام مریم جان +سلام عزیزم.خوبی؟چه خبر؟ _ممنون.خبرسلامتی.خودت خوبی؟ +قربونت.میگم برای فردا بعدظهر که به مناسبت میلاد امام رضا(ع)جشن داریم.میتونی صبح بیای اینجا کمک؟البته اگه کاری نداری و خانوادت اجازه میدن _نه کاری ندارم.میام.فقط ساعت چند بیام؟ +ما از9صبح هستیم.هر وقت خواستی بیای مشکلی نیست _باشه قربونت؛ان شاءالله میام.کاری نداری؟ + نه عزیزم.مواظب خودت باش.یاعلی _یاعلی صبح ساعت8:30بیدارشدم و بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم که برم مسجد.از قبلش با مامانم هماهنگ کرده بودم. وقتی رسیدم با احتیاط رفتم تو و حواسم بود که با آقامحسن رودررو نشم.ازش خجالت می کشیدم.خیلی آروم و سربه زیر رفتم داخل پایگاه.مریم تا من رو دید اومد جلو.بغلم کرد و گفت: +به به نیلوفر خانوم.چه عجب ما شمارو زیارت کردیم.چه عجب تشریف آوردید.قدم رنجه فرمودید خندیدم و گفتم: _مرض.خودت که خبر داری از همه چیز زد رو شونه ام و گفت: +میدونم عزیزم.شوخی کردم.دیگه چه خبر عروس خانوم؟ پوزخند زدم و گفتم: _هه،عروس خانوم؟!فکرکنم میدونی که بابام راضی نشده و تصمیمش به این راحتی عوض نمیشه.بابای من خیلی غدّه +نگران نباش عزیزم.خدابزرگه،هیچ مشکلی بدون راه حل نیست. آه طولانی کشیدم و گفتم: _امیدوارم که اینطوری باشه.امیدوارم خدا خودش حل کنه زد رو شونه ام و بالبخند گفت: +مطمئن باش همینطوره لبخندی زدم و رفتم سراغ نوشتن متن تبریک و حدیث و ...برای جشن. بعد از تموم شدن مراسم داشتم از پایگاه بیرون میرفتم که یکدفعه دیدم یه نفر جلوم وایساده و دستش رو به در گرفته.سرم رو بالا نگرفتم چون... ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_60 صدای پا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دیدم که یه زن و شوهر جو
...: سرم رو بالانگرفتم چون می دونستم آقامحسنه.آروم گفتم: _سلام و بعدش اومدم کنار.آقامحسن گفت: +سلام خانوم مهاجر بعد هم آروم رفت کنار.یه "ببخشید"آروم گفتم و رفتم بیرون.صدای پاش رو شنیدم که داشت پشت سرم میومد.صدا زد: +نیلوفرخانوم وایسادم و آروم برگشتم سمتش.همونطور سر به زیر گفتم: _بله؟ +من دارم تلاشمو میکنم.فقط یه سوال؛شما به این وصلت راضی هستید؟یعنی شما هم دوست دارید با من ازدواج کنید؟ معلوم بود داره از خجالت آب‌میشه وقتی این حرف ها رو میزنه.نمیدونستم چه جوابی بدم.بعداز چند ثانیه گفتم: _اگه راضی نبودم مطمئن باشید مخالفت میکردم زیر‌چشمی نگاهش کردم.لبخندی از سر رضایت زد و گفت: +پس شما هم تلاشتونو بکنید.من دارم همه تلاشمو میکنم.البته منت نمیزارم ولی واقعا برای رسیدن به شما کم نمیزارم.مطمئن باشید لبخند کوتاهی زدم.با اجازه ای‌گفتم وسرم رو انداختم پایین و داشتم میرفتم که صدای مریم رو شنیدم: +نیلوفر،نیلوفر یه لحظه وایسا برگشتم سمتش و گفتم: _جانم؟کاری داشتی؟ دستم رو گرفت و گفت: +چلّه بگیر _یعنی چیکار‌کنم؟ _نیت کن یه کاری رو ۴۰روز انجام بده تا حاجتت برآورده شه.مثلا۴۰روز زیارت عاشورا یا دعای توسل بخون.یا۴۰ جمعه دعای ندبه بخون یا هرکاری که فکر میکنی خوبه و ثواب هم داره رو ۴۰ روز انجام بده قیافه ام رو مظلوم کردم و گفتم: _تاثیر داره؟ لبخند زد و گفت: +اگه با اطمینان و یقین کامل کارت رو انجام بدی مطمئن باش تاثیر داره.خدا اینقدر بنده اش رو دوست داره اگه با اخلاص و اطمینان کامل چله بگیری ان شاءالله اگه حاجتت خیر باشه بهش میرسی.خیلیا با چله‌گرفتن به حاجت هاشون میرسن آروم گفتم: _ان شاالله منم به حاجتم برسم.ممنون که راهنماییم میکنی مریم تصمیم گرفتم چله دعای توسل بگیرم و به ۱۴ معصوم توسل کنم.هرشب سرخوندن دعای توسل کلی اشک می ریختم و از خدا میخواستم تا حاجتمو بده و کاری کنه بابام راضی‌شه به این وصلت؛ ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_61 سرم رو بالانگرفتم چون می دونستم آقامحسنه.آروم گفتم: _س
...: البته همیشه میگفتم خدایا اگه خیر و صلاح من تو این وصلته این وصلت صورت بگیره و همیشه خیر و صلاحمو از خدامیخواستم. روز سی و هشتم وقتی داشتم دعای توسل میخوندم در اتاقم باز شد.سریع اشکامو پاک کردم و ساکت شدم.سرم رو برگردوندم طرف در و دیدم که بابام اومده تو اتاق.خواستم بلند شم که گفت: +نمیخواد،بشین.میخوام باهات حرف بزنم.کارت دارم نشستم سرجام،بابام هم نشست روبروم.ساکت موندم تا حرفش رو بزنه.بعداز چندثانیه سکوت گفت: +این پسره هست،چی بود اسمش؟آهامحسن صدیقی!!دیوونم کرد اینقدر اومد محل کارم و برام سخنرانی کرد و التماسم کرد.تو به من بگو ازش خوشت میاد؟دوست داری باهاش ازدواج کنی؟راستش هنوزهم زیاد ازش خوشم نمیاد ولی احساس میکنم واقعا دوستت داره داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم ولی نمیدونستم بایدچه جوابی بدم که پررویی حساب نشه.سرم رو انداختم پایین و گفتم: _به نظرمن پسر خوبیه. با حجب و حیاست،به زن های نامحرم نگاه نمیکنه،باهاشون شوخی نمی کنه،زرنگ و فعاله،با ایمانه،خوش اخلاقه،میدونم که میتونه خوشبختم کنه،منطقیه.. بابام خنده ای کرد و گفت: +باشه باشه،بسه؛فهمیدم فرشته است.از آسمان تشریف آورده رو زمین تا تورو بگیره خنده ریزی کردم و چیزی نگفتم.دلم میخواست بال در بیارم و برم تو آسمون.بابام گفت: +من هنوز هم کامل با این ازدواج موافق نیستم ولی چون خودت میخوای و خودمم تا حدودی نسبت به این پسره مطمئنم دیگه مخالفتی نمیکنم.هرجور خودت دوست داری.ولی بازهم خوب فکرهاتو بکن زندگی با اینجور آدمها راحت نیستا بعد هم بلند شد و داشت از اتاق بیرون میرفت که صداش کردم: _بابا +بله؟ _ممنونم اومد سرم رو بوس کرد و گفت: +امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.من فقط دوست دارم خوشبختیتو ببینم ...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_62 البته همیشه میگفتم خدایا اگه خیر و صلاح من تو این وصلته
...: بعدظهر فرداش با خوشحالی رفتم پایگاه.با عجله و تندتند از حیاط مسجدگذشتم و حتی به چندنفری هم که بهم سلام گفتند خیلی سریع جواب دادم و رد شدم.احساس میکردم رو زمین نیستم و دارم تو آسمون ها پرواز میکنم. تا مریم رو دیدم پریدم تو بغلش و با خوشحالی شروع کردم به بوس کردنش.با تعجب من رو از بغلش جدا کرد و گفت: +چته؟دیوونه شدی؟چی شده؟ با خوشحالی درحالی که اشک شوق میریختم گفتم: _بابام راضی شد مریم؛راضی شد. بعد هم سریع همونجا سجده شکر رفتم و با گریه گفتم: _خدایا شکرت،خدایاشکرت بلند شدم و همونطور که اشکهامو پاک میکردم گفتم: _هیچوقت فکر نمیکردم بابام راضی بشه حالا اون با خوشحالی بغلم کرد و بوسم کرد و بهم تبریک گفت.بعدش هم گفت: +خدا بزرگه؛هیچوقت نباید از رحمتش ناامید شد.دیدی چله ات اثر کرد و به خواسته دلت رسیدی؟خداشاهده چون پسرعمومه نمیخوام ازش تعریف کنم ولی آقامحسن واقعا پسرخوبیه.شوهر من باهاش دوسته و همیشه ازش تعریف میکنه. هم از ایمانش هم از اخلاقش ... شب بابای آقا محسن زنگ زد به گوشی بابام و تشکر‌کرد و بعدش اجازه خواست که بیان خواستگاری. بابام سوالی بهم نگاه کرد و منتظر جواب دوباره ام شد.لبخند زدم و گفتم: _بیزحمت بگو نیان فعلا.یکم صبر کنند بابام دستش رو گرفت جلوی تلفن و آروم گفت: +چی میگی تو؟گیرآوردی ما رو؟حالا که من راضی شدم تو میگی نیان؟مگه‌مردم بازیچه ما هستن؟ _بابا لطفا بگو نیان فعلا.حالا دلیلشو بهتون میگم.شما بهشون بگو فعلا نیان بابام با کلافگی ازشون عذرخواهی کرد و بهشون گفت که فعلا نیان خواستگاری.تلفن رو که قطع کرد اخم کوچیکی کرد و گفت: +می شنوم ...
...: خنده ریزی کردم و سرم‌رو انداختم پایین و گفتم: _اگه اجازه بدید میخوام یه سفر دوروزه قم برم.واقعا به این سفر نیاز دارم. بعدش بهشون بگید بیان خواستگاری مامان و بابام تو سکوت نگاهم کردند.بعد از چند ثانیه مامانم با اعتراض گفت: +میخوای بری قم چیکار؟ _هم میخوام برم پابوس و تشکر‌از حضرت معصومه(س) هم یوم آب و هوام عوض شه مامانم پوزخند زد و روبه بابام گفت: +هیچ وقت فکر نمیکردم بچمون اینطوری بشه.فکر کنم تاثیر اون یه غذای نذری که تو کل عمرم خوردمه.ولی با هیچ معادله ای، تربیتی که ما انجام دادیم نتیجه اش این نمیشد ترجیح دادم سکوت کنم.بابام هم چیزی نگفت و این برام خوشایند بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ... لحظه ای که داشتیم از طرف مسجد حرکت میکردیم سمت قم،تازه فهمیدم که آقا محسن هم تو این سفر هست.مریم هم به خاطر اینکه داشت با خانوادش میرفت مسافرت نتونست بیاد.البته من به خودم قول داده بودم که تو این سفر کلا هیچ کاری به آقا محسن نداشته باشم و فکر و ذهنمو مشغول اون نکنم ... آخرین روز یا همون دومین روزی که تو سفر قم بودیم ما رو بردند جمکران.وقتی رسیدیم جمکران اولین جمله ای که گفتم این بود: _امام زمان(عج)!ممنونم ازت که همه چیز رو جور کردی و منو به مراد دلم رسوندی.ممنون ازت که محبتت رو ازم دریغ نکردی و منو به خودت رسوندی آقا و بعدش سیل اشک بود که از چشمام جاری شد... 🔸پایان🔸 نویسنده: امیدوارم که از این رمان خوشتون اومده باشه و باب میلتون بوده باشه من رو از نظرات خوبتون باخبر کنید🌹