حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_52 رفتم پارک؛سر قرارم با مریم نشستم و منتظرش موندم.احساس کر
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_53
دستی که جلوی چشمم بود رو کنار زدم و سرم رو بالا گرفتم تا ببینم کیه.البته میدونستم که کسی جز مریم نمیتونه باشه.؛
تا دیدمش که داشت با یه لبخند شیطنت آمیزی نگاهم میکرد،بلند شدم و دستش رو سفت گرفتم و کشیدمش دنبال خودم.بردمش یه گوشه خلوت و شروع کردم با خنده، توبیخش کردن.مرموزانه نگاهش میکردم و می گفتم:
_توخجالت نمیکشی؟اینه رسم دوستی؟دونفری باهمدیگه منو میزارید سرکار؟بزار یه بلایی سرت بیارم ک تا آخر عمر یادت نره.دختره ی پررو.منو خرگیر آورده
اون هم نیشش تا بنا گوش باز بود و همونطور که حالت تدافعی به خودش گرفته بود،همش میگفت:
+ببخشید،غلط کردم.باورکن دلم براش سوخت.گناه داشت بیچاره. عاشقه می فهمی؟عااااشق
.....
بدون اینکه با مامانم اینا هماهنگ کنم شماره بابام رو روی کاغذنوشتم و دادم به مریم و گفتم:
_اینو بده آقا محسن تا با بابام صحبت کنه
خندید و با نگاه شیطونش گفت:
+اوه،اوه؛چه منتظر بودی.بپا نترشی دختر.
اخم کردم و گفتم:
_این چیزا به تو نیومده.هنوز برات زوده.فقط بده بهش
+حالا خوبه من ازت بزرگترما!ایشششش
بعد کاغذرو گذاشت تو جیبم و گفت:
+فکر کنم خودت بدی بهتر باشه
یه آه طولانی از دست مریم کشیدم و از پایگاه رفتم بیرون.نشستم یه گوشه حیاط و به وسط حوض زل زدم.تو حال و هوای خودم بودم که با صدای تعارف دو نفر به خودم اومدم...
نگاه کردم دیدم حسنا دوتا جعبه رو گذاشته رو هم داره می بره تو پایگاه.هرچقدر هم آقا محسن بهش اصرار میکنه که جعبه رو بیاره،اون قبول نمیکنه.
احتمالا اون هم مثل من غرورش بهش اجازه نمیداده که قبول کنه😁.با خودم گفتم اگه الان برم جلو...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...