#مُشکین75
اون که تازه از راه رسیدهی این ماجرا بود چنان با غضب و جدیت این حرف رو زد که سکوت همه جا رو گرفت و فقط صدای هقهق فریبا به گوش میرسید.
علی از پدرش میخواست که آروم باشه و حاجبابا رو به عماد ادامه داد:
- ببین عماد، ببین که با ندونمکاریهات چه به روز خودت و این خونواده آوردی؟
- لاالهالاالله، این چه حرفیه حاجبابا؟
فرخنده سادات هم به دفاع از عماد گفت:
- شما هم هر چی میشه از چشم این بچه میبینی اصلا عماد کارهیی نبود اینجا.
چندلحظهیی نگدشته بود که صدای به هم خوردن در به گوش رسید و حتما عماد رفته بود. علی سرزنشوار و آروم فریبا رو هدف گرفته بود. زهرا برای دلجویی اومد اما اونقدر حالم بد بود که فقط نگاهش کردم و اشک ریختم.
دستش رو روی بازوم گذاشت و عمدار گفت:
- تو رو خدا گریه نکن، کور شدی از بس که اشک ریختی، کاش هیچ وقت پات رو توی این خونه نمیذاشتی.
- من که میخواستم نیام نذاشت اونقدر اومد و رفت که خسته شدم، حالا که من خودم با بدبختی و سیاهروزگاریم کنار اومدم هم دست از سرم بر نمیدارن.
- گریه نکن معصوم تو رو خدا آروم باش. خدا جای حق نشسته خودش میدونه چه جوری تقاص بگیره.
علی توی چارچوب در ایستاد و غمگین و کلافه نگاهم کرد و رو به زهرا گفت:
- برو انسی و مرجان رو بفرست بالا تا دوباره شر به پا نکردن.
زهرا بیرون رفت و انگار موفق بود و اون دو تا رو راهی طبقهی بالا کرد.
صدای فرخندهسادات رو میشنیدم که دخترش رو نصیحت میکرد. فریبا اما هق میزد و باز هم تند و بیوقفه من رو نفرین میکرد. دستهام رو پناه گوشهام کردم تا کمتر صداش توی گوشم بپیچه.
در همین گیر و دار صدای بلند و محکم حاج بابا که فریبا رو مخاطب داشت، از جا پروندم. سکوت شده بود و فقط صدای پرصلابت اون پیرمرد پرجذبه و حامی به گوش میرسید.
_ به خدای احد و واحد، به ولای علی( ع) اگه یک کلمهی دیگه از دهنت در بیاد، دیگه دختری به اسم فریبا ندارم. حواست هست داری چی میگی؟ میفهمی داری به کی توهین میکنی؟ این بدبخت که اسیر کل نامردیها و ندونمکاریهای برادر توئه، نکنه عقلت زایل شده فریبا؟ کجای کارم اشتباه بود که این شده آخر کارم؟
اونقدر مبهوت دقایق گذشته بودم که نمیتونم بگم اون لحظه از حمایت حاج مصباح خوشحال شدم یا نه!
صدای فریبا رو شنیدم که گفت:
- بیا، بیا و ببین که به خاطر تو حتی بابام هم میخواد اسمم رو از سجلش پاک کنه...
عصبی و معترض داد زد :
- بس کن فریبا!
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
کسی چه میدونه شاید توم ام وقتی دلت میگیره به من فکر میکنی....
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#سیاستهای_زنانه
🍃 اگر از آن دسته زنهایی هستید که گمان میکنید ارتباط زناشویی، در آخرین ردیف اولویتهای زندگی مشترک است، در اشتباه هستید.
👈 گمان نکنید مردی که عاشقتان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت میدهد.
👈 زنان باید با همسرانشان درباره چیزهایی که در رابطه جنسی دوست دارند صحبت کنند.
👈 اگر زنی نخواهد و مشارکت نکند، شوهر وی به تنهایی نمیتواند نیازهای او را بفهمد و به او رضایت جنسی ببخشد.
👈 ازدواج، راهی مشروع و پسندیده برای برقراری یک رابطه سالم جسمانی هم هست. حق شما و همسرتان است که از چنین رابطهای هم بهره ببرید و با کمک آن پایههای زندگیتان را هم محکمتر کنید.
✅ اگر شما میخواهید زندگی مشترک موفقی داشته باشید، باید به همه ابعاد یک رابطه توجه کنید و هیچ بعدی را فدای دیگری نکنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
اگر توی جمع و حضور دیگران، راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید؛ مبادا به هم توهین کنید. بهترین کار اینه که سکوت کنید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#سیاستهای_زنانه
🍃 به همسرتون القا کنید که حمایتتون کنه. مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدید؛ بگید: «خوبه که تو رو دارم و کنارمی و میتونم همه سختیها رو فراموش کنم!»
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
🍃 گاهی کارهایی غیر از کارهای همیشگی در زندگی مشترکتان انجام دهید. همین که روال همیشگی زندگیتان کمی دستخوش تغییر شود حس امید را به زندگیتان برمیگرداند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نقش رو زن و شوهر بازی کنند😌🌺
استاد پناهیان
@kashaneh_mehr
هــمــســــ💞ــــرانـہ
"جملهای جادویی برای خاتمهی مشاجره با همسر!"
🍃 بهترین جملاتی که در حین بحث میتوانید به کار ببرید: «میفهمم چی میگی» یا «شاید در این مورد حق با تو باشه» و هر جملهای که به او بفهماند حرفهایش را شنیدهاید و نقطه نظر او را هم در نظر میگیرید.
👈 با به کار بردن این جملات، دیگر در بحثها، در نقطه مقابل و بر ضد همسرتان قرار نمیگیرید. بلکه نشان میدهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرفهایش گوش میدهید.
✅ فقط گفتن این جملات مهم نیست، بلکه نحوه بیان آنها نیز مهم است.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین76
فرخندهسادات گفت:
- آخه چه کار به اون بیچاره داری دختر؟
- کی جرات داشته رو من دست بلند کنه که امروز جلوی روی قوم شوهرم عماد این کار رو کرد، ها؟ اصلا به خاطر کی؟
- فریباجان تو هم مقصر بودی
آخه مرگ اون بچه چه ربطی به معصوم داشت؟
- تو ساکت شو زهرا، همهتون دستتون تو یه کاسهست عین مار چنبره زدید رو زندگی داداشهام هنوز هم طلبکارید.
علی به حمایت از زهرا گفت:
- فریبا امروز به سرت زده ها، بس کن دیگه.
- تو حال عماد رو ندیدی؟ هان با توام علی، دیدی یا ندیدی؟ من نمیتونم ببینم رنگش اینطور پریده ست. من نمیتونم ببینم ناراحته! کی باعث ناراحتیشه، ها؟
- اعمال و رفتار خودش، چرا نمیفهمی اشتباه کرده. تو میفهمی زندگی این بدبخت به چه روزی افتاده؟ نزدیک دوساله داره تو خونهی داداشت زندگی میکنه و اسمشه که سایهی سر داره و صد رحمت به زن بیوه.
فرخنده سادات میون حرف علی پرید.
- دور از جونش مادر، دور از جونش.
- تو بگو عزیز، تو که شاهد زجر هر روزهی این زنی بگو.
باز فریبا تند و گزنده گفت:
- چه زجری داداش جه زجری؟ نون شبش لنگمونده، لباس تن خودش و بچههاش وصله پینهست؟
- تو خودت رو به نفهمی زدی ها، مگه همه چی نون تو سفرهست؟
- یا همین الان بس میکنی، یا دیگه حق نداری پا بذاری تو این خونه.
حاج بابا که این حرف رو زد، فریبا گریه کنان رو به علی گفت:
- من رو ببر خونه داداش، قلم پام بشکنه اگر برگردم تو این خونه.
ساعتی از اون شلوغی و همهمه گذشته بود که عماد بچهها رو برگردوند و فرخنده سادات همراهشون وارد شد.
- معصومه جان تو بزرگی ببخش این دختر خیرهسر من رو.
اشکهام رو پاک کردم و باصدایی که خش گرفته بود از شدت بغض و گریه گفتم:
- روزی که عماد اومد من رو برگردونه قول داد که آرامش من و بچهها به هم نریزه. من به این شرط برگشتم.
گریعمشدت گرفته بود و دستم رو مقابل دهانم گرفته بودم تا هقهقم بلند نشه.
-من عماد رو نفریننکردم فرخندهسادات.
- میدونم مادر اون از بیعقلی یه چیزی گفت تو به دل نگیر.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین77
اون روز گذشت و شب هم عماد برای دیدن بچهها پیداش نشد.
روز بعد حوالی عصر بود و صدای صحبت عماد و فرخنده سادات از حیاط به گوش میرسید.
قرآنم رو داخل لفافهی سفید و مخملیش گذاشتم و مریم رو که از صبح بهونهی پدرش رو میگرفت صدا زدم:
- مریم، بابا بیرونه بدو برو پیشش.
مریم ذوق کرده به سمت در دوید.
محمدرضا از ذوق مریم ذوق کرده به سمت در دوید و مریم بیهوا در رو باز کرد و در محکم به وسط پیشونی محمدرضا خورد .
به سمتش دویدم و از صدای گریهش عماد و فرخنده سادات هم به طرف اتاق دویدند.
پیشونیش با شدت به لبهی تیز در برخورد کرده و شکافته شده بود از دیدن صورت خونی محمدرضا هول شده بودم.
مریم ترسیده بود و کنار دیوار ایستاده و برادرش رو نگاه میکرد.
عماد محمدرضا رو بغل گرفت و گفت:
- میبرمش درمونگاه.
فرخندهسادات سریع کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و فشار داد و گفت:
- نه مادر نمیخواد، عمق نداره زخمش.
- پیشونیه عزیز، خطرناک نباشه؟
- نه مادر ببین خونش بند اومد برو اون دواگلی(مرکرکروم) رو بیار تا بزنم بهش.
تموم بدنم شروع کرده بود به لرزشی
بیامانو عصبی.
عماد با دیدنم دستپاچه به سمتم اومد و گفت:
- هیچی نشده معصومم، هول کردی. هیچیش نیست، ببین.
هر چی سعی کردم تا حرفی بزنم بیفایده بود و دوباره انگار دچار همون حملهی عصبی شده بودم.
فرخنده سادات همونطور که بچه رو بعل زده بود لیوان آبی آورد و به دست عماد داد.
- یه کمی بخور.
در همین حین صدای زنگ در توی خونه پیچید و من همچنان دچار لرز شدید بودم.
مریم در روباز کرده بود و دقایقی بعد محمد وارد شد و دستپاچه به سمتم اومد.
- چی شدی معصوم؟
پر از عصبانیت دستش رو روی سینهی عماد گذاشت و محکم هلش داد و گفت:
- نمی.تونستی آرامشش رو بهش برگردونی بیخود کردی برش گردوندی تو این خراب شده! چیکارش کردی که اینطور داره از دست میره نامرد.
عماد پر از عصبانیت سرش داد کشید و شونههاش رو گرفت و کنارش زد و گفت:
- برو کنار ببینم از دست رفت.
حس کردم که توی هوا معلق شدم و صدای عماد که وهموار به گوشم رسید:
- میبرمش درمونگاه، حواست به بچهها باشه.
چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و عماد نگران چشم به صورتم دوخته بود و مهربون و پر از غم گفت:
- بیدار شدی؟
- محمد... محمدرضا خو...خوبه؟
- آره نگران نباش خوبه، تو ترسیدی و هول کردی. آخه دختر خوب تو که دل و جراتت بیش از این حرفها بود با دوتا چکه خون به این روز افتادی چرا؟
پرستاری وارد اتاق شد و گفت:
- حالا که به هوشی بگم دکتر بیاد.
لحطاتی بعد دکتر وارد شد و سوال کرد که این حمله سابقه داشته یا نه و عماد براش گفت که یک بار دیگه هم این اتفاق افتاده.
- این حمله شباهت زیادی به حملهی صرع داره، نباید عصبی و دچار هیجان بشی.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿