eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرخنده‌سادات گفت: - آخه چه کار به اون بیچاره داری دختر؟ - کی جرات داشته رو من دست بلند کنه که امروز جلوی روی قوم شوهرم عماد این کار رو کرد، ها؟ اصلا به خاطر کی؟ - فریباجان تو هم مقصر بودی آخه مرگ اون بچه چه ربطی به معصوم داشت؟ - تو ساکت شو زهرا، همه‌تون دستتون تو یه کاسه‌ست عین مار چنبره زدید رو زندگی داداشهام هنوز هم طلبکارید. علی به حمایت از زهرا گفت: - فریبا امروز به سرت زده ها، بس کن دیگه. - تو حال عماد رو ندیدی؟ هان با توام علی، دیدی یا ندیدی؟ من نمی‌تونم ببینم رنگش اینطور پریده ست. من نمی‌تونم ببینم ناراحته! کی باعث ناراحتیشه، ها؟ - اعمال و رفتار خودش، چرا نمی‌فهمی اشتباه کرده. تو می‌فهمی زندگی این بدبخت به چه روزی افتاده؟ نزدیک دوساله داره تو خونه‌ی داداشت زندگی می‌کنه و اسمشه که سایه‌ی سر داره و صد رحمت به زن بیوه. فرخنده سادات میون حرف علی پرید. - دور از جونش مادر، دور از جونش. - تو بگو عزیز، تو که شاهد زجر هر روزه‌ی این زنی بگو. باز فریبا تند و گزنده گفت: - چه زجری داداش جه زجری؟ نون شبش لنگ‌مونده، لباس تن خودش و بچه‌هاش وصله پینه‌ست؟ - تو خودت رو به نفهمی زدی ها، مگه همه چی نون تو سفره‌ست؟ - یا همین الان بس میکنی، یا دیگه حق نداری پا بذاری تو این خونه. حاج بابا که این حرف رو زد، فریبا گریه کنان رو به علی گفت: - من رو ببر خونه داداش، قلم پام بشکنه اگر برگردم تو این خونه. ساعتی از اون شلوغی و همهمه گذشته بود که عماد بچه‌ها رو برگردوند و فرخنده سادات همراهشون وارد شد. - معصومه جان تو بزرگی ببخش این دختر خیره‌سر من رو. اشکهام رو پاک کردم و باصدایی که خش گرفته بود از شدت بغض و گریه گفتم: - روزی که عماد اومد من رو برگردونه قول داد که آرامش من و بچه‌ها به هم نریزه. من به این شرط برگشتم. گریع‌م‌شدت گرفته بود و دستم رو مقابل دهانم گرفته بودم تا هق‌هقم بلند نشه. -من عماد رو نفرین‌نکردم فرخنده‌سادات. - می‌دونم مادر اون از بی‌عقلی یه چیزی گفت تو به دل نگیر. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
اون روز گذشت و شب هم عماد برای دیدن بچه‌ها پیداش نشد. روز بعد حوالی عصر بود و صدای صحبت عماد و فرخنده سادات از حیاط به گوش می‌رسید. قرآنم رو داخل لفافه‌ی سفید و مخملیش گذاشتم و مریم رو که از صبح بهونه‌ی پدرش رو می‌گرفت صدا زدم: - مریم، بابا بیرونه بدو برو پیشش. مریم ذوق کرده به سمت در دوید. محمدرضا از ذوق مریم ذوق کرده به سمت در دوید و مریم بی‌هوا در رو باز کرد و در محکم ‌به وسط پیشونی محمدرضا خورد . به سمتش دویدم و از صدای گریه‌ش عماد و فرخنده سادات هم به طرف اتاق دویدند. پیشونیش با شدت به لبه‌ی تیز در برخورد کرده و شکافته شده بود از دیدن صورت خونی محمدرضا هول شده بودم. مریم ترسیده بود و ‌کنار دیوار ایستاده و برادرش رو نگاه می‌کرد. عماد محمدرضا رو بغل گرفت و گفت: - می‌برمش درمونگاه. فرخنده‌سادات سریع کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و فشار داد و گفت: - نه مادر نمی‌خواد، عمق نداره زخمش. - پیشونیه عزیز، خطرناک نباشه؟ - نه مادر ببین خونش بند اومد برو اون دواگلی(مرکرکروم) رو بیار تا بزنم بهش. تموم بدنم شروع کرده بود به لرزشی بی‌امان‌و عصبی. عماد با دیدنم دستپاچه به سمتم اومد و گفت: - هیچی نشده معصومم، هول کردی. هیچیش نیست، ببین. هر چی سعی کردم تا حرفی بزنم ‌بی‌فایده بود و دوباره انگار دچار همون حمله‌‌ی عصبی شده بودم. فرخنده سادات همونطور که بچه رو بعل زده بود لیوان آبی آورد و به دست عماد داد. - یه کمی بخور. در همین حین صدای زنگ در توی خونه پیچید و من همچنان دچار لرز شدید بودم. مریم در روباز کرده بود و دقایقی بعد محمد وارد شد و دستپاچه به سمتم اومد. - چی شدی معصوم؟ پر از عصبانیت دستش رو روی سینه‌ی عماد گذاشت و محکم هلش داد و گفت: - نمی.تونستی آرامشش رو بهش برگردونی بیخود کردی برش گردوندی تو این خراب شده! چیکارش کردی که اینطور داره از دست میره نامرد. عماد پر از عصبانیت سرش داد کشید و شونه‌هاش رو گرفت و کنارش زد و گفت: - برو کنار ببینم از دست رفت. حس کردم که توی هوا معلق شدم و صدای عماد که وهم‌وار به گوشم رسید: - می‌برمش درمونگاه، حواست به بچه‌ها باشه. چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و عماد نگران چشم به صورتم دوخته بود و مهربون و پر از غم گفت: - بیدار شدی؟ - محمد... محمدرضا خو...خوبه؟ - آره نگران نباش خوبه، تو ترسیدی و هول کردی. آخه دختر خوب تو که دل و جراتت بیش از این حرفها بود با دوتا چکه خون به این روز افتادی چرا؟ پرستاری وارد اتاق شد و گفت: - حالا که به هوشی بگم دکتر بیاد. لحطاتی بعد دکتر وارد شد و سوال کرد که این حمله سابقه داشته یا نه و عماد براش گفت که یک بار دیگه هم این اتفاق افتاده. - این حمله شباهت زیادی به حمله‌ی صرع داره، نباید عصبی و دچار هیجان بشی‌. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌤🥀♥️ وقتی تو باشی حال من خوب است بانو دم‌نوش دیدار شما را می‌پسندم ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
عماد بی‌اختیار به سمتم برگشت و نگاهش پر از تشویش و ترحم بود. بیقرار و مستاصل از دکتر پرسید: - یعنی... یعنی چی آقای دکتر؟ - ببینید علایمی که خانم شما داره کاملا علایم بسته شدن موضعی مویرگ سر و شروع حمله‌ی صرعه، اما نمیشه این رو با اطمینان گفت شاید که این حالت موقتی و زودگذر باشه. به نظر میاد که روزهای سختی رو گذروندند... آرومتر از عماد پرسید: - عزیزی رو از دست دادن؟ عماد ناخوداگاه نگاهم کرد و اشکهام چنان هجوم آوردند که بدون پلک زدن از گوشه هر دو چشمم ‌پایین ریخت. - نه، ولی یه سری مشکلاتی داشتیم که باعث شده عصبی بشه. - خیلی مراقبش باشین و سعی کنید محیط رو براش آروم نگه دارید. سرمش تا چند دقیقه‌ی دیگه تمومه، می‌تونید ببریدش خونه. دارویی رو هم براش نوشتم که به خاطر دوز بالا بهتره هفته‌یی سه بار و هر بار نصفش رو مصرف کنه. دکتر رفت و من هنوز توی فکر اون سوال بودم و توی سرم دائم صدا می‌کرد، عزیزی رو از دست دادن؟ و اون چه نمی‌دونست که من نیم وجودم رو خسارت دیده بودم. نمی‌دونم چرا انگار غم تموم این چند وقت به چشمهام هجوم آورده. سرم رو به سمت مخالف چرخونده بودم تا عماد نبینه اشکهام رو. گرمی دستش رو روی دستم حس کردم و انگار که مغناطیس داشت دستش و موجی از آرامش رو وارد وجودم کرد. کاش دو سال پیش بود و کاش تموم اینها خیالی بیش نبود. متعجب بودم که چرا دیگه از تماس دستش ناخوش نبودم؟ - معصوم... روت رو برگردون و نگاهم کن . بی‌حرکت موندم و باز چیزی نگفتم. - کاش که دکتر منعم نکرده بود از اینکه نباید هیجان‌زده بشی و برات می‌گفتم از اون روزهای لعنتی. دستم رو پس کشیدم از زیر دستش و رو برگردوندم. - من نمی‌خوام هیچی بشنوم عماد مظلومانه ادامه دادم: - من خسته‌م خیلی خسته. میشه بیخیالم بشی؟ دستش رو نوازش‌وار روی موهام کشید و گفت: - دوست داری بریم مسافرت هر جا تو بگی. پوزخندی زدم و گفتم: - عادت کردی زنت رو تو بستر زایمون رها کنی و بری هواخوری؟ نگاهش دلخور شد و گفت: - موندم این زبون چرا اینطور تلخ شد. تو که نیش و کنایه تو مرامت نبود. - الان هم نیست، من همون معصومم. ولی تو دیگه اون عماد نیستی. چرا خودت رو گول میزنی؟ این آب خیلی وقته از این جو رفته و محاله برگرده. - تو نمی‌خوای که برگرده وگرنه... پرستار وارد شد و باعث شد و حرفش نیمه موند. سرم رو چک کرد و گفت: - تمومه. فقط نسخه رو از جایگاه بگیرید. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️ چطوری با فرزندمون با کیفیت کنیم؟؟🤔 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
"بخش مهـمی از زندگی مردها، همسرشان است!" 🍃 شاید این اعتراف را از هیچ مردی نشنیده باشید که بگوید: زیبایی و ظاهر تو برایم مهم هست، چون دوستت دارم! 👈 اما واقعیت این است که مردها به دلیل علاقه‌ای که به همسرشان دارند، توقع دارند او را همیشه آراسته و مرتب ببینند. 👈 آن‌ها از این‌که همسرشان برای خودش وقت می‌گذارد و تلاش می‌کند تا زیبا به نظر برسد لذت می‌برند. ✅ کمی آرایش ساده و مرتب کردن موها، شما را تا حد زیادی جذاب می‌کند... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*امام جواد (ع) هرگاه امد وشما از و او راضی بودید اورا رد نکنید وگرنه فتنه وفساد بپامیشود. قابل توجه دختر و خانواده ها پس چرا⁉️*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و چشم بسته و به نوای ترانه‌یی که از رادیو ماشین پخش میشد گوش می‌کردم اما فکرم داغون بود. مرکز انتقال احساساتم دیوونه شده بود انگار! لحظه‌یی با تموم وجود عماد رو می‌خواستم و لحظه‌یی چنان ازش دلخور بودم که تحمل دیدنش رو هم نداشتم. در ماشین باز شد و عماد وارد ماشین شد و پاکت کوجیک دارو رو روی پام گذاشت و گفت: - دوست داری برات چیزی بگیرم بخوری؟ ضعف نداری؟ - نه... بریم دلواپسم. عماد سری تکون داد و گفت: - نکن معصوم، تو داری تموم خودت رو خلاصه میکنی تو وجود اون دوتا بچه. برای همین با یه زخم کوچیک این شده روزگارت. - روزگارم رو کسی با بی‌رحمیش اینطور سیاه کرد که روزگاری علت زندگیم ‌بود. - دیگه نیست؟ - نه... خودش دلیل شده واسه زندگی یکی دیگه. عماد پوفی کشید و ساکت شد و من هم دیگه چیزی نگفتم و توی افکار سیر می‌کردم. به روستا برگشتیم و همون شب خونواده‌م برای عیادت اومدن و نگاههای خط و نشون کش عماد و محمد باعث شده بود تا ناخوداگاه اضطراب داشته باشم. پدر که برخاست و اعلام کرد که باید برگردند نفس آسوده‌یی کشیدم و اونها رو تا نزدیک در بدرقه کردم. عماد کنار راه‌پله ایستاده بود و من ایستادن رو جایز ندونستم و سریع به سمت حیاط رفتم تا راحت باشه. روزها درگذر بود و مرجان ناسازگارتر از قبل شده و شاهد مدعا اختلافات هر روزه‌شون بود. اون اصرار داشت که به پزشک مراجعه کنند و عماد خونسردانه می‌گفت: - من دوتا بچه‌ی سالم دارم. پس مشکلی نیست که دکتر رفتن بخواد. و همین بیش از پیش مرجان رو عصبانی می‌کرد. فرخنده‌سادات عقیده داشت که انسیه توی گوش دخترش می‌خونه که دنبال درمان باشه تا بتونه برای عماد وارث به دنیا بیاره. من اما ورای همه‌ی این حرفها فکر می‌کردم که مرجان جایگاهش رو توی زندگی عماد معلق می‌دونه و مطلع این موضوعه که عماد چقدر بچه‌هاش رو دوست داره و فقط با وجود یک بچه‌ی مشترک با عماده که می‌توته اون رو برای خودش حفظ کنه. انسیه دیگه کمتر به دیدن دخترش میومد و مرجان اکثر اوقات رو تنها می‌گذروند‌. گاهی که توی حیاط بودم سایه‌ش رو می‌دیدم که مخفیانه به حیاط سرک می‌کشید. چند وقت از قهر فریبا گذشته بود و بالاخره دوری پدر و مادرش رو تاب نیورد و برگشت. اما مثل سابق تند نبود و نمی‌دونم که عماد ماجرای ضعف اعصابم رو براش گفته یا به احترام ‌حرف حاج‌بابا بود. نگاهش اما هنوز هم پر از نیش و کنایه بود. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤 از لبت خنده که جوشید عسل ساخته شد 💋🍯 راه رفتی و غزل پشت غزل ساخته شد 🦋🌾 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿