eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.6هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
*امام جواد (ع) هرگاه امد وشما از و او راضی بودید اورا رد نکنید وگرنه فتنه وفساد بپامیشود. قابل توجه دختر و خانواده ها پس چرا⁉️*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و چشم بسته و به نوای ترانه‌یی که از رادیو ماشین پخش میشد گوش می‌کردم اما فکرم داغون بود. مرکز انتقال احساساتم دیوونه شده بود انگار! لحظه‌یی با تموم وجود عماد رو می‌خواستم و لحظه‌یی چنان ازش دلخور بودم که تحمل دیدنش رو هم نداشتم. در ماشین باز شد و عماد وارد ماشین شد و پاکت کوجیک دارو رو روی پام گذاشت و گفت: - دوست داری برات چیزی بگیرم بخوری؟ ضعف نداری؟ - نه... بریم دلواپسم. عماد سری تکون داد و گفت: - نکن معصوم، تو داری تموم خودت رو خلاصه میکنی تو وجود اون دوتا بچه. برای همین با یه زخم کوچیک این شده روزگارت. - روزگارم رو کسی با بی‌رحمیش اینطور سیاه کرد که روزگاری علت زندگیم ‌بود. - دیگه نیست؟ - نه... خودش دلیل شده واسه زندگی یکی دیگه. عماد پوفی کشید و ساکت شد و من هم دیگه چیزی نگفتم و توی افکار سیر می‌کردم. به روستا برگشتیم و همون شب خونواده‌م برای عیادت اومدن و نگاههای خط و نشون کش عماد و محمد باعث شده بود تا ناخوداگاه اضطراب داشته باشم. پدر که برخاست و اعلام کرد که باید برگردند نفس آسوده‌یی کشیدم و اونها رو تا نزدیک در بدرقه کردم. عماد کنار راه‌پله ایستاده بود و من ایستادن رو جایز ندونستم و سریع به سمت حیاط رفتم تا راحت باشه. روزها درگذر بود و مرجان ناسازگارتر از قبل شده و شاهد مدعا اختلافات هر روزه‌شون بود. اون اصرار داشت که به پزشک مراجعه کنند و عماد خونسردانه می‌گفت: - من دوتا بچه‌ی سالم دارم. پس مشکلی نیست که دکتر رفتن بخواد. و همین بیش از پیش مرجان رو عصبانی می‌کرد. فرخنده‌سادات عقیده داشت که انسیه توی گوش دخترش می‌خونه که دنبال درمان باشه تا بتونه برای عماد وارث به دنیا بیاره. من اما ورای همه‌ی این حرفها فکر می‌کردم که مرجان جایگاهش رو توی زندگی عماد معلق می‌دونه و مطلع این موضوعه که عماد چقدر بچه‌هاش رو دوست داره و فقط با وجود یک بچه‌ی مشترک با عماده که می‌توته اون رو برای خودش حفظ کنه. انسیه دیگه کمتر به دیدن دخترش میومد و مرجان اکثر اوقات رو تنها می‌گذروند‌. گاهی که توی حیاط بودم سایه‌ش رو می‌دیدم که مخفیانه به حیاط سرک می‌کشید. چند وقت از قهر فریبا گذشته بود و بالاخره دوری پدر و مادرش رو تاب نیورد و برگشت. اما مثل سابق تند نبود و نمی‌دونم که عماد ماجرای ضعف اعصابم رو براش گفته یا به احترام ‌حرف حاج‌بابا بود. نگاهش اما هنوز هم پر از نیش و کنایه بود. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤 از لبت خنده که جوشید عسل ساخته شد 💋🍯 راه رفتی و غزل پشت غزل ساخته شد 🦋🌾 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
به كودک دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندک باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى‌شود، هر چند كم، اگر با نیت پاک باشد، زیاد است. "امام رضا(ع)" •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌹 گاهی وقت‌ها یک شاخه گل معجزه می‌کند؛ محبت را هر چقدر کم باشد، دست کم نگیرید...! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ "به گوشـی همسـرتون؛ سـرک نکشیـد...!" 🍃 باید اینو قبول کنین که تو زندگی مشترک، لازمه به حریم خصوصی همسرتون احترام بزارین. تلفن همراه، رايانه و تبلت همسرت محدوده‌های شخصی اونه... 👈 تصور نكنید ممنوع بودنِ وارد شدن به اين محدوده‌ها، به معنی اينه كه اتفاقات ممنوعه وحشتناكی توی اونها داره!!! 👈 حق نداری به تلفن همسرت سرک بكشی؛ نه به اين دليل كه ممكنه تو پيامک‌ها و تماس‌هاش رد پای رابطه ممنوعه‌ای رو ببینی!!! 👈 اين حق همسرته كه درد و دل‌های پيامكیش با خواهر یا مادرش رو دور از چشمت نگه داره يا اينكه تو دفترچه يادداشت گوشیش حرف‌های دلش رو بنویسه... •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی همون روزها بود که فهمیدم فاطمه بارداره و شوهرش اجازه نمی‌داد زیاد با خونه‌ی پدر و مادرش رفت و آمد نداشته باشه و همین باعث دلتنگیم شده بود. معلم نهضت ازم می‌خواست تا به شهر برم و دوره‌ی جدید سوادآموزیم رو شروع کنم ولی اونقدر اون‌روزها دلمرده و یکنواخت شده بودم که میلی نداشتم و دنبالش رو نگرفتم. همچنان همراه ماه‌بانو بودم و مریم رو هم با خودم می‌بردم. اون دو ساعت بهترین زمان‌ هر روزه‌م بود و انس با قران عجیب دل رو آروم می‌کنه. محمدرضا با فرخنده‌سادات عجیب خو گرفته بود و با مادربزرگش همراه بود. حوالی عصر بود و علی توی حیاط با عماد ایستاده بود و منتظر بود تا پدر و مادرش رو برای شام به خونه‌ش ببره. - داری میری یزد،‌ معصوم رو هم ببر پیش یه دکتر متخصص. من از تنها بودن با عماد اونهم با اون فاصله واهمه داشتم و حتما حرف علی طبق برنامه‌ی عماد بود تا راهی برای حرف زدن و توضیح پیدا کنه. - من چیزیم نیست داداش. خدا رو شکر دیگه حالم بد نشد. نگاه ملتمس عماد رو دیدم که پدرش رو نشونه داشت و حاج بابا اما ابرو بالا انداخت و از دیدم مخفی نموند. این بار فرخنده سادات گفت: - خوب برو معصوم، بچه‌ها پیش من‌ بمونن. یه نصفه روزه میری و خیالت راحت میشه، چند روز پیش مادرت رو توی مسجد دیدم. می‌گفت، اگه عماد نمی‌تونه و سرش شلوغه بگم داداشهاش ببرنش اصفهان ‌پیش یه دکتری چیزی اونها فکر می‌کنن عماد به تو بی‌توجهه نمی‌دونن خودت نمی‌خوای. صورت خوبی نداره تو فامیل و آشنا. میگن پسره بیخیال زنش شد. - من چیزیم نیست فرخنده سادات. با عماد هم جایی نمیرم‌. عصبی شده رو گردوندم و خواستم به سمت اتاق خودم برم که عماد گفت: - آخه بابد بفهمیم این چه دردیه که دامنگیرت شده. طعنه‌وار گفتم: - ممنون که به فکر منی اما درد من، درمون نداره. سکوت بود و من به اتاقم رفتم و می‌شنیدم صدای سرزنش حاج‌بابا رو که مثل همیشه‌ی این چند وقت عماد رو نشونه گرفته بود. دقایقی بعد علی به همراه حاج‌بابا و فرخنده‌سادات رفتند و عماد هم به سمت پله‌ها رفت. سفره‌‌ی شام رو جمع کرده بودم و ظرفها رو می‌شستم و مریم‌ منتظر پدرش بود تا بنا به قولی که بهش داده به خونه‌ی علی برن. ناگاه از صدای برخورد چیزی با زمین و شکستنش چنان جا خوردم که نفسم توی سینه حبس شد. سراسیمه به سمت اتاق بچه‌ها دویدم و دیدم که اونها هم ترسیده به من نگاه میکنن. صدای داد و بیداد و فریاد مرجان تموم فضای خونه رو گرفته و عماد، عصبی و پشت سر هم با تموم حرصش می‌گفت: - خفه شو تا خفه‌ت نکردم مرجان، دهنت رو ببند. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤 گر تو سری، قدم شوم ور تو کَفی، عَلم شوم وَر بروی، عـدم شـوم بی تو به سر نمی‌شود . . . آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
ترسیده در رو باز کردم تا از حاج‌بابا بخوام بره وسط اون مهلکه اما آه از نهادم بر اومد وقتی به یاد آوردم علی اونها رو برای شام به خونه‌شون برد و چقدر اصرار کرد تا من و بچه‌ها هم همراهش بشیم و من قبول نکردم. باید چه‌کار می‌کردم؟ کاش به خونه‌ی علی رفته بودم. صدای جیغ فراصوت مرجان و کوبیدن شدن چیزی به دیوار تموم قفسه‌ی سینه‌م رو درگیر تپش پر هیجان قبلم کرد. عماد عصبی نبود ولی اگه روزی به هم می‌ریخت دیگه هیچکس جلودارش نبود و من می‌شناختمش. مریم و محمدرضا رو به اتاق برگردوندم و گفتم: - بازی کنید تا من بیام. مریم ترسیده گفت: - بابا داره مرجانو دعوا میکنه؟ کنارش زانو زدم. - مراقب داداش باش تا بیام، باشه؟ - مامان من می‌ترسم زودی بیا. سری تکون دادم و در رو بستم و پاتند کردم سمت راهرو. توی همون حین عماد چنان نعره‌یی زد و خواست که مرجان ساکت بشه که دستم رو بی‌اختیار روی گوشهام گذاشتم. هول شده و نگران به سمت راه‌پله دویدم و پاگردها رو پشت سر گذاشتم و به درگاه اتاقشون رسیدم. از دیدن صحنه‌ی روبروم تموم دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. صورت عماد به طرز وحشتناکی برزخی بود و چشمهاش کاسه‌ی خون! مرجان با صورتی کبود، پشت گنجه‌ی کنار اتاقش کمین کرده بود و گریه میکرد و خون بینی و دهنش رو پاک میکرد. - چی کار کردی عماد؟ زورت به این رسیده؟ عماد عصبی بود و باز هم مراعاتم‌ رو می‌کرد. - برو پایین معصی، برو. تو اومدی از کی دفاع می‌کنی؟ میدونی هر شب چقدر مخ منو می‌خوره و بهت فحش میده؟ عصبی و پشت سر هم به دیوار مشت می‌زد و تکرار می‌کرد: - هی بهش میگم‌ نکن، نگو، نگو، نگو! تو که زندگیشو خراب کردی، چرا دست از سرش بر نمی‌داری. مرجان ‌سوزناک ‌گریه میکرد دلم براش ‌سوخت. سری از تاسف تکون دادم و گفتم: - تو کِی اینطور نامرد شدی که من نفهمیدم؟ زور بازوت رو به کی نشون‌ میدی؟ مرجان پر از حرص نگاهم کرد و گفت: - تو همینجوری هم تو ذهن این نامرد شیرینی. من پشتیبانی تو رو نمی‌خوام برو پایین. خیلی بهم برخورد و عصبی گفتم: - زندگی خودتونه، اختیارش رو دارید که زهرش کنید ولی بالاغیرتا پدر اعصاب و روان من رو در نیارید. دعوا دارید برید تو بیابونی چیزی که کسی درگیرتون نشه. اونقدر همدیگه رو بزنید و جیغ و هوار کنید تا جونتون در بیاد. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ 👈🏻 همسرتان یک درخت نیست! 📛 پس وقتی در مورد او صحبت می‎کنید از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" به کار نبرید! _ این کلمه های "ببین" و "الو" و "آهای". _ وقتی همسرتان شما را صدا می‎زند با علاقه به او جواب بدهید! _ مثلا به جای گفتن: "هااان!؟" یا گفتن یک "بله" خالی به او بگویید: "بله عزیزم"، "جان دلم" یا "جانم". _ مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن خودتان احترام می بینید •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿