eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_43 مریم لبخند زد و گفت: +آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست ای
...: تا برسیم خونه همینطور زیر لب می گفتم: +زهرا!!زهرا!! و گریه میکردم.من بدون زهرا می مردم... شب خاله ام اینا برای شب نشینی اومدن خونه مون.بابام بهم گفته بود که حق ندارم با چادر بیام بیرون و آبروش رو ببرم.منم تو اتاق نشسته بودم و به عکس زهرا نگاه میکردم و گریه میکردم.داشتم چادری که زهرا بهم هدیه داده بود رو از تو کمدم برمی داشتم که یکدفعه در باز شد و پسرخاله ام،هادی با لبخند داشت میومد تو که سریع رفتم پشت در و در رو بستم و با همون صدای گرفته گفتم: _یه لحظه وایسا لطفا سریع روسری و چادرم رو سر کردم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و گفتم: _میتونی بیای تو در رو باز کردم و آروم سلام گفتم.بعد هم سرمو انداختم پایین.هادی با خنده نگاهم کرد و گفت: +این چیه پوشیدی؟چرا حاج خانوم شدی؟مامانت گفت انگار یه چیزیت شده و تغییر‌کردی ها!!!!باور نمیکردم.حالا خودم دارم می بینم بعد آروم اومد تو.از جلوی در کنار رفتم و نشستم رو صندلی اتاقم.اومد جلو و گفت: +چرا این شکلی شدی نیلوفر؟چیکار کردی با خودت؟خاله گفت دوستت مرده.آره؟کدوم دوستت بود که به من نگفتی؟چرا چند وقته دیگه نه زنگ میزنی به خونمون،نه پیام میدی نه هیچی...؟ آروم گفتم: _نمیشناسیش دوستمو +عکسشو داری؟ به معنی آره پلک زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و عکس زهرا رو پیدا کردم.گوشی رو گرفتم جلوش و با بغض گفتم: _اسمش زهراست.مثل فرشته ها می مونه.بهترین دوستی که تو عمرم داشتم... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_44 تا برسیم خونه همینطور زیر لب می گفتم: +زهرا!!زهرا!! و گریه میک
...: با دست زد تو پیشونی خودش و گفت: +وای نیلوفر!چت شده تو؟دیوونه شدی؟مگه میشه؟تویی که همیشه چادریا رو مسخره میکردی الان شدن دوستت؟الان به خاطرش اینجوری افسردگی گرفتی و زندگیت رو داری نابود میکنی؟باورم نمیشه خدای من _من راه درست رو پیدا کردم و انتخابش کردم. پوزخند زد و گفت: +هه.راه درست حالم خوب نبود.حوصله کل کل کردن و جواب دادن بهش رو نداشتم.چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار.احساس کردم داره بهم نزدیک میشه.گرمای بدنشو حس‌میکردم. یکدفعه چشمام رو باز کردم و دیدم داره دستشو میاره نزدیک پیشونیم.سرم رو با یه حرکت تند بردم کنار و گفتم: _میشه بهم دست نزنی؟ با کلافگی رفت سمت آینه.دستهاشو با عصبانیت برد لای موهاشو و گفت: +نیلوفر بخدا دیوونه شدی.این مسخره بازیا چیه؟جان من تمومش کن حالم داره بهم میخوره بعدش هم با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.لبخندی از سر رضایت زدم.میدونستم که الان زهرا و البته امام زمان(عج)دارن منو می بینن و به کارم لبخند میزنن.رضایت خدا و امام زمان عج باعث شده بود دیگه عکس العمل‌بقیه برام مهم نباشه. مریم اومد تو پایگاه و داد زد: +بچه ها!وسایل رو آوردند.بیاید کمک داشتم چادرم رو مرتب میکردم که ملیکا که تازه اومده بود و از هیچی خبر نداشت،ازم پرسید: +کدوم وسایل رو آوردند؟چی قرار بوده بیارن؟ _برای پایگاه یه سری میز و صندلی و وسایل خریدند.الان آوردنش.البته یه آدم خیر پولش رو داده و اینا خودشکن هرچی نیاز بوده رو خریدن. آهایی گفت و برای کمک از پایگاه بیردن رفت.من هم بیرون رفتم ورفتم سمت ماشین وسایل،که مریم در حالی که داشت یه میز رو می برد داخل همونطور که نفس نفس میزد گفت: +نیلوفر،قربون دستت.شیشه اون میزه رو میتونی بیاری؟ _آره عزیزم میارم.تو برو شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که.... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_45 با دست زد تو پیشونی خودش و گفت: +وای نیلوفر!چت شده تو؟دیوونه شد
...: شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که چرا قبول کردم شیشه به این سنگینی رو بیارم ولی غرورم بهم اجازه نمیداد که بزارمش زمین.داشتم میرفتم که آقا محسن-پسرعموی مریم-جلومو گرفت و همونطورکه سرش پایین بود گفت: +خانوم مهاجر این خیلی سنگینه.بدید به من میارمش خیلی دلم میخواست بهش بدم ولی با خودم گفتم: (ایناباید بفهمن که ما خانوم ها ضعیف نیستیم؛بدم میاد از این مردایی که فکر میکنن خیلی قوی هستن و خانم ها رو ضعیف میدونن) باغرور سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _نه خیلی ممنون.خودم میتونم بیارم هرچقدر اصرار کرد شیشه رو بهش ندادم و به زور زحمت خودم تا داخل پایگاه بردمش. داشتم میرفتم که یه وسیله دیگه بیارم که مریم اومد تو.با یه اخم مصنوعی رفتم سمتش و گفتم: _الهی بترکی مریم.وسیله سنگین تر از اون نبود بگی من بیارم؟سبکه رو خودت میاری سنگینه رو میدی به من؟ خندید و گفت: +ببخشید خواهر😁آخه تو همیشه میگی خانوم ها ضعیف نیستن،خواستم حرفت بهم ثابت بشه بعدش هم با خنده رفت تا یه وسیله دیگه بیاره.منم پشت سرش رفتم. یه صندلی چرخدار برداشتم و فکر کردم این یکی دیگه زیاد سنگین نیست ولی اونطوری ک فکر میکردم نبود و بدتر از همه این بود که جلوم رو هم نمیتونستم درست ببینم.داشتم میرفتم که یکدفعه خوردم به یه چیزی.نگاه کردم دیدم دوباره آقا محسن وایساده جلوم و صندلی خورده بهش.سرم رو انداختم پایین و گفتم: _شرمنده،ندیدمتون.میشه برید کنار؟ صندلی رو از دستم کشید و گفت: +بدید من ببرمش.کمرتون درد میگیره؛خیلی سنگینه آخرش هم حریف اصرار هاش نشدم و صندلی رو دادم بهش.بعد که خوب دقت کردم دیدم کلا به جای اینکه بره خودش وسیله برداره،هی میره وسیله هارو به زور از دست خانوم ها میگیره و می بره تو پایگاه. باعصبانیت رفتم تو پایگاه و تو گوش مریم گفتم: _به این پسرعموت بگو فکر نکنه ما خانوما ضعیفیم.اعصابم از دستش خورده ها خندید و گفت: +مگه چیکار کرده؟مثل اینکه امروز کلا اعصاب نداریا _اومده صندلی رو به زور از من گرفته میگه کمرتون درد میگیره با خنده لپم رو کشید و گفت: +باشه بهش میگم ولی خب به این نمیگن ضعیف بودن که.بالاخره توان بدنی خانوم ها از آقایون کمتره.خانوم ها ظریف ترند نه ضعیف تر.تو خودت اگه دوتا ظرف شیشه ای داشته باشی که یکیشون ظریف تر و با ارزش تر باشه و یکیش محکم و به قول ما قلدر،از کدومش بیشتر مراقبت میکنی؟ آه کشیدم و گفتم: _من به غیر از شما جلوی هیچ کس کم نمیارم.یکی تو یکی هم زهرا؛ وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هردومون محو شد.... ....
💍 . مݩ نمیگویم زمیݩ را زیـر ورو ڪردم ولے سال ها گشٺم بہ دنبالټ ڪہ پیدایتـــ ڪنم... . 🙈❤️ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* انرژی و وقتتون رو برای کارهای خونه نکنید! 🔻 ترین وظیفه شما؛ عاطفی همسر و . وقت و انرژی کافی داشته باشین! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
[☆🖇🌿] ازدواج تصمیمی سرنوشت‌ساز است که اگر انسان به ایمان و اخلاق طرف مقابل دقت کند و انتخابش را بر اساس "ایمان" انجام دهد امید این‌که درهای آرامش به رویش باز شود بسیار زیاد است. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_46 شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که چرا قبول
...: وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هر دومون محو شد.دلم براش تنگ شده بود.آروم از پایگاه بیرون رفتم و یه گوشه تو حیاط مسجد نشستم.کاش میشد زهرا بود و کمکمون میکرد،کاش بود و با حرفهاش آرومم میکرد،کاش بود و بازهم چیزای جدید ازش یاد میگرفتم،کاش بود و دوره جدید زندگیم رو با اون تجربه میکردم؛ شش ماه دوری ازش برام خیلی سخت بود ... سریع لباسهامو پوشیدم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که مامانم همزمان اومد تو اتاق و گفت: +کجا با این عجله؟ همونطور ک داشتم دستبندمو به دستم می بستم گفتم: _امروز تو پایگاه برنامه دارن.تقدیر و تشکر از کسایی که تو طول سال همکاری کردند و فعال بودند.همیشه آخرای تابستون این برنامه رو دارند.هم یه جشنه هم تقدیر و تشکر .کلی اونجا کار دارم آه عمیقی کشید و گفت: +نمیدونم چی شد که تو اینطوری شدی.حتی تو خواب هم نمیدیدم که دخترم اینطوری بشه.نمی بخشم کسی که تو رو اینطوری کرد...من کلی واست برنامه داشتم. دستم رو گذاشتم رو شونه مامانم و گفتم: _روز قیامت به من حسرت میخورید مامان.حسرت میخورید ک چرا شما هم مثل من راه درست رو پیدا نکردید.حسرت میخورید که چرا منو دیدید ولی راه من رو انتخاب نکردید آه طولانی کشید و گفت: +احساس می کنم عاقل شدی ولی در کنارش عقلت رو هم از دست دادی.خودت هم نمیفهمی چی میگی.تو خیلی از خوشی ها رو از خودت گرفتی ولی خوشحالی لبخند زدم و گفتم: _نترس مامان.اتفاقا من الان خیلی شادتر از قبل هستم.ببخشید من باید برم،عجله دارم.خداحافظ ... تا رسیدم پایگاه سریع مریم اومد جلو و گفت: +نیلوفر یه خوشامد گویی بنویس.اصلا یادم نبود بهت بگم.بدو بنویس باید بچسبونیم رو در.البته بنر بزرگ برای ورودی چاپ‌کردیم ولی روی در باید باشه _خسته نباشی.بدو یه چند تا ماژیک خطاطی به من بده تا بنویسم. سمانه گفت: +من الان میارم ... موقع اهدای جوایز بود.سرم رو بردم نزدیک مریم و با خنده مرموزی تو گوشش گفتم: ... نظراتتون @shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_47 وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هر دومون محو
...: _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.تو نباید به مال دنیااهمیت بدی خندید و گفت: +خدا رو چه دیدی شاید تو جایزه گرفتی.اونوقت میدیش به من؟ _مثلا برای چی باید به من جایزه بدن؟ +کم کار نکردی تو این چند ماه مرموز نگاهش کردم و چیزی نگفتم.همینطور داشتیم حرف میزدیم که آقامحسن-پسرعموی مریم-که مجری برنامه بود گفت: +خانوم مریم صدیقی،مسئول امور فرهنگی بسیج خواهران که زحمت های زیادی کشیدند و برنامه های فرهنگی زیادی رو توی پایگاه اجرا کردند. لطفا تشویقشون کنید باخنده زدم پشت مریم و گفتم: _برو جایزمو بگیر هنوز مریم به بالای سن نرسیده بود که آقا محسن گفت: +خانوم نیلوفر مهاجر که زحمت خطاطی های پایگاه رو کشیدن و با خط خوبشون به خیلی از برنامه ها زینت دادند. ایشون رو هم تشویق کنید دهنم باز مونده بود.فکر نمیکردم از من هم تقدیر کنند.به هرحال من یه سال نبود که به جمعشون اضافه شده بودم. آقا محسن داشت توی جمع دنبالم می گشت.دوستام هم هی اشاره می کردند که زودتر برم.آروم بلند شدم و رفتم بالا از حاج آقا بهمنی،مسئول کل بسیج که بالا وایساده بود تشکر کردم و جایزمو از خانوم محمدی،مسئول بسیج خواهران گرفتم.داشتم از روی سن پایین میرفتم که یه صدایی شنیدم: +مبارک باشه خانوم مهاجر سرم رو سمت آقا محسن برگردوندم و لبخند کوچیکی زدم و سر به زیر‌گفتم: _ممنون .... نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون رو بهم بگید @shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_48 _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.ت
...: تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم رو نصب می کردیم و سرمون خیلی شلوغ بود. وقتی کار تموم شد داشتم تا سر خیابون میرفتم که یکدفعه دوتا پسر تو تاریکی از تو کوچه پریدن جلوم.جیغ خفه ای کشیدم و یه قدم عقب رفتم.هرچی دور و برم رو نگاه کردم هیچ کس تو کوچه نبود.داشتم از ترس سکته میکردم.عرق از صورتم شر شر پایین میریخت. یکی از اون پسرها چند قدم اومد جلو.منم چند قدم عقب رفتم.کیفم رو محکم تو دستم گرفته بودم.دستام میلرزید.پسره دستش رو آورد جلو تا کیفم رو ازم بگیره.کیفم رو سفت تو بغلم گرفتم و اینقدر رفتم عقب تا خوردم به دیوار پشت سرم.نفسم از ترس بالا نمیومد.دیدم که داره یه چیزی از زیر لباسش در میاره.تمام صورتم از گریه و عرق خیس خیس شده بود.داشت میومد جلو که یکدفعه صدای ترمز شدید ماشینی اومد و تو یه ثانیه یه نفر از عقب کشیدش.تو اون تاریکی نمیتونستم قیافشو ببینم،فقط می دیدم که اون پسره داره تقلا میکنه که خودش رو از بغل کسی که گرفتش جدا کنه.همینطور درحال گریه بودم و با ترس نگاهشون می کردم که یه صدای ضعیفی شنیدم: +ماشین رو بردارید برید.سریع شناختمش.آقا محسن بود!با صدای لرزون گفتم: _آقامحسن + شمایید خانوم مهاجر؟سریع برید.سریع بعدش هم پسره رو برگردوند سمت خودش و چسبوندش به دیوار.یقه اش رو گرفت و گفت: +آخرین بارت باشه مزاحم دختر مردم میشی.جرئت داری یه بار دیگه مزاحم ناموس مردم شو.اون وقت من میدونم با تو.حواست باشه با وحشت چسبیده بودم به ماشین و داشتم نگاهشون میکردم که صدای "آخ"ضعیفی شنیدم و دیدم که یه نفر افتاد رو زمین و دونفر دیگه فرار کردند.با نگرانی رفتم جلو و دیدم که آقا محسن پاش رو گرفته و ناله میکنه.یکی زدم تو صورت خودم و گفتم: _وای یا ابالفضل ؛چی شد آقا محسن؟چه بلایی سرتون آوردند؟ +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو... ... آیدی نویسنده: @shahid_gomnam_3_1_3
نباید منتظر کار بزرگی از شوهرمون باشیم تا ازش تشکر کنیم و باید یاد بگیریم که در برابر هر کار کوچیکی توجه نشون بدیم! در واقع مرد به این تشویق احتیاج داره تا بتونه همچنان محبتش رو ابراز کنه... 🍃🌸 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* خدا یکی رو سر گذاشت که باعث میشه بخندیم و نسبت به خوبی داشت باشیم، هرجوری شده داریم... چون واقعی همینه⁦ ❤️⁩ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*آسان شدن امـــر 🎈🕊 🌸اگر فرد مجردے دوسٺ دارد ڪه ازدواج ڪند ...😌 ☝️سه روز روزه بگیـــرَد و در هَـــر شب آن پیش از رفتــن بـه رخــتــخـواب 🛌 21 بــار 🥇🥈 🦋•°آیـٰـات 74 -76 سوره فرقان°•🦋 را بخواند و از خداونـــد بخواهــد تا خواسته اش را برآورده ســازد ان شاء الله ڪه خداوند امــر ازدواج او را آسان میکـند🙊💍❄️ 👇 والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ﴿٧٤﴾ أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا ﴿٧٥﴾ خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا ﴿٧٦﴾ 📚 مستدرک الوسائل، جلد 14، صفحــه 211 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿