eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_40 یاد حرف زهرا افتادم که می گفت: +خدا ما رو توی سختی میندازه تا پی
...: چند تا پیام از زهرا داشتم: +سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب ندادی،نگرانت شدم.یه زنگ بهم بزن +سلام نیلوفر جونم.دارم میرم مشهد؛کجا ازت خداحافظی کنم؟ +نیلوفر چرا جواب نمیدی؟ناراحتی؟چیزی شده؟ +سلام عزیزم.اومدم دم در خونتون برای خداحافظی.بابات گفت خونه نیستی.حلالم کن +نیلوفر خیلی نگرانتم.اگه مشکلی برات پیش اومده ناراحت نباش.بدون که خدا بنده های خوب خودش رو با سختی ها و مشکلات امتحان میکنه تا ببینه اون ها از امتحان سربلند بیرون میان یا نه.اونایی که خیلی دوستشون داره رو بیشتر امتحان میکنه.دوستت دارم +نیلوفر خیلی برات دعا کردم.اگه پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن.نگرانتم +چرا گوشیتو خاموش کردی؟خیلی خیلی نگرانم با عجله آماده شدم و حرکت کردم سمت خونشون.امیدوار بودم از دستم ناراحت نشده باشه چون گوشیش رو هم جواب نمی داد.استرس بدی داشتم.اگه از دستم ناراحت شده بود خیلی بد میشد.دوست نداشتم دوست خوبی مثل زهرا رو از دست بدم. سر کوچه شون از ماشین پیاده شدم.کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت ساختمونشون.از دور پارچه های مشکی اطراف ساختمونشونو دیدم و با کلافگی به لباسام نگاه کردم و با خودم گفتم: _ای بابا!احتمالا باز هم محرمی،شهادتی چیزیه من نمیدونستم.بازم قراره ضایع بشم.خداکنه زهرا به روم نیاره سعی کردم چادرم رو قشنگ بسته نگهدارم تا مانتوی خردلی که پوشیده بودم معلوم نشه.دیگه جدا از نگاه و حرف مردم خودم هم دوست نداشتم تو روز شهادت لباس روشن بپوشم. جلو رفتم و به درشون نزدیک شدم.اولین جمله رو بنر رو که دیدم جلوی چشمام سیاه شد و دیگه نفهمیدم چی شد... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_41 چند تا پیام از زهرا داشتم: +سلام نیلوفر جان.چند بار زنگ زدم جواب
...: چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم بودند.با چشمهای قرمز و پف کرده؛داشتم با تعجب نگاهشون میکردم که یکدفعه یاد متن روی بنر افتادم: جناب آقای مهدوی،از دست دادن دختر عزیزتان مرحومه زهرا مهدوی را خدمت شما و همسر گرامیتان تسلیت عرض نموده و از خداوند برای شما صبر فراوان طلب می کنیم. تازه دوزاریم افتاد.یه قطره اشک از روی گونه ام سر خورد.زبونم تو دهنم نمی چرخید.نه میتونستم حرف بزنم،نه میتونستم گریه کنم،نه میتونستم داد بزنم؛فکم قفل شده بود.هرکسی هم چیزی می پرسید نمیتونستم جوابشو بدم و فقط با اشاره سر و باز و بسته کردن چشمم جواب میدادم. ... سرمم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم؛با مریم و سمانه برای تشییع جنازه رفتیم.همه گریه میکردند،داد میزدند ولی من هیچی نمیگفتم و فقط زل زده بودم به تابوتش.اصلا باورم نمیشد.نمیتونستم نبودن زهرا رو درک کنم.مگه میشد دیگه اون نباشه؟مگه فرشته ها می میرن؟! آخرش مریم و سمانه هرکاری کردند نتونستند من رو به حرف بیارند.با این که حال خودشون هم خوب نبود و عین مرده ها شده بودند ولی همش حواسشون به من بود و مراقبم بودند و بهم رسیدگی میکردند. بعد از مراسم هم من رو تا دم خونه مون رسوندند.مریم زنگ آیفون رو زد.بابام جواب داد و گفت: +کیه؟ سمانه جواب داد: +آقای مهاجر،لطف می کنیدیه لحظه تشریف بیارید دم در؟ +شما کی هستین؟ +ما دوست های دخترتون هستیم.اگه یه لحظه تشریف بیارید دم در ممنون میشم بابام در رو باز کرد و اومد پایین.تا من رو همراه دوتا دختر چادری دید اخم کرد و گفت: +آها؛پس اینا هستند که تو رو خام کردند.آره؟با همینا گشتی‌تیپت این شکلی شده؟ مریم گفت: +آقای مهاجر،دیروز یکی از دوستهای صمیمی دخترتون تصادف کردند و به رحمت خدا رفتند.راستش از وقتی نیلوفر فهمیده تا الان یک کلمه حرف هم نزده.ما نگرانشیم.حالش خیلی بده بابام با همون حالت خشک و عصبانیش گفت: +کدوم دوستش؟ستاره یا لیلا؟ +نمیدونم میشناسیدش یانه.اسمش زهراست برگشت سمت منو گفت: +آها همون دوست جدیدت.آره؟ هیچ حرفی نزدم.بابام گفت: +به هرحال میدونم ک این لوس بازیشه.خودش خوب میشه سمانه گفت: +آقای مهاجر،چرا متوجه نیستید؟نیلوفر تو شوکه.اون اصلا تو تشییع جنازه زهرا گریه نکرد.حالش خوب نیست. +شما نمیخواد به من بگی حالش خوبه یا بد.از وقتی با شماها گشته من دیگه از کارهاش سر در نمیارم.چرا الکی مردم رو خام می کنید؟به شما چه که روش زندگی دیگرانو تغییر بدید؟ ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_42 چشمام رو که باز کردم مریم و سمانه،دوتا از دوستهای زهرا بالای سرم
...: مریم لبخند زد و گفت: +آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست اینطوری درباره ما فکر کنید.بعدش هم دختر شما راه درست رو با علاقه خودش انتخاب کرد و اگه قراره کسی راهش رو تغییر بده،اون شمایید ک باید راهتونو تغییر بدید بابام با عصبانیت گفت: +به شما ربطی نداره خانوم.بفرمایید،بفرمایید برید ... شب که مامانم اومد خونه و من رو دید،کلی به بابام اصرار کرد تا تونست راضیش کنه که من رو ببره پیش روانشناس.بابام اولش قبول نمیکرد و می گفت این نمایش منه تا خودمو لوس کنم و ماشین و امکاناتمو پس بگیرم و خودمو عزیز کنم.ولی بعد که مامانم خیلی اصرار کرد و فهمید واقعا حالم بده راضی شد. صبح مامانم مرخصی گرفت و من رو برد پیش یه روانشناس معروف و باتجربه. اون دکتر روانشناس هم هرکاری کرد نتونست من رو به حرف بیاره.قرارشد که دوباره مامانم من رو ببره پیشش.مامانمم همش تو راه باهام حرف میزد و التماسم میکرد که حرف بزنم.ولی من تو شوک بودم و نمیتونستم حرف بزنم.انگار فکم قفل شده بود.فقط هر وقت به زهرا و نبودنش فکر‌میکردم ناخودآگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم خودش رو سر میداد پایین. ... شب سوم مریم بهم زنگ زد.هر چقدر الو الو گفت من نتونستم جوابشو بدم.احساس خفگی میکردم؛انگار‌لال شده بودم.آخرش هم تلفن رو قطع کرد و پیام داد: (سلام نیلوفر.حالت خوبه؟فردا مراسم سوم زهراست.بیام دنبالت بریم؟میتونی بیای؟) جواب دادم:(بیا) فرداش لباسام رو پوشیدم و داشتم چادرم رو سر میکردم که صدای زنگ آیفون اومد.آروم آروم رفتم سمت در.مامانم جواب داد.وقتی فهمید میخوایم بریم برای مراسم سوم،گفت: +یه چند دقیقه وایسید منم میام.اینطوری نرو یه بلایی سرت میاد بعد دوباره برگشت سمت من و گفت: +این دوستا دیگه از کجا اومدند؟بین این همه آدم باید میرفتی با چادریا دوست می شدی؟چی تورو یکدفعه تغییر داد؟تو تو که اهل این چیزا نبودی بعد هم سری از روی تاسف تکون داد و رفت تو اتاق‌تا لباسش رو عوض کنه. ... وقتی رسیدیم و رفتیم داخل زنونه،تا چشمم خورد به عکس زهرا،انگار یکدفعه به خودم اومدم و واقعیت برام روشن شد.انگار تازه فهمیدم چی شده و چه خاکی بر سرم شده.شروع کردم ضجه زدن و خودم رو روی زمین انداختم.پشت سر هم با گریه داد میزدم: _زهرا😭زهرا!!تو رو خدا برگرد پیشم.زهرااااااا.مگه میشه تو منو تنها گذاشته باشی؟تو که اینقدر بی وفا نبودی زهرا.من تازه تو رو پیدا کرده بودم چند نفر اومده بودند و دورم جمع شده بودند.یکی میخواست بهم آب بده،یکی آب می پاشید روی صورتم.اینقدر داد زده بودم که احساس میکردم گلوم بریده شده.آخرش هم که دیگه نای داد زدن و تکون خوردن نداشتم،بی حال یه گوشه افتادم.مامانمم با نگرانی صورتم رو آب میزد.فاطمه، یکی دیگه از دوستای زهرا هم برام آب جوش آورد.اصلا حالم خوب نبود.من بدون زهرا دووم نمیاوردم مراسم ک تموم شد مامانم و مریم منو گرفتند و آروم آروم بردند سمت ماشین... ....
؟ جهیزیۀ دختر کمالات معنوی اوست. مهریۀ مرد عبارت است از کمالات او. مهریه ها را سنگین نکنید! مشکلات سنگین نتراشید! قرآن می‌گوید آنکه دارد اگر ازدواج نکند: بیخود! کسی هم که ندارد اگر به زحمت می‌افتد در این شرایط‌یک‌قدری کوتاه بیایید و کمک کنید! 👆 بخشی از سخنرانی *۱۳۵۹/۱۲/۱٠ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸آقایون در محبت كردن خلاق باشيد 👈خانم خانه را با چیزهای کوچک غافلگیر کنید: شام، هدیه و یا حتی یک کارت ناقابل همسرتان باید حس کند که شما به او فکر می‌کنید و احساسش می‌کنید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* 🌸 قهربودیم 🤐 درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ...🤨 کتاب شعرش📖 را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...😉 ولی من بازباهاش قهربودم!😿 کتاب را گذاشت کنار... به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام"...نمازش تمام...دنیا مات😯 سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد...😶 بازهم بهش نگاه نکردم....🙍 اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😍 سکوت کردم....😐 گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند...🙄 دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه😠 گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری..."😄 "که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😇 زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....😄 دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...🤩 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....☺️😌  راوی:همسر شهید بابایی •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
••♡ بجاےِ اینڪه بشینے غصه بخورے ڪه چرا ازدواجت دیر شده🧐 به این فڪر ڪن ڪه ازدواجت پایدار و آگاهانه باشہ..☝️🏻 صرفا براے اینکه میخواے مجرد نمونے حاضرے با کسے ازدواج ڪنے ڪه مناسبت نیست؟!🤯🦋 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_43 مریم لبخند زد و گفت: +آقای مهاجر،ماهم مثل شما آدمیم.قرار نیست ای
...: تا برسیم خونه همینطور زیر لب می گفتم: +زهرا!!زهرا!! و گریه میکردم.من بدون زهرا می مردم... شب خاله ام اینا برای شب نشینی اومدن خونه مون.بابام بهم گفته بود که حق ندارم با چادر بیام بیرون و آبروش رو ببرم.منم تو اتاق نشسته بودم و به عکس زهرا نگاه میکردم و گریه میکردم.داشتم چادری که زهرا بهم هدیه داده بود رو از تو کمدم برمی داشتم که یکدفعه در باز شد و پسرخاله ام،هادی با لبخند داشت میومد تو که سریع رفتم پشت در و در رو بستم و با همون صدای گرفته گفتم: _یه لحظه وایسا لطفا سریع روسری و چادرم رو سر کردم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و گفتم: _میتونی بیای تو در رو باز کردم و آروم سلام گفتم.بعد هم سرمو انداختم پایین.هادی با خنده نگاهم کرد و گفت: +این چیه پوشیدی؟چرا حاج خانوم شدی؟مامانت گفت انگار یه چیزیت شده و تغییر‌کردی ها!!!!باور نمیکردم.حالا خودم دارم می بینم بعد آروم اومد تو.از جلوی در کنار رفتم و نشستم رو صندلی اتاقم.اومد جلو و گفت: +چرا این شکلی شدی نیلوفر؟چیکار کردی با خودت؟خاله گفت دوستت مرده.آره؟کدوم دوستت بود که به من نگفتی؟چرا چند وقته دیگه نه زنگ میزنی به خونمون،نه پیام میدی نه هیچی...؟ آروم گفتم: _نمیشناسیش دوستمو +عکسشو داری؟ به معنی آره پلک زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و عکس زهرا رو پیدا کردم.گوشی رو گرفتم جلوش و با بغض گفتم: _اسمش زهراست.مثل فرشته ها می مونه.بهترین دوستی که تو عمرم داشتم... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_44 تا برسیم خونه همینطور زیر لب می گفتم: +زهرا!!زهرا!! و گریه میک
...: با دست زد تو پیشونی خودش و گفت: +وای نیلوفر!چت شده تو؟دیوونه شدی؟مگه میشه؟تویی که همیشه چادریا رو مسخره میکردی الان شدن دوستت؟الان به خاطرش اینجوری افسردگی گرفتی و زندگیت رو داری نابود میکنی؟باورم نمیشه خدای من _من راه درست رو پیدا کردم و انتخابش کردم. پوزخند زد و گفت: +هه.راه درست حالم خوب نبود.حوصله کل کل کردن و جواب دادن بهش رو نداشتم.چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار.احساس کردم داره بهم نزدیک میشه.گرمای بدنشو حس‌میکردم. یکدفعه چشمام رو باز کردم و دیدم داره دستشو میاره نزدیک پیشونیم.سرم رو با یه حرکت تند بردم کنار و گفتم: _میشه بهم دست نزنی؟ با کلافگی رفت سمت آینه.دستهاشو با عصبانیت برد لای موهاشو و گفت: +نیلوفر بخدا دیوونه شدی.این مسخره بازیا چیه؟جان من تمومش کن حالم داره بهم میخوره بعدش هم با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.لبخندی از سر رضایت زدم.میدونستم که الان زهرا و البته امام زمان(عج)دارن منو می بینن و به کارم لبخند میزنن.رضایت خدا و امام زمان عج باعث شده بود دیگه عکس العمل‌بقیه برام مهم نباشه. مریم اومد تو پایگاه و داد زد: +بچه ها!وسایل رو آوردند.بیاید کمک داشتم چادرم رو مرتب میکردم که ملیکا که تازه اومده بود و از هیچی خبر نداشت،ازم پرسید: +کدوم وسایل رو آوردند؟چی قرار بوده بیارن؟ _برای پایگاه یه سری میز و صندلی و وسایل خریدند.الان آوردنش.البته یه آدم خیر پولش رو داده و اینا خودشکن هرچی نیاز بوده رو خریدن. آهایی گفت و برای کمک از پایگاه بیردن رفت.من هم بیرون رفتم ورفتم سمت ماشین وسایل،که مریم در حالی که داشت یه میز رو می برد داخل همونطور که نفس نفس میزد گفت: +نیلوفر،قربون دستت.شیشه اون میزه رو میتونی بیاری؟ _آره عزیزم میارم.تو برو شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که.... ....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #قسمت_45 با دست زد تو پیشونی خودش و گفت: +وای نیلوفر!چت شده تو؟دیوونه شد
...: شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که چرا قبول کردم شیشه به این سنگینی رو بیارم ولی غرورم بهم اجازه نمیداد که بزارمش زمین.داشتم میرفتم که آقا محسن-پسرعموی مریم-جلومو گرفت و همونطورکه سرش پایین بود گفت: +خانوم مهاجر این خیلی سنگینه.بدید به من میارمش خیلی دلم میخواست بهش بدم ولی با خودم گفتم: (ایناباید بفهمن که ما خانوم ها ضعیف نیستیم؛بدم میاد از این مردایی که فکر میکنن خیلی قوی هستن و خانم ها رو ضعیف میدونن) باغرور سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _نه خیلی ممنون.خودم میتونم بیارم هرچقدر اصرار کرد شیشه رو بهش ندادم و به زور زحمت خودم تا داخل پایگاه بردمش. داشتم میرفتم که یه وسیله دیگه بیارم که مریم اومد تو.با یه اخم مصنوعی رفتم سمتش و گفتم: _الهی بترکی مریم.وسیله سنگین تر از اون نبود بگی من بیارم؟سبکه رو خودت میاری سنگینه رو میدی به من؟ خندید و گفت: +ببخشید خواهر😁آخه تو همیشه میگی خانوم ها ضعیف نیستن،خواستم حرفت بهم ثابت بشه بعدش هم با خنده رفت تا یه وسیله دیگه بیاره.منم پشت سرش رفتم. یه صندلی چرخدار برداشتم و فکر کردم این یکی دیگه زیاد سنگین نیست ولی اونطوری ک فکر میکردم نبود و بدتر از همه این بود که جلوم رو هم نمیتونستم درست ببینم.داشتم میرفتم که یکدفعه خوردم به یه چیزی.نگاه کردم دیدم دوباره آقا محسن وایساده جلوم و صندلی خورده بهش.سرم رو انداختم پایین و گفتم: _شرمنده،ندیدمتون.میشه برید کنار؟ صندلی رو از دستم کشید و گفت: +بدید من ببرمش.کمرتون درد میگیره؛خیلی سنگینه آخرش هم حریف اصرار هاش نشدم و صندلی رو دادم بهش.بعد که خوب دقت کردم دیدم کلا به جای اینکه بره خودش وسیله برداره،هی میره وسیله هارو به زور از دست خانوم ها میگیره و می بره تو پایگاه. باعصبانیت رفتم تو پایگاه و تو گوش مریم گفتم: _به این پسرعموت بگو فکر نکنه ما خانوما ضعیفیم.اعصابم از دستش خورده ها خندید و گفت: +مگه چیکار کرده؟مثل اینکه امروز کلا اعصاب نداریا _اومده صندلی رو به زور از من گرفته میگه کمرتون درد میگیره با خنده لپم رو کشید و گفت: +باشه بهش میگم ولی خب به این نمیگن ضعیف بودن که.بالاخره توان بدنی خانوم ها از آقایون کمتره.خانوم ها ظریف ترند نه ضعیف تر.تو خودت اگه دوتا ظرف شیشه ای داشته باشی که یکیشون ظریف تر و با ارزش تر باشه و یکیش محکم و به قول ما قلدر،از کدومش بیشتر مراقبت میکنی؟ آه کشیدم و گفتم: _من به غیر از شما جلوی هیچ کس کم نمیارم.یکی تو یکی هم زهرا؛ وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هردومون محو شد.... ....
💍 . مݩ نمیگویم زمیݩ را زیـر ورو ڪردم ولے سال ها گشٺم بہ دنبالټ ڪہ پیدایتـــ ڪنم... . 🙈❤️ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿