eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
[☆🖇🌿] ازدواج تصمیمی سرنوشت‌ساز است که اگر انسان به ایمان و اخلاق طرف مقابل دقت کند و انتخابش را بر اساس "ایمان" انجام دهد امید این‌که درهای آرامش به رویش باز شود بسیار زیاد است. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_46 شیشه رو برداشتم و پشت سرش خودم رو لعنت کردم که چرا قبول
...: وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هر دومون محو شد.دلم براش تنگ شده بود.آروم از پایگاه بیرون رفتم و یه گوشه تو حیاط مسجد نشستم.کاش میشد زهرا بود و کمکمون میکرد،کاش بود و با حرفهاش آرومم میکرد،کاش بود و بازهم چیزای جدید ازش یاد میگرفتم،کاش بود و دوره جدید زندگیم رو با اون تجربه میکردم؛ شش ماه دوری ازش برام خیلی سخت بود ... سریع لباسهامو پوشیدم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که مامانم همزمان اومد تو اتاق و گفت: +کجا با این عجله؟ همونطور ک داشتم دستبندمو به دستم می بستم گفتم: _امروز تو پایگاه برنامه دارن.تقدیر و تشکر از کسایی که تو طول سال همکاری کردند و فعال بودند.همیشه آخرای تابستون این برنامه رو دارند.هم یه جشنه هم تقدیر و تشکر .کلی اونجا کار دارم آه عمیقی کشید و گفت: +نمیدونم چی شد که تو اینطوری شدی.حتی تو خواب هم نمیدیدم که دخترم اینطوری بشه.نمی بخشم کسی که تو رو اینطوری کرد...من کلی واست برنامه داشتم. دستم رو گذاشتم رو شونه مامانم و گفتم: _روز قیامت به من حسرت میخورید مامان.حسرت میخورید ک چرا شما هم مثل من راه درست رو پیدا نکردید.حسرت میخورید که چرا منو دیدید ولی راه من رو انتخاب نکردید آه طولانی کشید و گفت: +احساس می کنم عاقل شدی ولی در کنارش عقلت رو هم از دست دادی.خودت هم نمیفهمی چی میگی.تو خیلی از خوشی ها رو از خودت گرفتی ولی خوشحالی لبخند زدم و گفتم: _نترس مامان.اتفاقا من الان خیلی شادتر از قبل هستم.ببخشید من باید برم،عجله دارم.خداحافظ ... تا رسیدم پایگاه سریع مریم اومد جلو و گفت: +نیلوفر یه خوشامد گویی بنویس.اصلا یادم نبود بهت بگم.بدو بنویس باید بچسبونیم رو در.البته بنر بزرگ برای ورودی چاپ‌کردیم ولی روی در باید باشه _خسته نباشی.بدو یه چند تا ماژیک خطاطی به من بده تا بنویسم. سمانه گفت: +من الان میارم ... موقع اهدای جوایز بود.سرم رو بردم نزدیک مریم و با خنده مرموزی تو گوشش گفتم: ... نظراتتون @shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_47 وقتی اسم زهرا رو آوردم لبخند از روی لب هر دومون محو
...: _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.تو نباید به مال دنیااهمیت بدی خندید و گفت: +خدا رو چه دیدی شاید تو جایزه گرفتی.اونوقت میدیش به من؟ _مثلا برای چی باید به من جایزه بدن؟ +کم کار نکردی تو این چند ماه مرموز نگاهش کردم و چیزی نگفتم.همینطور داشتیم حرف میزدیم که آقامحسن-پسرعموی مریم-که مجری برنامه بود گفت: +خانوم مریم صدیقی،مسئول امور فرهنگی بسیج خواهران که زحمت های زیادی کشیدند و برنامه های فرهنگی زیادی رو توی پایگاه اجرا کردند. لطفا تشویقشون کنید باخنده زدم پشت مریم و گفتم: _برو جایزمو بگیر هنوز مریم به بالای سن نرسیده بود که آقا محسن گفت: +خانوم نیلوفر مهاجر که زحمت خطاطی های پایگاه رو کشیدن و با خط خوبشون به خیلی از برنامه ها زینت دادند. ایشون رو هم تشویق کنید دهنم باز مونده بود.فکر نمیکردم از من هم تقدیر کنند.به هرحال من یه سال نبود که به جمعشون اضافه شده بودم. آقا محسن داشت توی جمع دنبالم می گشت.دوستام هم هی اشاره می کردند که زودتر برم.آروم بلند شدم و رفتم بالا از حاج آقا بهمنی،مسئول کل بسیج که بالا وایساده بود تشکر کردم و جایزمو از خانوم محمدی،مسئول بسیج خواهران گرفتم.داشتم از روی سن پایین میرفتم که یه صدایی شنیدم: +مبارک باشه خانوم مهاجر سرم رو سمت آقا محسن برگردوندم و لبخند کوچیکی زدم و سر به زیر‌گفتم: _ممنون .... نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون رو بهم بگید @shahid_gomnam_3_1_3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_48 _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.ت
...: تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم رو نصب می کردیم و سرمون خیلی شلوغ بود. وقتی کار تموم شد داشتم تا سر خیابون میرفتم که یکدفعه دوتا پسر تو تاریکی از تو کوچه پریدن جلوم.جیغ خفه ای کشیدم و یه قدم عقب رفتم.هرچی دور و برم رو نگاه کردم هیچ کس تو کوچه نبود.داشتم از ترس سکته میکردم.عرق از صورتم شر شر پایین میریخت. یکی از اون پسرها چند قدم اومد جلو.منم چند قدم عقب رفتم.کیفم رو محکم تو دستم گرفته بودم.دستام میلرزید.پسره دستش رو آورد جلو تا کیفم رو ازم بگیره.کیفم رو سفت تو بغلم گرفتم و اینقدر رفتم عقب تا خوردم به دیوار پشت سرم.نفسم از ترس بالا نمیومد.دیدم که داره یه چیزی از زیر لباسش در میاره.تمام صورتم از گریه و عرق خیس خیس شده بود.داشت میومد جلو که یکدفعه صدای ترمز شدید ماشینی اومد و تو یه ثانیه یه نفر از عقب کشیدش.تو اون تاریکی نمیتونستم قیافشو ببینم،فقط می دیدم که اون پسره داره تقلا میکنه که خودش رو از بغل کسی که گرفتش جدا کنه.همینطور درحال گریه بودم و با ترس نگاهشون می کردم که یه صدای ضعیفی شنیدم: +ماشین رو بردارید برید.سریع شناختمش.آقا محسن بود!با صدای لرزون گفتم: _آقامحسن + شمایید خانوم مهاجر؟سریع برید.سریع بعدش هم پسره رو برگردوند سمت خودش و چسبوندش به دیوار.یقه اش رو گرفت و گفت: +آخرین بارت باشه مزاحم دختر مردم میشی.جرئت داری یه بار دیگه مزاحم ناموس مردم شو.اون وقت من میدونم با تو.حواست باشه با وحشت چسبیده بودم به ماشین و داشتم نگاهشون میکردم که صدای "آخ"ضعیفی شنیدم و دیدم که یه نفر افتاد رو زمین و دونفر دیگه فرار کردند.با نگرانی رفتم جلو و دیدم که آقا محسن پاش رو گرفته و ناله میکنه.یکی زدم تو صورت خودم و گفتم: _وای یا ابالفضل ؛چی شد آقا محسن؟چه بلایی سرتون آوردند؟ +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو... ... آیدی نویسنده: @shahid_gomnam_3_1_3
نباید منتظر کار بزرگی از شوهرمون باشیم تا ازش تشکر کنیم و باید یاد بگیریم که در برابر هر کار کوچیکی توجه نشون بدیم! در واقع مرد به این تشویق احتیاج داره تا بتونه همچنان محبتش رو ابراز کنه... 🍃🌸 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* خدا یکی رو سر گذاشت که باعث میشه بخندیم و نسبت به خوبی داشت باشیم، هرجوری شده داریم... چون واقعی همینه⁦ ❤️⁩ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*آسان شدن امـــر 🎈🕊 🌸اگر فرد مجردے دوسٺ دارد ڪه ازدواج ڪند ...😌 ☝️سه روز روزه بگیـــرَد و در هَـــر شب آن پیش از رفتــن بـه رخــتــخـواب 🛌 21 بــار 🥇🥈 🦋•°آیـٰـات 74 -76 سوره فرقان°•🦋 را بخواند و از خداونـــد بخواهــد تا خواسته اش را برآورده ســازد ان شاء الله ڪه خداوند امــر ازدواج او را آسان میکـند🙊💍❄️ 👇 والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ﴿٧٤﴾ أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا ﴿٧٥﴾ خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا ﴿٧٦﴾ 📚 مستدرک الوسائل، جلد 14، صفحــه 211 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
* را هم ميشود منتقل كرد اگــر به جاي "تو" از "من" استفاده كنيم ⛔️ : "تـــــــو" من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و... ✅ : "مـــــــن "عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم... در این صورت جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی آخر را زده اید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸 مردها تصور مي‌كنند تلاش براي تامين خانواده براي نشان دادن علاقه و محبت‌شان به همسر و خانواده كافي است. در حالی که اينها نشانه تلقي مي‌شوند نه و ! 🍃🌸 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸 *نه زیاد خرج باشین و نه طوری باشین که شما رو در حد بدونه  درکل به اندازه برا خودتون خرج کنید •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشته‌ی‌من #فصل_دوم #قسمت_49 تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم
...: +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن یه روسریه.بیار ببندمش به پام.بدو رفتم و با عجله و اسنرس زیاد روسری رو آوردم و بستم به پاش تا خونش بند بیاد.با زور و زحمت خودشو کشوند سمت ماشین و روی صندلی عقب نشست.منم همونطور که گریه میکردم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت بیمارستان. آقامحسن رو بردند تو اتاق عمل.منم همونجا پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن.صورتم از ترس و نگرانی خیس عرق بود.تا چشمهام رو می بستم اون صحنه های وحشتناک میومدند جلوی چشمم و طپش قلبم رو زیاد می کردند.استرس خیلی زیادی رو تحمل کرده بودم و احساس میکردم واقعا حالم بده.از وقتی هم خون رو دیده بودم همش حالت تهوع داشتم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و وقتی من رو روی زمین کنار در دید اومد جلو و گفت: +شما خوبید خانوم؟چرا اینجا نشستید؟ _حالشون چطوره؟ +عملشون موفق بوده.خیلی شانس آوردن؛اگه یه ذره چاقو اونورتر خورده بود میخورد‌به شاهرگش.حدودا یه ساعت دیگه به هوش میاد نفس عمیقی کشیدم و با سر از دکتر تشکر کردم. .... نماز صبحمو خوندم و بلند شدم از نمازخونه اومدم بیرون.سوییچ ماشین دستم بود.رفتم و از توی ماشین کیفم رو برداشتم.گوشیم رو درآوردم و دیدم که 10تا تماس از مامانم دارم.نمیدونستم بهش زنگ بزنم یانه.ساعت آخرین تماسش یک ساعت قبل بود.بهش زنگ زدم،بعد 4،5تا بوق جواب داد: +الو دختر کجایی،نمیگی ما از نگرانی دق می کنیم؟چرا نیومدی خونه؟مردم از نگرانی _ببخشید مامان جان.من که پیام داده بودم. +آخه فقط‌گفتی دیر میام.نگفتی اصلا نمیام.الان هم بابات خیلی عصبانی شده _خودم بعدا باهاش صحبت می کنم.بگو یکی از بچه های بسیج حالش بد شده،فقط من بودم پیشش.مجبور شدم بیارمش بیمارستان.نمیتونستم تنهاش بزارم +الان چطوره حالش؟تو پیششی؟ _خوبه؛شما نگران نباشید.من هروقت کارم تموم شد میام. +باشه مراقب خودت باش.ما رو بی خبر‌نزار.خداحافظ _خداحافظ ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل.پرستاری که موقع اومدن من رو دیده بود،گفت: +خانوم مریضتون به هوش اومده.میتونید برید ببینیدش. با خوشحالی گفتم: _واقعا؟ممنون.الان میرم با عجله رفتم سمت اتاقش و وقتی رفتم تو دیدم داره.... ...