نباید منتظر کار بزرگی از شوهرمون باشیم تا ازش تشکر کنیم و باید یاد بگیریم که در برابر هر کار کوچیکی توجه نشون بدیم!
در واقع مرد به این تشویق احتیاج داره تا بتونه همچنان محبتش رو ابراز کنه...
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#هر_دو_بدانیم
#وقتی خدا
یکی رو سر #راهمون گذاشت
که باعث میشه #همیشه بخندیم
و نسبت به #خودمون
#احساس خوبی داشت باشیم،
هرجوری شده #نگهش داریم...
چون #خوشبختی واقعی همینه ❤️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*آسان شدن امـــر #ازدواج🎈🕊
🌸اگر فرد مجردے دوسٺ دارد
ڪه ازدواج ڪند ...😌
☝️سه روز روزه بگیـــرَد
و
در هَـــر شب آن پیش از رفتــن
بـه رخــتــخـواب 🛌
21 بــار 🥇🥈
🦋•°آیـٰـات 74 -76 سوره فرقان°•🦋
را بخواند و از خداونـــد بخواهــد
تا خواسته اش را برآورده ســازد
ان شاء الله ڪه خداوند امــر ازدواج او را آسان میکـند🙊💍❄️
👇
والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ﴿٧٤﴾
أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا ﴿٧٥﴾
خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا ﴿٧٦﴾
📚 مستدرک الوسائل، جلد 14،
صفحــه 211
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#هردو_بخوانیم
#عصبانيت را هم ميشود #محترمانه منتقل كرد اگــر به جاي "تو" از "من" استفاده كنيم
⛔️ #غلط: "تـــــــو" #اعصاب من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و...
✅ #صحيح: "مـــــــن "عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را #قبول کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم...
در این صورت #آتش جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون #تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی #حرف آخر را زده اید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
مردها تصور ميكنند تلاش براي تامين خانواده براي نشان دادن علاقه و محبتشان به همسر و خانواده كافي است. در حالی که اينها نشانه #مسئوليتپذيري تلقي ميشوند نه #عشق و #محبت!
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
*نه زیاد #ول خرج باشین و نه طوری باشین که #شوهرتون #نیاز شما رو در حد #صفر بدونه
درکل به اندازه برا خودتون خرج کنید
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_49 تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_50
+برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن یه روسریه.بیار ببندمش به پام.بدو
رفتم و با عجله و اسنرس زیاد روسری رو آوردم و بستم به پاش تا خونش بند بیاد.با زور و زحمت خودشو کشوند سمت ماشین و روی صندلی عقب نشست.منم همونطور که گریه میکردم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت بیمارستان.
آقامحسن رو بردند تو اتاق عمل.منم همونجا پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن.صورتم از ترس و نگرانی خیس عرق بود.تا چشمهام رو می بستم اون صحنه های وحشتناک میومدند جلوی چشمم و طپش قلبم رو زیاد می کردند.استرس خیلی زیادی رو تحمل کرده بودم و احساس میکردم واقعا حالم بده.از وقتی هم خون رو دیده بودم همش حالت تهوع داشتم
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و وقتی من رو روی زمین کنار در دید اومد جلو و گفت:
+شما خوبید خانوم؟چرا اینجا نشستید؟
_حالشون چطوره؟
+عملشون موفق بوده.خیلی شانس آوردن؛اگه یه ذره چاقو اونورتر خورده بود میخوردبه شاهرگش.حدودا یه ساعت دیگه به هوش میاد
نفس عمیقی کشیدم و با سر از دکتر تشکر کردم.
....
نماز صبحمو خوندم و بلند شدم از نمازخونه اومدم بیرون.سوییچ ماشین دستم بود.رفتم و از توی ماشین کیفم رو برداشتم.گوشیم رو درآوردم و دیدم که 10تا تماس از مامانم دارم.نمیدونستم بهش زنگ بزنم یانه.ساعت آخرین تماسش یک ساعت قبل بود.بهش زنگ زدم،بعد 4،5تا بوق جواب داد:
+الو دختر کجایی،نمیگی ما از نگرانی دق می کنیم؟چرا نیومدی خونه؟مردم از نگرانی
_ببخشید مامان جان.من که پیام داده بودم.
+آخه فقطگفتی دیر میام.نگفتی اصلا نمیام.الان هم بابات خیلی عصبانی شده
_خودم بعدا باهاش صحبت می کنم.بگو یکی از بچه های بسیج حالش بد شده،فقط من بودم پیشش.مجبور شدم بیارمش بیمارستان.نمیتونستم تنهاش بزارم
+الان چطوره حالش؟تو پیششی؟
_خوبه؛شما نگران نباشید.من هروقت کارم تموم شد میام.
+باشه مراقب خودت باش.ما رو بی خبرنزار.خداحافظ
_خداحافظ
ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل.پرستاری که موقع اومدن من رو دیده بود،گفت:
+خانوم مریضتون به هوش اومده.میتونید برید ببینیدش.
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟ممنون.الان میرم
با عجله رفتم سمت اتاقش و وقتی رفتم تو دیدم داره....
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_50 +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن ی
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_51
با عجله رفتم سمت اتاق و رفتم تو.دیدم داره نشسته نماز صبح میخونه.همونجا وایسادم و نگاهش کردم تا نمازش تموم بشه.نمازش که تموم شد آروم گفتم:
_سلام
برگشت سمتم.سرش رو انداخت پایین و گفت:
+علیک سلام.شما هنوز خونه نرفتید؟
_نه؛نگرانتون بودم.نمیشد همینطور تنهاتون بزارم.به خانواده ام خبر دادم که اینجام
+کاش میرفتید.به اندازه کافی بهتون زحمت دادم.به کسی از خانواده من خبر دادید؟
سرم رو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:
_وای ببخشید اینقدر نگران بودم و ترسیده بودم اصلا حواسم نبود.الان به مریم زنگ میزنم میگم
+نمیخواد الان بیشتر نگران میشن.دیگه خودم میرم خونه بهشون میگم.
شماره مریم رو گرفتم و گفتم:
_نه اینطوری نمیشه.من به مریم خبر میدم.احتمالا الان برای نماز صبح بیدار شدن
.زنگ زدم و به مریم خبردادم.اون هم گفت که سریع به بقیه خبر میده و خودشونو میرسونن بیمارستان
....
ساعت8:30صبح آقا محسن از بیمارستان مرخص شد.البته براش عصا گرفتند و نمیتونست همونطوری راه بره.
از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.هرچقدر اصرار کردند که من رو برسونند قبول نکردم.زنگ زدم به آژانس و با آژانس رفتم خونه.
خونه که رسیدم بابام خیلی عصبانی بود و میخواست کتکم بزنه ولی مامانم اینقدر اصرار کرد و دلیل آورد که بابام آرومتر شد و چیزی نگفت.ولی بازهم رفتارش باهام سرد و خشک بود.
.....
رفتم پارک؛سر قرارم با مریم نشستم و منتظرش موندم.احساسکردم خیلی دیر کرده،داشتمگوشی رو درمیاوردم که بهش زنگ بزنم که یه نفر وایساد کنارم و گفت:
+سلام
سرم رو بالا گرفتم.عین برق گرفته ها از جا پریدم.تند تند دور و برم رو نگاه کردم و...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
مخاطب #خاصم ❣
تو که هستی کنارم ❣
یه آرامش خاصی دارم ، ❣
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_51 با عجله رفتم سمت اتاق و رفتم تو.دیدم داره نشسته نماز صب
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_52
رفتم پارک؛سر قرارم با مریم نشستم و منتظرش موندم.احساس کردم مریم خیلی دیر کرده.داشتم گوشی رو درمیاوردم بهش زنگ بزنم که یه نفر وایساد کنارم و گفت:
+سلام علیکم
سرم رو بالا گرفتم.عین برق گرفته ها از جا پریدم.تند تند دور و برم رو نگاه کردم و با مِن و مِن گفتم:
_س...س...سلام آقا محسن
سرش رو انداخت پایین و گفت:
+ببخشید من به مریم خانوم گفتم که...
تو دلم به مریم فحش دادم و گفتم:
_بله؛متوجه شدم.با من کاری داشتید؟
+میشه بشینیم؟
با فاصله از هم روی صندلی نشستیم.چند ثانیه سکوت کرد و گفت:
+میخواستم باهاتون صحبت کنم
_بفرمایید.می شنوم
همونطور که سرش پایین بود گفت:
+میخواستم ازتون اجازه بگیرم که با خانوادم برای امر خیر مزاحم بشیم.اگه اشکال نداره.من چند وقتی هست که به شما علاقه مند هستم ولی تا الان روم نشده بود که به شما بگم
راستش خیلی تعجب نکردم؛خودم منتظر این لحظه بودم و به اندازه کافی هم بچه ها بهم تیکه انداخته بودند ولی انگار یکدفعه کم آوردم.آروم گفتم:
_راستش نمیدونم چی بگم.خیلی غیرمنتظره بود برام.باید فکر کنم.
بعد آروم و با ناراحتی گفتم:
_البته میدونم که خانوادم به شدت مخالفت میکنم.نمیدونم شما از خانواده من چیزی میدونین یا نه
همونطور که داشت بلند میشد گفت:
+اگه میشه فکرهاتونو بکنید سریعتر بهم خبر بدید.راستش تو این مدت تمام فکرم درگیر این قضیه است.نگران خانوادتون هم نباشید
زیرزیرکی لبخندی از سر ذوق زدم و گفتم:
_باشه
بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.داشتم گوشیمو از کیفم در میاوردم که زنگ بزنم به مریم و حسابش رو برسم که یکدفعه جلوی چشمم سیاه شد...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...