eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و نهم : به نیـت شهید سید ثارالله موسوی ♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و نهم : به نیـت شهید سید ثارالله موسوی ♥️ #محرم #چل
🥀 شهید سید ثارالله موسوی پيكر مطهر سه نفر از ۲۷ شهید حادثه تروریستی زاهدان شهید ابوالفضل موسوی، شهید سید ثارالله موسوی و شهید ابراهیم صیادی بر فراز دستان مردم شهید پرور کاشان از محل سپاه کاشان تا میدان ۱۵ خرداد تشییع شدند.بعد از انجام تشییع این سه شهید در کاشان، شهید سید ثارالله موسوی بعداز انتقال به آستان مقدس علی ابن باقر (ع) در مشهد اردهال کاشان در گلزار شهدای دارالسلام کاشان به خاک سپرده شد و شهید ابوالفصل موسوی به روستای کاغذی انتقال و به خاک سپرده شد و شهید ابراهیم صیادی به روستای نشلج کاشان انتقال و به خاک سپرده شد. وارد خانه بسیجی شهید سید ثارالله موسوی از گردان۱۱۵ امام حسین(ع) کاشان می‌شوی. همسر جوانش نوزاد یک‌ساله‌ای در آغوش دارد و با خنده از تو استقبال می‌کند، مادرش که -پدر و برادرش نیز در جنگ شهید شده‌اند- محکم و با صلابت دستانت را می‌فشارد و در جواب تسلیت‌ات با لبخند تشکر می‌کند. مداح جوانی روضه حضرت زهرا می‌خواند. شغل اصلی‌ شهید، جوشکاری بوده و اقوامش می‌گویند هر کمکی از دستش برمی‌آمد برای همه انجام می‌داد. بی‌نهایت خانواده‌دوست بود و به همسر و بچه‌هایش عشق می‌ورزید. بشدت دلسوز بود، فرقی نمی‌کرد طرف مقابلش چه کسی باشد. مادر شهید از گذشت و مهربانی او می‌گوید و اینکه همیشه در جریان سوریه، می‌گفت مادر برایم دعا کن برم و شهید شوم. مادر می‌گوید: هر زمان مدافعان حرم را نشان می‌دادند، بی‌قرار می‌شد و دلش می‌خواست فریاد بزند، از خانه بیرون می‌رفت، هوایی تازه می‌کرد و برمی‌گشت. این اقدام تروریستی، توسط عوامل گروهک تروریستی جیش‌العدل انجام‌شده است. پس از متلاشی‌شدن گروهک تروریستی جندالله و معدوم شدن عبدالمالک ریگی و تعدادی از سرکردگان این گروهک، برادر عبدالمالک و تعدادی دیگر از اشرار تروریست در تلاش برای سامان‌دهی باقی‌مانده گروهک برآمدند که به علت اختلافات درون‌گروهی و تسویه‌حساب‌های داخلی با یکدیگر درگیر و به ۲ شاخه تقسیم شدند و درنهایت گروهی به نام جیش‌العدل راه انداختند. 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ بدو بیــــا جانمـــونی ‼️ ســـــــلام ســـــــلام 😍 دوباره مسابقه داریم اما این بار به مناسبت عید غدیر💚 مسابقه { شکار لحظه ها در کاروان غدیر } خــب خــــب حالا شما باید چیکار کنید؟! 🧐 با دوربین موبایلتون 📱 لحظه های ناب غدیر 😍 رو ثبت میکنید ✅ خــب تا کی زمان داریم؟! 🧐 🔸مهلت ارسال عکساهاتون ۱۸ تیر پـس جایـزه چـــی؟ 😕 جایزه هم داریـــــــم🤩 🥇نفر اول: هدیه نقدی 🥈نفر دوم: هدیه نقدی 🥉نفر سوم: پک هدیه غدیر 🏅نفر چهارم: پک هدیه غدیر 🏅نفر پنجم: پک هدیه غدیر گل دخترای عزیز از هر شهر و استانی میتونن توی مسابقه ما شرکت کنن.. 😎 📍فـــقط یادتون نره عکس هاتون و به همراه نام و نام خانوادگی و اینکه از چه شهری هستید به آیدی زیر بفرستید: 🆔@Biqarar_1710 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
دخترا سلام برا اینکه دیشب پارت نذاشتم معذرت میخوام 🙃 گوشی در دسترسم نبود☺️ امشب ۱۰ قسمت تقدیمتون میشه🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..! لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده! میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن. پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته! لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم. توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست می‌کرد. گفتم: - چی درست می‌کنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره! لبخندی زد و گفت: - دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین می‌خوام واسه امشب قورمه‌سبزی درست کنم. ذوق زده گفتم: - عاشق قورمه سبزیم، ممنونم (چند ساعت بعد) سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده. همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت: - نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم. تعجب کرده بودم! می‌خواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت: - کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم! امیرعلی گفت: - منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم. مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم می‌خوریم. مادرش گفتم: - نه عزیزم منتظر میمونم برگردید. رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم گفتم: - کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله می‌کنی؟ امیرعلی گفت: - همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم. آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! بعداز چند دقیقه رسیدیم. نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد! منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم. امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - شهاب؟ امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم. امیرعلی گفت: - اینجا چی می‌خوای؟ کی تورو فرستاده؟ نیلا تو این مرد رو میشناسی؟ خجالت زده گفتم: - اره، همونیه که بردم توی اون کار.. شهاب گفت: - نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم. من فقط دستور بردار بودم! اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه. امیرعلی با عصبانیت گفت: - بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی! الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ شهاب رو به من گفت: - ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده! من می‌دونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت می‌کنه و با پدرت ازدواج می‌کنه. به گفته‌ی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته. مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همه‌ی اموالشون رو به نامشون بزنن! الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه می‌کشنت! اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود. توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود. منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن! من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟! امیرعلی گفت: - چطور بهت اعتماد کنیم؟ چطور حرفاتو باور کنیم؟ از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟ ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد! شهاب خندید و گفت: - درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچه‌ی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..! امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که می‌لرزید گفتم: - امیرعلی ولش کن بریم! داشتیم می‌رفتیم که شهاب داد زد و گفت: - فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..! من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید. سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت: - تو که حرفاشو باور نکردی؟ ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشه‌ی جدیدشون نباشه؟ اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟ نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو می‌شد و سردرد بدی گرفته بودم! به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم. من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت: - کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته! گفتم: - ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم! امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت: - مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره! رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم! امیرعلی دسته‌ی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت: - نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی! هیچی نگفتم که دوباره گفت: - غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی! امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..! قلبم به تندی میزد! با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و می‌گفتم: - دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی! بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری! اشک می‌ریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه! یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟ اصلا نمیتونم باور کنم! نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟ واقعاً دارم گیج میشم..! بهروز کی بود؟ چی از جون من می‌خواد؟ یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته! اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن! اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست! سرم خیلی درد می‌کرد که دلم می‌خواست سرمو به دیوار بکوبم. یک میز گوشه‌ی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود! اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه! حتی تولدمم یادم نبود! بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم می‌رفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها می‌نشستیم و باهاشون حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم. همش می‌گفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟ از زمین و زمان شاکی بودم! فکر می‌کردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه! فکر می‌کردم همه چی درست میشه. اما چی شد؟ درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش می‌رفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت! مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم! اون موقع ها خدا رو درست نمی‌شناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟ الان که تغییر کردم چی؟ خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟ از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم. (از زبان امیرعلی) همش توی فکر نیلا بودم. غذاشو نخورده بود! واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟ برای خودم متاسفم که حتی ذره‌ای نمی‌تونم حالشو خوب کنم. روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد! این موقع شب کی میتونست باشه؟ گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم! ناشناس بود! جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت: - بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی! اخمی کردم عصبانی گفتم: - ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی! از پشت تلفن خندید و گفت: - چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟ ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجره‌ی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمی‌خوریم و تمام! شنیدی چی گفتم؟ خنده‌ای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: - ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون می‌خوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری! خندید و گفت: - مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟ ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟ اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن. بعدم خنده‌ای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem