#صبحتبخیرمولایمن
🤚سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم
࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام 🤚
صبحتون بخیر
روزتون متبرک به نگاه امام زمان عج
الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#خانه_تاریخی_میرفتاحی (موزه مفاخر دینی)
خانه تاریخی میرفتاحی با قدمتی که به سال ۱۲۵۰ هجری قمری بازمیگردد، در دوران پهلوی اول، بهعنوان اولین دبیرستان دخترانه، کاربری آموزشی داشته است. این بنا در زمره بناهای درونگرا قرار دارد. از جمله جذابیتهای خانه میتوان به پنجرههای ارسی با طرح اسلیمی و شیشههای رنگی و تزیینات آجری در نما بهصورت راسته با نقش و نگار آجرکاری اشاره کرد. این بنا در تاریخ ۱۰ دی ۱۳۸۱، بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسید و امروزه میزبان موزه مفاخر دینی اردبیل است. در مجموعه موزه میتوان نقاشیهایی از علمای بزرگ استان از جمله آیات عظام احمد مقدس (محقق) اردبیلی، میرزا محسن مجتهد اردبیلی، میرصالح مجتهد انواری، سیدمرتضی خلخالی، میرزا علیاکبر مجتهد اردبیلی و... را مشاهده کرد. بهعنوان یکی از جاهای دیدنی اردبیل، بازدید از این خانه برای عموم آزاد است.
#اردبیل
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔺اگر خانم مریم میرزاخانی را میشناسید ولی این چهار بانوی تاریخ ساز ایرانی را نمیشناسید از خود بپرسید چرا باید این بانوان در رسانه ها مطرح نشوند و برای ما الگو نباشند؟!
🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
11.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_بستن_شال😊☝️
خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
تموم مدت گوشهی لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم.
اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد.
گرچه که آخرش گفت.
- من نمی دونم شما خانوما چرا انقدر به پاشنه بلند عالقه دارین .
بقیه ي کفشا کفش نیست ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم پشت چشمی نازك کردم و روي یکی از
سنگا نشستم .
اونم به سمت هواپیما راه افتاد .
دستی به مانتوم کشیدم که به لطف سقوط چند جاش پاره شده بود .
شلوارم هم که دست کمی ازش نداشت .
دوباره فشار مثانه م یادم انداخت نیاز مبرمی به دستشویی دارم .
رو به مرد جوون گفتم .
من – آقاي ...
چرخید به سمتم .
- درستکار هستم .
واي .
چنان با لحن خاصی گفت انگار از روزي که دنیا به وجود
اومده این جناب همه ي کاراش درست بود و به این خاطر این اسم رو براي نام فامیلش انتخاب کردن .
زیر لب " از خود راضی " اي بهش گفتم و بلند رو بهش گفتم .
من – آقاي درستکار اینجا کجا می شه ...
و حرفم رو خوردم .
روم نشد بگم نیاز به دستشویی دارم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_ششم
و حرفم رو خوردم.
روم نشد بگم به دستشویی دارم.
همونجور که سرش پایین بود اخمی کرد .
انگار داشت سعی می
کرد بفهمه منظورم چیه .
تو دلم گفتم " خوب بفهم منظورم چیه دیگه .
وگرنه ناچار می شم
تو روت بگم .
اونوقت تو بیشتر از من
خجالت می کشی برادر " ...
متفکر برگشت و نگاهی به سمت هواپیما انداخت .
همونجور بلند گفت .
درستکار – فکر کنم بشه رفت پشت هواپیما .
بهتره زیاد دور
نشین که اگر مشکلی پیش اومد بتونم کمکتون کنم .
بلند شدم و درمونده نگاهی به کفشام کردم .
چه جوري دوباره این
راه سنگالخی رو طی می کردم ؟
صداش باعث شد نگاهش کنم .
درستکار – بهتره از این طرف برین سمت هواپیما .
این قسمت راهش بهتره .
نگاه کردم به سمتی که اشاره می کرد .
منظورش این بود که برم
سمت مخالف جایی که ازش بیرون اومده
بودیم .
راست می گفت راهش بهتر بود و دید هم نداشت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
منظورش این بودکه برم سمت مخالف جایی که ازش بیرون اومده بودیم.
راست میگفت راهش بهتر بود و دید هم نداشت.
بلند شدم برم اون طرف .
که اومد به سمتم و یکی از بطري هاي
آب رو گرفت طرفم .
بطري رو گرفتم و زیر لب تشکري کردم .
سعی کردم خیلی آب هدر ندم .
معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاد .
تا کی اونجا بمونیم .
بدون آب هم که نمیشد کاري کرد .
وقتی برگشتم دیدم منتظرم نشسته .
با دیدنم بلند شد .
درستکار – اگر کار دیگه اي ندارین این کلت رو بگیرین و همین
جا بمونین تا من بیبنم می تونم یه آتیشی
درست کنم یا نه .
متعجب گفتم .
من – با چی آتیش درست کنین ؟
با دست به کمی اون طرف تر اشاره کرد .
درستکار – اونجا چندتا درخته .احتمالا چوب خشک هم باید باشه.
ناچاریم هر جور می تونیم یه آتیش به پا
کنیم .
اینجوري حیوونا نمی تونن غافلگیرمون کنن .
با ترس سري تکون دادم .
کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم
ببینم چیکار می کنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه.
نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد .
البته با استفاده از یه سري
چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از
جیب مسافراي به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود .
خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم .
جایی نزدیک آتیش رو براي نشستن انتخاب کردم .
خودش هم
رفت کمی اون طرف تر .
نگاش کردم ببینم چیکار می کنه که دیدم شروع کرد به تیمم کردن
. بعد تکه پارچه اي پهن کرد و ایستاد به
نماز خوندن .
پوفی کردم .
این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت !
نمازش که تموم شد رو کرد بهم .
درستکار – نمازتون رو زودتر بخونین بهتره . اینجا افقش معلوم
نیست .
خوشم نیومد گفت نماز بخونم .
می خواستم بگم تو چیکار به کار
من داري !
همین که تو نمازت رو خوندي بسه
اصلا دلم می خواد قضا بشه .
دیگه چیکار به نماز من داري .
اما در یک حرکت خبیثانه جواب دادم .
من – من نماز نمی خونم .
و این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه .
منم زل زدم تو چشمش .
تازي فهمیدم چشماي جناب برادر
درستکار سبز تیره ست .
سریع نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد .
بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش
.
چند دقیقه اي که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوري
صُمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت .
خدا هم عجب برنامه اي برام درست کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem