خدایا!
گلهمندم
از دست دشمنی که من را به بیراهه میبَرد
و شیطانی که فریبم میدهد
شیطانی که سینهام را با وسوسه پر کرده
و پچپچهایش دلم را محاصره کرده
با هوسهایم دستبهیکی میکند
کاری میکند که عشق دنیا به چشمم قشنگ بیاید و خودش مانع شده...
بین من
و بندگی و نزدیکشدن به تو!
•مناجاتخمسعشر•
-کتاب درگوشیهای عاشقانه🌠
#فراز 💌
@heyatjame_dokhtranhajgasem
اولین کارگاه آموزش استعدادسنجی
و رشـــــــــــــد کــــــودک و نوجـــــوان
(کودکان🧒👧🏼 ۳ تا ۱۲ سال)
🔅ویژه مادران🔅
👨🏻🏫با حضور استاد محسن صادقی
✅(دکترای روانشناسی سلامت
و مشاوره حوزه کودک و نوجوان)
📅زمان:سه شنبه ۱۴۰۲/۶/۲۸
🕰ساعت:۹تا۱۱ صبح
🌍مکان:کاشان،خیابان خاندایی،فرهنگسرای مهر،تالار مهربان
😍ثبت نام:
ارسال نام و نام خانوادگی و شماره همراه به یکی از ایدی های زیر:
🆔️@Khanevademehr
🆔️@ad_madaraneh
🔴توجه توجه🔴
عزیزانی که قبلا برای ثبت نام به هریک از این آیدی ها پیام دادهاند نیاز به ثبت نام مجدد ندارند.
کانال من مادرم
https://eitaa.com/manmadaraam
#مرکز_مشاوره_خانواده_مهر_کاشان
@khanevademehrkashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
من – چه جوري بریم ؟
یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري
میشه رفت تو !
رفتم تو فکر .
انگار خودش هم رفت تو فکر .
چون خیره شد به زمین .
کمی فکر کردم .
غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده .
به رضوان نزدیک شدم .
من – می شه گفت تشنه ایم .
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت .
رضوان – اینم فکره تو کردي ؟
خوب دختر می رن برامون آب
میارن .
نمیگن که بیاین تو خونه !
تازه ..
با ابرو به جایی اشاره کرد .
رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه .
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم .
راست می گفت .
دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود .
که من ندیده بودمشون .
رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه ....
نگاهش کردم .
سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند.
بعد دوباره لبخندي زد .
رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن .
سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت .
نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد .
رضوان اومد کنارم .
رضوان – بلند شو بریم تو .
ابرویی بالا انداختم .
من – من کجا بیام ؟
تو می خواي بري دستشویی .
کفري نگاهم کرد .
رضوان – من چیکاره م .
اصل تویی دختر .
بلند شو بریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
رضوان – من چیکاره م .
اصل تویی دختر .
بلند شو بریم .
با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم .
نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت .
رضوان داخل دستشویی شد .
نگاهی به خونه انداختم .
یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن
پذیرایی وصل می شد و سمت راستش
آشپزخونه بود .
که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید .
کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم بایداتاق
هاشون باشه و البته حمام .
نگاهی به در دستشویی انداختم .
این رضوان هم انگار خودش داشت
می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو
داد .
احتمالا روش نشده بود بگه.
نگاهی به ساعت تو دستم انداختم .
خوب دختر بیا بیرون دیگه !
- خانوم صداقت پیشه !
با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور
یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش .
کنار وردي هال ایستاده بود .
از اونجا تا در وردي یه راهروي
کوچیک بود .
من – بله ؟
نگاهش به زمین بود .
و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره .
کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت .
اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم .
تو دستش یه بطري آب معدنی کوچیک بود !
ابرویی بالا انداختم .
من – این چیه ؟
آروم گفت .
امیرمهدی– مهریه تون ......
اینبار من شگفت زده شدم .
مهریه م آب بود .
مهریه ي یه ساعتی که زنش بودم .
آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟
من گفتم آب یا خاك مهر کن .
تو چرا اینکار رو کردي ؟
دست بردم و بطري رو گرفتم .
امیرمهدي – شرمنده م که دیر شد .
اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم .
بعدش هم که برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم .
لبخندي زدم .
من – اشکالی نداره .
فقط یه سوال !
سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه .
لبخندم موذیانه شد .
من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
من – اشکالی نداره .
فقط یه سوال !
سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه .
لبخندم موذیانه شد .
من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟
با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد .
امیرمهدي – نه .
فقط گفتم آب .
من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم !
ایرادي نداره ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدی – مهریه حق شماست .
شما هم باید مقدارش رو تعیین
کنین .
من – پس باید بگم که من یه بطري بزرگ آب می خوام .
این کمه
.
سکوت کرد .
خیره به زمین بود .
تغییري تو صورتش نمی دیدم .
سري تکون داد .
امیرمهدي – چشم .
راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم .
مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه.
اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم.
اخ که خیلی راستگو بود.
چقدر این بشر دوست داشتنی بود !
چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه .
مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم
براي خرید بطري آب معدنی رفته بود .
دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم .
براي همین اولین فکري که
به ذهنم رسید رو عملی کردم .
با صداي آروم و پر از ناز گفتم
– نیازي نیست .
بقیه ش رو بخشیدم .
و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه .
لبخندي زد .
از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي میگرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد.
بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده
.
امیرمهدي – ممنون . ان شاءالله بتونم جبران کنم .
و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت
دیوونه م می کنه . "
" با اجازه اي " گفت و رفت .
با قدم هاي محکم ، آروم و موزون
.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
امیرمهدي – ممنون .
ان شاءالله بتونم جبران کنم .
و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت
دیوونه م می کنه . "
" با اجازه اي " گفت و رفت .
با قدم هاي محکم ، آروم و موزون .
و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم .
با صداي در چرخیدم .
رضوان سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت .
رضوان – رفت ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد .
رضوان – مهریه ؟
اینجا چه خبره ؟
واي که لو رفتم .
دستپاچه شدم .
باید چی می گفتم ؟
لبم رو به دندون گرفتم .
اگر مهرداد می فهمید ؟
رضوان اومد نزدیک تر .
رضوان – ماجراي مهریه و بخشیدنش چیه ؟
حق به جانب گفتم .
من – گوش ایستاده بودي ؟
رضوان – نه خیر .
می خواستم بیام بیرون که دیدم صداي حرف
میاد . گوش دادم ، دیدم داري با جناب
درستکار حرف می زنی .
ناخواسته هم شنیدم چی می گین !
اخمی کردم .
من – خداییش تو به خاطر من اومدي یا اینکه خودت داشتی میترکیدي ؟
بحث رو عوض کردم به امید اینکه یادش بره حرفاي من و امیرمهدي رو .
رضوان – اولش به خاطر تو .
ولی بعدش وقتی دیدم دستشوییشون
چقدر خوشگله حیفم اومد کاري نکنم .
بعد با هیجان دستم رو گرفت .
رضوان – بیا ببین !
و من رو دنبال خودش کشید به سمت دستشویی .
در رو باز کرد و با دست اشاره کرد .
رضوان – ببین !
نگاهم رو تو دستشویی چرخوندم .
راست می گفت .
خوشگل بود .
تموم ست دستشویی کرم نارنجی
بود .
از حوله تا صابون و فرچه ي شستشوي
دستشویی .
حتی سنگ دستشویی .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانی مَجنونَم، مَجنونِ هَمان گُنبَدِ زَردَش که می بَرد هوشِ زِما (یا امام رضا✨🖤)
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤