eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا! گله‌مندم از دست دشمنی که من را به بیراهه می‌بَرد و شیطانی که فریبم می‌دهد شیطانی که سینه‌ام را با وسوسه پر کرده و پچ‌پچ‌هایش دلم را محاصره کرده با هوس‌هایم دست‌به‌یکی می‌کند کاری می‌کند که عشق دنیا به چشمم قشنگ بیاید و خودش مانع شده... بین من و بندگی و نزدیک‌شدن به تو! •مناجات‌خمس‌عشر• -کتاب درگوشی‌های عاشقانه🌠 💌 @heyatjame_dokhtranhajgasem
اولین کارگاه آموزش استعدادسنجی و رشـــــــــــــد کــــــودک و نوجـــــوان (کودکان🧒👧🏼 ۳ تا ۱۲ سال) 🔅ویژه مادران🔅 👨🏻‍🏫با حضور استاد محسن صادقی ✅(دکترای روانشناسی سلامت و مشاوره حوزه کودک و نوجوان) 📅زمان:سه شنبه ۱۴۰۲/۶/۲۸ 🕰ساعت:۹تا۱۱ صبح 🌍مکان:کاشان،خیابان خاندایی،فرهنگسرای مهر،تالار مهربان 😍ثبت نام: ارسال نام و نام خانوادگی و شماره همراه به یکی از ایدی های زیر: 🆔️@Khanevademehr 🆔️@ad_madaraneh 🔴توجه توجه🔴 عزیزانی که قبلا برای ثبت نام به هریک از این آیدی ها پیام داده‌اند نیاز به ثبت نام مجدد ندارند. کانال من مادرم https://eitaa.com/manmadaraam @khanevademehrkashan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا ! لبخندي زد . رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري میشه رفت تو ! رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین . کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده . به رضوان نزدیک شدم . من – می شه گفت تشنه ایم . نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت . رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمیگن که بیاین تو خونه ! تازه .. با ابرو به جایی اشاره کرد . رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه . به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده بودمشون . رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه .... نگاهش کردم . سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند. بعد دوباره لبخندي زد . رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن . سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت . نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد . رضوان اومد کنارم . رضوان – بلند شو بریم تو . ابرویی بالا انداختم . من – من کجا بیام ؟ تو می خواي بري دستشویی . کفري نگاهم کرد . رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم . با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم . نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت . رضوان داخل دستشویی شد . نگاهی به خونه انداختم . یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید . کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم بایداتاق هاشون باشه و البته حمام . نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . احتمالا روش نشده بود بگه. نگاهی به ساعت تو دستم انداختم . خوب دختر بیا بیرون دیگه ! - خانوم صداقت پیشه ! با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش . کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود . من – بله ؟ نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره . کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت . اومد نزدیکم و دستش رو گرفت طرفم . تو دستش یه بطري آب معدنی کوچیک بود ! ابرویی بالا انداختم . من – این چیه ؟ آروم گفت . امیرمهدی– مهریه تون ...... اینبار من شگفت زده شدم . مهریه م آب بود . مهریه ي یه ساعتی که زنش بودم . آدم هم انقدر حرف گوش کن ؟ من گفتم آب یا خاك مهر کن . تو چرا اینکار رو کردي ؟ دست بردم و بطري رو گرفتم . امیرمهدي – شرمنده م که دیر شد . اون روز به کل فراموش کردم باید مهریه تون رو بدم . بعدش هم که برگشتیم ، آدرسی ازتون نداشتم . لبخندي زدم . من – اشکالی نداره . فقط یه سوال ! سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه . لبخندم موذیانه شد . من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اشکالی نداره . فقط یه سوال ! سرش رو کمی بالاتر گرفت که یعنی گوشش با منه . لبخندم موذیانه شد . من – مقدار مهریه رو هم تعیین کرده بودي ؟ با صادقانه ترین لحن ممکن جواب داد . امیرمهدي – نه . فقط گفتم آب . من – خوب شاید من با این مقدار آب راضی نباشم ! ایرادي نداره ؟ ابرویی بالا انداخت . امیرمهدی – مهریه حق شماست . شما هم باید مقدارش رو تعیین کنین . من – پس باید بگم که من یه بطري بزرگ آب می خوام . این کمه . سکوت کرد . خیره به زمین بود . تغییري تو صورتش نمی دیدم . سري تکون داد . امیرمهدي – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه. اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم. اخ که خیلی راستگو بود. چقدر این بشر دوست داشتنی بود ! چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه . مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم براي خرید بطري آب معدنی رفته بود . دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم . براي همین اولین فکري که به ذهنم رسید رو عملی کردم . با صداي آروم و پر از ناز گفتم – نیازي نیست . بقیه ش رو بخشیدم . و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه . لبخندي زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي میگرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد. بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده . امیرمهدي – ممنون . ان شاءالله بتونم جبران کنم . و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . " " با اجازه اي " گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – ممنون . ان شاءالله بتونم جبران کنم . و من تو دلم گفتم " همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . " " با اجازه اي " گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون . و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم . با صداي در چرخیدم . رضوان سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت . رضوان – رفت ؟ سري تکون دادم . من – آره . رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد . رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟ واي که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟ لبم رو به دندون گرفتم . اگر مهرداد می فهمید ؟ رضوان اومد نزدیک تر . رضوان – ماجراي مهریه و بخشیدنش چیه ؟ حق به جانب گفتم . من – گوش ایستاده بودي ؟ رضوان – نه خیر . می خواستم بیام بیرون که دیدم صداي حرف میاد . گوش دادم ، دیدم داري با جناب درستکار حرف می زنی . ناخواسته هم شنیدم چی می گین ! اخمی کردم . من – خداییش تو به خاطر من اومدي یا اینکه خودت داشتی میترکیدي ؟ بحث رو عوض کردم به امید اینکه یادش بره حرفاي من و امیرمهدي رو . رضوان – اولش به خاطر تو . ولی بعدش وقتی دیدم دستشوییشون چقدر خوشگله حیفم اومد کاري نکنم . بعد با هیجان دستم رو گرفت . رضوان – بیا ببین ! و من رو دنبال خودش کشید به سمت دستشویی . در رو باز کرد و با دست اشاره کرد . رضوان – ببین ! نگاهم رو تو دستشویی چرخوندم . راست می گفت . خوشگل بود . تموم ست دستشویی کرم نارنجی بود . از حوله تا صابون و فرچه ي شستشوي دستشویی . حتی سنگ دستشویی . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانی مَجنونَم، مَجنونِ هَمان گُنبَدِ زَردَش که می بَرد هوشِ زِما (یا امام رضا✨🖤) 🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem 🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤