( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
من بعداً تنهایی براش کادو گرفتم رفتم خونهشون، مجلل بودا فرهاد، هرچی به ذهنت نمیرسید هم توی جهیزیه داده بودند، اما خونه روح نداشت.
کلی دوتایی مثل دیوونهها گریه کردیم، من تا چند روز افسرده بودم، دیدم فکر کردن بهش دیوونهام میکنه، چه برسه بخوام اینطوری زندگی کنم.
به خدا گفتم من خودخواهی نمیکنم که فقط برم دنبال دلخوشیای خودم، تو هم نذار زندگیم مثل قبرستون بشه.
البته دوستم بعدش یه دلدرد شدید گرفت، چهار ماه دلدرد داشت، بردنش تهران برای درمان، همون جا هم مُرد.
چنان سرم برگشت سمتش که رگ گردنم گرفت، دست گذاشتم روی محل درد و چشم دوختم به لبهای لرزان دخترکم. اشکهایش را نمیتوانست پاک کند بسکه دستش میلرزید،
فقط آرام ادامه داد:
- وقتی میخواستن بذارنش توی قبر هیچی همراهش نبود، یه تیکه پارچه و تمام. من دوماه مریض شدم، گلوم ورم کرده بود خوب نمیشد. آخرش دکتر گفت عصبیه، رفتیم مسافرت؛ مشهد و شمال تا خوب شدم!
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:
- مُرد؟
سرتکان میدهد:
- دوستم رفت، آقامغفوری هم رفت. ببین چقدر فرقه بین این دوتا! آقامغفوری آدم زنده میکنه، دوستم آدمها رو افسرده میکنه. نه فقط من، بچههای کلاس و مدرسهمون مثل میت شده بودن!
⏳ادامه دارد... ⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
من – چه جوري بریم ؟
یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري
میشه رفت تو !
رفتم تو فکر .
انگار خودش هم رفت تو فکر .
چون خیره شد به زمین .
کمی فکر کردم .
غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده .
به رضوان نزدیک شدم .
من – می شه گفت تشنه ایم .
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت .
رضوان – اینم فکره تو کردي ؟
خوب دختر می رن برامون آب
میارن .
نمیگن که بیاین تو خونه !
تازه ..
با ابرو به جایی اشاره کرد .
رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه .
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم .
راست می گفت .
دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود .
که من ندیده بودمشون .
رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه ....
نگاهش کردم .
سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند.
بعد دوباره لبخندي زد .
رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن .
سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت .
نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد .
رضوان اومد کنارم .
رضوان – بلند شو بریم تو .
ابرویی بالا انداختم .
من – من کجا بیام ؟
تو می خواي بري دستشویی .
کفري نگاهم کرد .
رضوان – من چیکاره م .
اصل تویی دختر .
بلند شو بریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
-شما توقع دارین با این همه عشق ، من ازش دست بكشم ؟
رو به روم ایستاد:
_نه ما مي خوایم اگر روزی چشم باز کرد تو رو مثل قبل تو اوج ببینه نه اینکه ببینه درمونده و خسته ای از زندگي.
دستش رو برای یه تاکسي بلند کرد و ماشین ایستاد . با هم به طرف ماشین رفتیم و بعد از گفتن مسیر ، سوار شدیم.
بدون اینكه نگاهش کنم دستم رو گذاشتم رو دستش:
-دلم نمي خواد یه لحظه هم ازش دور باشم . تا امروز فكر
مي کردم من عاشق تر بودم ولي...
دستم رو گرفت
_بابا اعتقاد داره شما هر دوتون به یه اندازه عاشق بودین که تونستین باهم موانع رو از سر راهتون بردارین اگر یکیتون عشقش کمتر بود نمي تونستین با هم پیش برین!
برگشتم و نگاهش کردم .
نمي تونست چیزی غیر از این
باشه .. حتماً همینجور بود.
***
تو آینه ی آرایشگاه دستي به ابروهای مشكیم کشیدم .
خوب شده بود از اون پری و بي حالتي در اومده بود.
صورتم هم انگار داشت تازه نفس مي کشید چون تازه از شر اون پرزهای روی هم انباشته خلاص شده بود.
یه لحظه یاد پویا افتادم .
تو بیمارستان بهم گفته بود "
صورتم شبیه قبل نیست "و تازه داشتم مي فهمیدم منظورش چي بود !
انقدر پررو بود که به این مسائل هم کار
داشت.
کش رو از دور موهای مشكیم باز کردم و دوباره با دست
جمعشون کردم و کش رو دورش پیچیدم . از تو آیینه نگاهي به نرگس انداختم که به جای من زیر دست آرایشگر نشسته بود و دوباره به خودم خیره شدم.
پوست گندمي کمي تیره م حالا روشن تر و شادتر به نظر مي رسید و حس مي کردم چشمای مشكي کشیده م با
اون مژه های بلند و حالت دار برق خاصي داره .
صورت بیضي شكلم رو به سمت جلو خم کردم و دستي به گونه م کشیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem