eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
746 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گالب بیاره؟ صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت . مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیري دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . براي اولین بار امیرمهدي به حرف من خندید . این دفعه دیگه خنثی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم . رضوان – خانواده ي من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خانواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه اي هستی ! یه مقدار خوددار باش . خیره به امیرمهدي که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم . من – به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان – امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن . وگرنه چنان اخمی بهت می کردن که خودت مجلس رو ترك کنی . نگاهم رو از امیرمهدي گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن . جواب رضوان رو دادم . من – خیلی هم دلشون بخواد . جمع از بی روحی در اومد . همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ي عموي رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ي درستکار رو با خونواده ي برادرش آشنا کرد. عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن عموي رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد . سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد . رضوان – تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو میکردم . من – شیطونه می گه برم چیزی بهش بگم . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان – مارال ! روزه اي ! من – عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جاي غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب میکنی هم روزه ت رو هدر نمیدي . خدا هم جاي حق نشسته . من – امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده . و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه . اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد . چون چند دقیقه بعد خونواده ي عموي امیرمهدي هم وارد شدن و عامل اعصاب خردي هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیرمهدي مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوال‌پرسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندي بهش زد و در حالی که دست امیرمهدي تو دستش بود بهش گفت . - ان شاءالله نفر بعدي شمایی عمو . و امیرمهدي محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا – واي از ذوقم نتونستم نیام . گفتم تو شادیتون کنارتون باشم! طاهره خانوم با مهربونی لبخندي زد . طاهره خانوم - خوب کردي مادر . خوش اومدي . اما نرگس لبخند تصنعی اي زد و به " خوش اومدي " اکتفا کرد . ملیکا به دنبال عمو و زن عموي امیرمهدي شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه اي زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اخم هاي منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روي اعصابم سرسره بازي می کرد . همه که روي مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموي امیرمهدي خواست که عروس و دوماد براي خطبه ي عقد آماده بشن . طاهره خانوم پارچه ي تا شده ي حریري رو به دست نرگس داد و نرگس به سمت من و رضوان اومد . جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت . نرگس – مامان میگن بهتره براي خوش یمنی قند بسابیم . رضوان – باشه . فقط قند دارین ؟ سري تکون داد . نرگس – زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روي سرم بگیرین . یه لنگه ابرو بالا انداختم . من – رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن . نرگس – بلند شو . خواهرشوهر بازي برات در میارما ! آروم گفتم . من – وقتی دختر داییت و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس – اونا یه طرف زن داداشمم یه طرف . من – حالا کی گفته من زن داداشت میشم ؟ لبخندي زد . نرگس – از این نگاه عصبی تو از حضور ملیکا و اون نگاه امیرمهدي که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوي چشماي متعجب خونواده ي عموش پارچه ي حریر رو روي سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ي عقد جاري بشه رضوان کمی خم شد و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان – این لحظه یه لحظه ي مقدسه . دعا یادتون نره . هر دو سري تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت . نیم اخمی هم بهم کرد . و این نشون می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموي امیرمهدي ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سریع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی . همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزي خوشبختی کردن . عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن . بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار کرد .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . عموي امیرمهدي بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن . بعد هم رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد . درسته الان شرعاً محرمن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . ان شاءالله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیرمهدي رو سر و سامون بدین . نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد . - حیفه این جوونا بلاتکلیف بمونن . خیلی واضح به ازدواج امیرمهدي و ملیکا اشاره کرد . آقاي درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد . امیرمهدی سینی حاوي فنجون هاي شیرکاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن . جلوي ملیکا که گرفت ، ملیکا لبخندي زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکنه اي " گفت . و امیرمهدي همونجور که سرش پایین بود خیلی عادي جواب داد " خواهش میکنم " . به من که رسید " بفرماییدي " گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم . در جوابم گفت . امیرمهدي – نوش جان . قبول باشه . و سریع به سمت نرگس و رضا رفت . و من رو تو بهت نوش جان غلیظش گذاشت . دیوونه بودن من به امیرمهدي هم سرایت کرده بود ! بعد از خوردن شیرکاکائو و شیرینی ، همه عزم رفتن کردن . میدونستم که قراره خونواده ي رضا و نرگس براي شام با هم برن رستوران . ما هم بلند شدیم براي خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین کارتون داریم " به مامان ، ما رو از رفتن منصرف کرد . امیرمهدي عموش رو کناري کشید و با هم چند کلمه اي حرف زدن . بعد هم عموش قرآن کوچیکی رو از جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن . مطمئن بودم استخاره کرده . مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره‌ش براي خودمون باشه و خوب اومده باشه . بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت . مهرداد – خوب قبل از شام می خواین چندتا عکس بگیرین ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت . مهرداد – خوب قبل از شام می خواین چندتا عکس بگیرین ؟ رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد . نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن با هم تعارف می کردن . طاهره خانوم – به خدا اگه بذارم برین . مامان – قسم نخورین . اخه حضور ما دلیلی نداره . طاهره خانوم – مگه می شه شما نباشین ؟ مامان – شما به خاطر این عروس و داماد دارین می رین رستوران . ما براي چی بیایم ؟ طاهره خانوم – بدون حضور شما خوش نمیگذره . یه امشب رو کنار ما بد بگذرونین . مامان – اختیار دارین این چه حرفیه. طاهره خانوم ، اقاي درستکار رو مخاطب قرار داد . طاهره خانوم – حاج آقا ! من خانوم صداقت پیشه رو راضی کردم . حاج آقاشون با شما ! اقاي درستکار با لبخند گفت . درستکار – ایشون به من نه نمی گن . درسته ؟ و با این حرف بابا لبخندي زد و گفت . بابا – شما انقدر عزیزین که نمی تونم بهتون نه بگم . درستکار – پس حله . نیم ساعت دیگه همه با هم راهی می شیم . شما هم خیالت راحت حاج خانوم . طاهره خانوم لبخندي زد و با گفتن " با اجازه برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد . با صداي خنده ي مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن . نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بین هال و پذیرایی ایستاده بودن . مهرداد در حال بستن کراوات براي رضا بود . رضا با اعتراض گفت . رضا – حالا این رو نزنم نمی تونم عکس بگیرم ؟ مهرداد – ساکت . خوشگل می شی . رضا – من بدون کراوات پسندیده شدما ! مهرداد – بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه . رضا – خانومم من رو همه جوره قبول داره . چه با کراوات چه بی کراوات . دیگه چیزي نشنیدم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضا – خانومم من رو همه جوره قبول داره . چه با کراوات چه بی کراوات . دیگه چیزي نشنیدم . انگار یکی به مغزم تلنگر زد . قبول داشتن چه با کراوات چه بی کراوات ؟ پس چرا من از امیرمهدي کراوات زدن خواستم ؟ من کجا سیر میکردم و اینا کجا ؟ ادعاي عاشقی من درست بود یا ادعاي اینا ؟ من فلسفه ي عشق رو نفهمیده بودم یا اونا درك و فهمشون جور دیگه اي بود ؟ حسرت بار آه کشیدم . چقدر نوع نگرش ما فرق داشت ! انگار من تو کره ي دیگه اي زندگی می کردم ! خونم به جوش اومد از دست خودم . خود ظاهربینم ! یعنی اگر امیرمهدي کراوات نمی زد ما خوشبخت نمی شدیم ؟ یه لحظه از خودم پرسیدم " کراوات زدنش براي من حیاتیه ؟ مهمه ؟ " و به خودم جواب دادم " آره مهمه . اما ... اما همه چیز نیست " تو ذهنم دودوتا چهارتا کردم که ارزش امیرمهدي با کراوات بیشتره یا بی کراوات ! خصلت هاي خوب امیرمهدي ربطی به کراوات نداشت . داشت ؟ نرگس – مارال جان ! با ترس سربلند کردم و گیج و گنگ نگاهش کردم . فهمید تو حال خودم بودم ، حواسم نبود و یک دفعه اي صدا کردنش باعث ترسم شد . نرگس – ببخشید . ترسیدي ؟ به زور لبخندي زدم . من – مهم نیست . جانم ؟ نرگس – آروم برو اتاق من ، امیرمهدي باهات کار داره . من – با من ؟ سري تکون داد . نرگس – آره . تا کسی حواسش نیست برو آروم بلند شدم و همراه نرگس به سمت رضوان و رضا و مهرداد رفتیم که نمی دونستم در چه مورد حرف میزدن که لبخند روي لب هاشون بود . به کنارشون که رسیدیم نرگس ایستاد و من آروم رد شدم و به طرف اتاقش رفتم . گرچه که مطمئن بودم مهرداد کاملا حواسش هست دارم کجا میرم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . به کنارشون که رسیدیم نرگس ایستاد و من آروم رد شدم و به طرف اتاقش رفتم . گرچه که مطمئن بودم مهرداد کاملا حواسش هست دارم کجا میرم ! جلوي در اتاق ایستادم و چند ضربه به در نیمه باز اتاق زدم و بدون اینکه منتظر باشم جواب بده از لاي در گفتم . من – اجازه هست ؟ با شنیدن بفرماییدش وارد شدم . سر به زیر کنار تخت گوشه ي اتاق ایستاده بود و کراواتی تو دستش بود . ابروهام بالا رفت . خود به خود . من – کارم داشتی ؟ کراوات رو بالا آورد . امیرمهدي – می خوام براي چند دقیقه امتحانش کنم ! بلد نیستم گره بزنم . زحمتش رو خودتون بکشین. این چه زجري بود که به خودم و مرد دوست داشتنی رو به روم دادم ؟ به دیوار پشت سرم تیکه دادم و یکی از دست ها رو هم پشتم گذاشتم . خیره به کراوات گفتم . من – ولش کن . امیرمهدي – می خوام چند دقیقه امتحانش کنم . ضرري که نداره . من – گفتم ولش کن . امیرمهدي – براي چی ؟ مگه دیشب نگفتین ... پریدم وسط حرفش . من – امشب می گم ولش کن . دیگه کراوات برام مهم نیست . امیرمهدي – من نمی خوام آرزوهاتون رو ازتون بگیرم . مرد رو به روم بیش از اندازه خوب بود و من باید براي این همه خوبی ارزش قائل میشدم . حتی با پا گذاشتن روي یه سري چیزا . مگه با چادر سر نکردنم کنار نیومده بود ؟ پس منم می تونستم . من – من بدون کراوات ، عاشقت شدم . پس می تونم بدون کراوات عاشقت بمونم . آروم و نرم نرمک ، لبخند مهمون لباش شد امیرمهدي – مثل من که بدون چادر بهتون دل باختم . من – براي همین با چادر سر نکردنم کنار اومدي ؟ سر بالا انداخت . امیرمهدي – نه ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ نگه ، نماز بخونه و روزه بگیره . نمی گم دیگه اعتقادي به چادر ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ، چادره . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – نه ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ نگه ، نماز بخونه و روزه بگیره . نمی گم دیگه اعتقادي به چادر ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ، چادره . ولی وقتی شما دوسش ندارین منم اصراري ندارم . هر چیزي تا زمانی که با میل و رغبت انتخاب بشه ارزش داره . اگر من مجبورتون کنم چادر سر کنین هم دیگه ارزشی نداره و هم باعث دوري ما از هم می شه و من این رو نمی خوام . من – منم دیگه اصراري به کراوات ندارم . امیرمهدي – بذارین براي چند دقیقه امتحانش کنم ! و باز کراوات آبی با راه هاي اریب سرمه اي رو به طرفم گرفت . با اینکه هیچ علاقه اي بهش نداشت ، میخواست به خاطر من براي چند دقیقه تحملش کنه . باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده ي شب قبلم درباره ي کراوات . چرا دست بر نمی داشت ؟ پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم . من – می گم بی خیالش شو دیگه ! و پرتش کردم روي تخت . نگاهش رو از کراوات پهن شده روي تخت گرفت و با ابروي بالا رفته به سمتم برگشت . امیرمهدي – باز ، زود از کوره در رفتین ؟ من – خب رو اعصابم سرسره بازي میکنی ! چند ثانیه اي مکث کرد . انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم . ولی دست خودم نبود . هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش . از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش نکرده بودم . به اضافه ي فشاري که اون چند روز روم بود . دیگه اعصابی برام نمونده بود . خوب حرف نزده بودم و میدونستم . به یقین راست گفتن تا زمانی که حرف در دهان آدمه بنده ي ماست و زمانی که زده میشه ما بنده ي اونیم . کاش راه فراري بود . خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم ! کاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅سومین روز از دوره آموزشی مدیران گروه های دخترانه کاشان 📌با حضور ارزشمند دکتر محسن مشرقی 📌با موضوع : خلاقیت و نو آوری در مدیریت گروههای دخترانه 🔰پنجشنبه ۱۸ آبان/ ساعت ۸:۴۵ 🔰مکان : فرهنگسرای علامه فیض کاشانی ⭕️برنامه ثبت نامی بوده و از حضور افراد جدید معذوریم ______________________ لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر به حوزه مقاومت یا لینک زیر مراجعه فرمایید: https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🌲پارک جنگلی جهان نما پارک جنگلی جهان نما از جاهای دیدنی کرج و بزرگ‌ترین پارک شهر به‌ شمار می‌رود. در این پارک گونه‌های گیاهی مختلف، دریاچه‌ای زیبا و جزیره‌ای مصنوعی در میان آن جای گرفته‌اند که قدمت آن‌ها به نیم قرن می‌رسد. با ۱۴۰۰ هکتار مساحت، پارک جهان نما در حد فاصل اتوبان تهران-کرج و بزرگراه شهید همت قرار دارد. علاوه‌بر حس و حال طبیعی، وجود درختان کهنسال و قدیمی وجهه‌ای تاریخی نیز به این پارک می‌دهد و آن را از دیگر پارک‌های کرج متمایز می‌کند. 🇮🇷 😍 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
- ⛅️ من ازمیان واژه‌های‌زلال «دوستی» را برگزیده‌ام ، آن‌ جا که برف‌های تنهایی آب می‌‌شوند در صدای تابستانـۍ یک دوست🌸💕 .. 𓂃⬫https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شرمنده امشب رمان نداریم. انشالله فردا جبران میکنم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 چقدر آمدنتان نزدیک است... انگار شمیم بهارِ دیدارتان، هر روز بیشتر احساس می‌شود... انگار صدای گام‌های ظهورتان، هر لحظه بیشتر شنیده می شود... شما باز خواهید آمد... به همین زودی... به همین نزدیکی... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلااااااااااااااام رفقا🤚 صبحتون زیبا 🌺 روزتون پر از مهر و آسایش☺️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسجد چوبی نیشابور، اولین مسجد چوبی مقاوم در برابر زلزله در جهان می‌باشد ! شکل ظاهری آن به صورت کشتی‌ای وارونه بر زمین است ! در ساخت این مسجد، 40 تن چوب استفاده شده است 🇮🇷 😍 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا