💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_دوم
.......
بی خود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ي درستکار کنه .
اون بهتر از من می دونست چه گوهري تو وجود امیرمهدي هست
و باید براي به دست آوردنش تلاش کرد .
نه ! من این گوهر رو از دست نمی دادم . هر بهایی که لازم بود ؛ می دادم .
صداش کردم .
من – امیرمهدي ؟
همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد .
امیرمهدي – بله ؟
یه قدم بیشتر بر نداشتم .
من – امیرمهدي ؟
در حال قدم برداشتن به جلو ، کمی به سمت عقب چرخید .
امیرمهدي – بله ؟
نه ....
من دلم یه جانم از ته دل می خواست تا جونم رو فداش کنم
ایستادم .
من – امیرمهدي ؟
ایستاد و چرخید به طرفم .
امیرمهدي – اونی که می خواین رو تا محرم نشیم ، نمی شنوین .
از کجا فهمید ؟
اعتراض کردم .
من – امیرمهدي !
خندید .
امیرمهدي – تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمی دارین .
سري تکون داد .
امیرمهدي – لا اله الا الله از دست این دختر .
لبش رو گاز گرفت .
و بعد لبخندي زد آرامش بخش .
امیرمهدي – بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون ، باید محرم بشیم
که من نمی تونم این شیطنتاي شما روکنترل کنم !
آخ که اسم محرم شدن اومد ، نیش منم شل شد .
با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت .
این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له زدن براي یه نفس ؛
داشتن ذره اي از هرم گرماي دستاش...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم🤚🌸
🍀 انتظار میکشیم
آنچنان که
پرنده پرواز را
شب روز را
و سکوت فریاد را ...
انتظار میکشیم
آنچنان که خفتگانبیداری را
و بیداران ظهور را ...
پدر مهربانمان
تو را چون جان خسته به خواب
چون کام تشنه به آب
انتظار میکشیم
ای وعدهی تضمین شدهی خدا
السَّلامُ عَلَیک
َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام دوستان خوبم🤚صبحتون بخیر
روزتون مهدوی
الهی
حال دلتون قشنگ
روزهای عمرتون
شادو خوشرنگ
ساعتهای شادیتون طولانی
و زندگیتون پر
ازعطر خداوندی ان شاءالله ☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاقیت دانشآموزان مشهدی
💢 نامه به سه زبان، خطاب به #جبهه_مقاومت
🔰 دانشآموزان مشهدی به نمایندگی از همهی دانشآموزان ایرانی در نامهای خطاب به جوانان غزه به سه زبان زندهی دنیا اعلام کردند تا روز رهایی در کنار شما هستیم.
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSey9nrMnIVQ7wh93ab3dIGYZiQJcWCNPGlMDCQQ2mYVYw41xQ/viewform?
ممنون از اونایی که جواب دادن
خب دخترا سعی میکنم تا فردا حتما پیام هاتون رو داخل کانال بزارم
شماها یکم انرژی بدین به ما ☺️
ما تعداد پارت ها رو زیاد کنیم💐
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_سوم
.
با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت .
این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له زدن براي یه نفس ؛
داشتن ذره اي از هرم گرماي دستاش .
برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدي .
محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود .
محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود . محرمیتی که نشون دهنده ي تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار وبراي زنده موندن .
مثل محرمیتمون تو کوه .
اون لحظه براي من بهترین چیز ، محرم بودن با مردي بود که از
مهرش لبریز بودم .
چقدر براي این لحظه ها من دعا کرده بودم . چقدر حسرت داشتن
چنین روزایی رو خورده بودم .
چقدر دل بریده بودم و چقدر با
امید دل بسته بودم !
و نمی دونستم محرم بودن با امیرمهدي یعنی چی ، که اگر میدونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم .
قدمی جلو رفتم . و حرف دلم رو زدم .
من – چرا انقدر دیر ؟
چنان با حسرت گفتم که براي لحظه اي ، باز هم نسیم نگاهش ؛ گذرا ، صورتم رو نوازش کرد .
نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه
بیرون داد .
امیرمهدي – این هفته که شهادته و شباي احیا .
هفته ي دیگه هم من تو بانک خیلی سرم شلوغه و نمی تونم با خیال راحت به این مراسما برسم .
روز عید هم اسباب کشی داریم .
می مونه براي بعد از اسباب کشی .
متعجب پرسیدم .
من – اسباب کشی ؟
سري تکون داد و لبخندي زد .
امیرمهدي – خونه رو فروختیم .
من – چرا ؟
بعد از مکث چند ثانیه اي جواب داد .
امیرمهدي – وام گرفته بودم که اگر بشه با فروش ماشینم و یه
مقدار پولی که دارم یه خونه ي نقلی بخرم که بابا پیشنهاد دادن با فروش خونه و گذاشتن همون وام ، یه خونه ي دو طبقه بخریم که
طبقه ي دومش مال ما باشه .
اینجوري دیگه ماشین رو نمی فروشم .
و با پولی که دارم
می تونیم یه عروسی جمع و جور بگیریم .
با تردید پرسید .
امیرمهدي – مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار
مادر شوهر و پدر شوهر ؟
نمی دونست که جهنمم با حضورش براي من بهشته و پر از دلخوشی .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
.
امیرمهدي – مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟
نمی دونست که جهنمم با حضورش براي من بهشته و پر از دلخوشی .
نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزي رو تحمل کنم .
نمی دونست من رو چنان بنده ي محبتش کرده که حاضر نیستم این بندگی رو رها کنم .
نمی دونست که این سوال رو پرسید .
قدمی به طرفش برداشتم .
براي قرص شدن دلش با اطمینان گفتم .
من – با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم .
گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن براي بیان احساسات آدم .
حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک ، بازهم حق مطلب ادا نمی شه
گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد .
گاهی باید به جاي حرف زدن ، عمل کرد .
و من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزي که گفتم ، به چیزي که تو اندیشه م جولان می داد .
حتی اگر سخت بود ، و گاهی خارج
از حد توانم .
شاید اینجوري می تونستم جواب
این همه خوبی امیرمهدي رو بدم .
اما حرفی که زد باعث شد بفهمم ، هر کاري هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم .
لبخندي زد و گفت .
امیرمهدي – ممنونم بابت این همه خوبی .
و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدي
چی بود ؟
حیف نبود اگر به خودم لقب خوب بودن رو می دادم ؟
قطعا بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدي تو دنیا وجود
داشت ، آدماي دیگه " خوب بودن " رو دنبال خودشون یدك میکشیدن .
کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدي رو از ادماي دیگه جدا و بالا ي
تپه اي قرار می داد ، و خوبیشون رو براي همه عیان می کرد تا
ادماي دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو .
اروم من رو از دنیاي تفکر جدا کرد .
امیرمهدي – حالا حرف بزنیم ؟
چشم رو هم گذاشتم .
من – بزنیم .
دوباره به سمت نیمکت دیگه اي رفتیم و نشستیم .
ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم.
محکم براي ایستادن روي حرفامون .
خیلی جدي شروع کرد به گفتن .
و لحنش باعث شد خوب گوش
کنم .
امیرمهدي – من حرفام رو می زنم . هر جا که موافق نبودین ؛
بگین تا یه فکر دیگه بکنیم . باشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem