💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_نهم
حس کردم صدای امیر مهدي جدی تر شده.
امیرمهدي –منو خانومم قبلا در این باره حرف زدیم.
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما میترسیدم بهش نگاه کنم .
می ترسیدم بزنه تو گوشم .
حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس
امیرمهدي رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدي که امیرمهدي ازم داشت .
که نکنه تو ذهنش شده باشم یه
مارال بی بند و بار و هوس
بازي که هر دم عاشق و شیفته ي یکی میشه !
که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود !
خنده ي پویا حالت تمسخر امیزي به خودش گرفت .
خودش رو کمی عقب کشید .
و چشماش رو تنگ کرد .
پویا – پس اینم گفته که من ، عروسی مهرداد دعوت بودم و با من برگشته خونه، نه ؟
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوري کرده
باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت .
پوبا:نمیدونی چقدر قشنگ شده بود عروسی.
به حدی صورت امیرمهدي سرخ شده بود که هر آن امکان انفجارش بود.
پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه اي به نگاه ناباور و شوکه ي من زد .
من این مورد رو یادم رفته بود .
اون رو یادم رفته بود !
دوباره برگشت سمت امیرمهدي .
پویا – خب . از دیدنت خوشحال شدم . مزاحمتون نباشم .
برسین به نامزد بازیتون .
و با همون پوزخند بدي که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت
مبهوت به رفتنش نگاه کردم .
پویا فاتحه ي کل زندگیم رو یه جا خوند .
نفسم از فشار زیادي که از حرفای پویا بهم وارد شده بود و صورت سرخ امیرمهدی
داشت بند می اومد .
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد ..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصتم
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد .
گرداب هولناکی بود .
و هر لحظه در حال غرق شدن ؛ بیشتر و
بیشتر فرو می رفتم .
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدي رو می شناخت یا به
طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر
داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدي رو به هم ریخت و رفت .
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهاي من رو .
و من موندم ، و چشماي خیره م به زمین
و تنگی نفسی که هر لحظه بیشتر میشد.
دلم می خواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم .
واي که حالم به هم خورد از تصوري که میتونست تو ذهن
امیرمهدي جون گرفته باشه .
پویا خیلی قشنگ گند زده بود به
نجابتم .
با کشیده شدن آستین مانتوم ، چشم به امیرمهدي دوختم که داشت می رفت
و من رو هم دنبال خودش می کشید .
پاهام یاراي رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن .
نمی فهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدي روون بود .
از پاساژ خارج شدیم .
بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدي
عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف
موقعیتمون رو درك کنم .
من فقط و فقط امیرمهدي رو می دیدم که با عصبانیت راه می رفت
و من رو هم با خودش می برد .
مات اخماش بودم و چشماي ....
نه .... من چشماي امیرمهدي رو اینجوري نمی خواستم . اینجور
بی تاب ، عصبی ، قرمز ، و پر از حس بد
کاش به جاي سکوت ، حرف می زدم و براش توضیح می دادم .
شاید کمی آروم می شد . اما سکوت من
دردناك ترین جوابی بود که براي بی رحمی هاي پویا داشتم !
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_یکم
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه
منتظر سوار شدنم باشه ، ماشین رو دور زد .
بدون نگاه بهم ، در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد .
اروم نشستم .
باز هم بی حرف .
باز هم با ترس .
می زد تو گوشم ؟ .. شاید .
دیگه تو مکان عمومی نبودیم .
می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده .
با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست .
پاش رو گذاشت رو کالچ و دنده رو خالص کرد .
انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمی تونستم چشم از
کاراش بردارم .
سوئیچ رو نیم دور چرخوند .
اما انگار حرصی که سر سوئیچ و
ماشین خالی کرد ، براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند .
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت .
امیرمهدي – فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده .
انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره ش نخوام .
حتی دلیل اون حرفا رو .
همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم
رو .
صداش جدي بود و خشک .
دور از امیرمهدي اي که من میشناختم .
واقعاً خودش بود ؟
من چه جوابی داشتم بدم ؟
دروغ میگفتم و همین اعتمادش به راستگویم رو هم زیر سوال می بردم ؟
بت مارال براي امیرمهدي شکسته بود ، دیگه نیاز نبود خودم
بیشتر از این خردش کنم .
پس سکوتم بهترین جواب بود .
سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود !
که دیگه هیچ زمانی رو در
پی نداشت براي تحمل این شرایط .
سکوتم رو که دید با خشم ، ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد .
خیلی زود دنده ي یک ماشین شد دو ، و پشت سرش شد سه ... شد
چهار ... و عقربه ي سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت .
کمی تو خودم جمع شدم .
نه از ترس که از سرعتی که براي جدا
شدنمون از هم خرج می کرد .
انقدر براش غیر قابل تحمل شده
بودم ؟
سرعت براي زودتر جدا شدنمون نشون میداد که ممکنه وصلی
در پی نداشته باشه .
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_دوم
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش .
هنوز در سکوت بودم .
و نمی دونستم براي پیاده شدن باید بگم "
خداحافظ " ؟
جوابم رو می داد ؟
مردد دست بردم سمت دستگیره .
که شاید خودش با گفتن " به
سلامت " یا یه " هري " از سر خشم بهم
بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده.
اما حرفش چیزي بود غیر از اونچه که تصور داشتم .
امیرمهدي – روزه ي سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
سکوتم رو نمی خواست .
با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود ،
جواب دادم .
من – واژه هاي ذهنم ردیف نمی شه !
روش رو برگردوند .
کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه . مثل دفعات قبل .
شاید بدعادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود !
شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت .
تکیه دادم به پشتی صندلیم .
آروم گفتم .
من – حوا هم گناه کرد .
ولی آدم تنهاش نذاشت .
برگشت و نگاهم کرد .و خیلی سریع و خشک گفت .
امیرمهدي – من پیغمبر نیستم !
سکوت کردم .
حرفش به اندازه ي کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ي فرق داشتن اوضاع این دفعه بود .
چشماش رو کمی تنگ کرد .
امیرمهدي – چه انتظاري دارین ؟
انتظار ؟ .... دلم معجزه می خواست . از همونایی که هر بار یه
جورایی نذاشته بود حلقه ي اتصالمون قطع بشه .
گرچه که اینبار گویی کارد تیزي به طناب قطور ارتباطمون خورده بود .
کاملا ً معلوم بود که نمی خواد کوتاه بیاد . کاملا ً معلوم بود این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست .
که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ؛ دفعه ي سوم تو مشتی
ملخک .
لبخند زدم ، تلخ ...... تلخ
تلخ ...
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_مولایمن
🌸ای که بی نور جمالت نیست
عالم را فروغی
تا به کی در ظلّ امر غیبت
کبری نهانی
پرده بردار از رُخ و ما مردگان
را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و
جان جهانی
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام رفقا جان 🤚☺️
صبحتون بخیر
روزتون سرشار از اتفاقای قشنگ
لبتون خندون دلتون شاااااااد 😍
@heyatjame_dokhtranhajgasem
غار بره زرد
غار بره زرد که با نامهای کنا تاریکه و کنا نام نیز شناخته میشود، با ابعادی عظیم، از جاهای دیدنی ایلام در ارتفاعات کوه سیوان است. ارتفاعات سیوان در ۳۵ کیلومتری مسیر ایلام-درهشهر و در نزدیکی روستای پاکل قرار دارد.
#ایلام
#غار_بره_زرد
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#اطلاعیه
🔰مراسم تجمع و راهپیمایی
✊حمایت جهانی از کودکان مظلوم فلسطین
🚨زمان: شنبه ۲۷ آبان۱۴۰۲ در سراسر کشور
در راستای ادامه پویش جهانی #فریاد_عروسک_ها
🇵🇸شرف همپاست با درد فلسطین🩸
✊همزمان با سراسر کشور ، اجتماع مردمی دارالمومنین کاشان
در حمایت از کودکان مظلوم غزه🇵🇸
⏱شنبه ۲۷ آبان ماه ساعت ۱۵
⛲میدان ۱۵ خرداد کاشان
‹💠⃟🇮🇷› https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
گُفـت:
+میدونۍچرٰامیگیمرِفیقشَھید..!؟
-خیلۍکمَڪتمیکُنِہ..🤔!'
+بَراۍاِینڪہرِفیقرویرفیق
اثَرمیزارِھシ✋🏻!'
مَعرِفَتبِھخَرجمیدهوَ
یہࢪوزبـِہرَسـمِرِفٰاقَتمیبَرَتت
پـیشخودش!
#شهیدانه
⊰᯽⊱┈╌❊♥❊╌┈⊰᯽⊱
『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تلنگراته
حداقلکاریکه
امروزمیشهانجامداد
براثباتانتظارمون..'
برااومدنمهدیزهرا..'
اینهکهیهامروزُگناهکمترکنیم..!!🚶🏻♂
-هزینه..؛
پاگذاشتنرونفسسرکش.."
ــ|🌙
-نتیجهعمل..؛
«لبخندرضایتمهدیزهرا..!!🙂»
میارزهبهلبخندیکهمیاد
روچهرهمبارکمولامون.."☝️🏻
امروزیهگناهکمترکنیم!
⊰᯽⊱┈╌❊♥❊╌┈⊰᯽⊱
『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_سوم
..
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم .
وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره .
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم .
این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات .
با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم .
هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم .
امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟
و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم .
اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو .....
چی به روزم اومده بود ؟
منی که می خواستم زندگی اي با
امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و
همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار
انگشت به دهن مونده بودم !
شده بودم مثل میوه هاي آفت زده .
یا اون درختی که در اثر هجوم
باد نزدیکه به خم شدن و شکستن .
مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........
حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد .....
وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد
اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد .
چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو .
رضوان با شک پرسید .
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم
برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم .
دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون .
همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود .
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_چهارم
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود .
باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید .
باید چیکار می کردم ؟
باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟
یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي غم بغل می گرفتم ؟
می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر می گشتم و با دست هام اون تَل آوار رو دونه به دونه کنار هم این
می چیدم و درستش می کردم ؟
که واقعاً کار از دستم بر می اومد ؟
یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدیدبنا می کردم ؟
مونده مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟
یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کمرنگ شه و نا پدید ؟
اصلا ً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟
یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق
بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم .
انگار کسی تو سرم
بانگ می زد که " بایست و تاوان بده،
تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو "
شونه اي بالا انداختم !
وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟
جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟
نگاهش کردم .
من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده بود .
اخمش زیاد بود .
فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟
براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از
این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي نگرانیشون لب باز کردم .
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر
جهنم فرو رفتم .
من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد .
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_پنجم
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود !
انگار تو زمین هاي اون پاساژ ، همه ي اشک و آهم رو جا گذاشتم
اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟
سکوت هر سه نفر نشون می داد عمق سنگین حرفم رو درك کردن .
یا شاید من اینجور برداشت کردم .
مهرداد دست رو لب ، خیره خیره نگاهم میکرد .
لبخند بی جونی زدم .
اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟
حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده .
شاید اشک هاي پایین نیومده ، به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ؟
حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم !
حلقم می سوخت ، اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود !
بدنم مثل آدم هاي کوه کنده ، کوفته بود .
خنده دار نبود ؟
که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش ،
به جاي عکس العمل همیشگی فقط نتیجهش
رو به رخ می کشیدن ؟
نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در
آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد . این حالش رو خوب می شناختم .
شده بود مثل روزي که بعد از
مهمونی خونه ي عمه ، برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده .
و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون ، چیزي باقی نمونده .
همونجور درمونده بود .
دوباره لبخند بی جونی زدم .
حال اینا از منم بدتر بود .
آروم به سمت اتاقم به راه افتادم .
باید از شر مانتو و شالم خلاص
می شدم .
به شدت اعصابم رو به هم می ریخت .
تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و
رو مبل نشست ، ایستادم .
مهرداد – دقیقاً چی گفت ؟
نگاهش کردم .
مگه قرار بود چی بگه ؟
رابطه ي من و پویا........... نه ......... یادم رفته بود .
اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن !
درمونده شدم از پاسخ سوالش .
کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش
تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_ششم
کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش
تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم !
اگه جوابش رو نمی دادم عصبانی می شد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت .
اگر هم می گفتم ... !
مگه چی می شد ؟
خونم رو می ریختن ؟
من که چند دقیقه پیش تو
ماشین امیرمهدي مرده بودم !
مرگ دوباره که دردناك نبود ، بود ؟
برهوت رو به روي من حتی سرابی هم براي دلخوشیم نداشت .
نفهمیدم سکوتم چه برداشتی براي رضوان داشت که شد مانع ادامه
ي حرفاي مهرداد .
رضوان – مارال ؟ خوبی ؟
بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم .
من – خوبم . خوبم .
خوبم خوبم بی حوصله م ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم .
در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین .
کاش جدایی من و امیرمهدي همون روزا وشبا صورت گرفته بود .
همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو
زیر سوال نبرده بود .
همون موقع که نه صبر
امیرمهدي تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر
شده بود .
کاش در اوج از هم جدا شده بودیم .
کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم . کاش ....
صداي بلند تلویزیون و ترانه هاي شادش اعصابم رو به ریخته بود .
هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام کردن هلال عید رویت شده .
این سه روز عید پویا بود و عزاي من و شاید برزخ امیرمهدي .
تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود .
همون شب اول پیام زده بود " خوش میگذره" ؟
انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من .
زلزله ي ده ریشتري راه انداخته بود و همه ي زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمی گذشت .
فردا صبحش پیام داد " بی همگان به سر شود .. بی تو به سر نمیشد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟ "
نیش می زد و دل می سوزوند و نمیدونست هر چیزي تاوانی داره .
من اینجوري براي کار های که به خواست خودمم نبود تاوان دادم، تاوان پویا چی بود ؟
روزاي عذاب سختی بود .
مامان کمتر حرف می زد . کمتر
سراغم رو می گرفت .
انگار اینجوري دلخوریش رو
بهم نشون می داد .
تنها چیزي که می گفت صدا زدنم براي غذا
بود که گاهی بی خیالش می شدم . غذا به چه کارم می اومد ؟
مگه این گلوي متورم از حجم غم می تونست
چیزي فرو بده ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem