💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_دوازده
... مي فهمید که در چه وضعیتي بود و من این خصوصي ترین کار رو براش انجام دادم.
شوهرم بود ولي......
کمي فكر کردم . چاره ی دیگه ای نداشتم . یا باید خودم تمیزش مي کردم و یا مي رفتم سراغ پدرش .
و با توجه
به اینكه اصلا ً دلم نمي اومد پدرش رو بیدار کنم پس باید خودم دست به کار مي شدم.
دست به دیوار گرفتم و رو به آسمون گفتم "خدایا کمكم کن "
باز هم جلوی بیني م رو با یه روسری بستم و به طرفش رفتم .
هر لحظه تأخیر تو عوض کردنش باعث ميشد که پوستش بسوزه و مستعد زخم بشه .
و این نهایت عذاب هم برای امیرمهدی بود و هم من.
دستكش دستم کردم . پوشك تمیز آوردم . دستمال مرطوب و کیسه ای مشكي ، و زیراندازی جدید.
من .... برای اولین بار ..... مَردم رو ..... بدون پوشش ....
دیدم!
***
جندبار چشمام رو باز بسته کردم و نگاهي دوباره به محتوی داخل قابلمه ی روی گاز انداختم . وقتي مطمئن شدم
همه ی سبزیجات لازم رو داخل سوپ امیرمهدی ریختم درش رو گذاشتم.
دستي به چشم هام کشیدم . هنوز سوزش داشت . با اینكه چندبار با آب سرد چشمام رو شستم هنوز مي سوخت
و این سوزش نتیجه ی گریه های بعد از تمیز کردن امیرمهدی بود.
نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم ذهنم رو به سمت دیگه ای سوق بدم . هنوز هم از فكر کردن بهش بغضم ميگرفت.
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول
داده بودم تحمل کنم .
قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود
ارزشش رو داشت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem