💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_هفتم
. گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره .
ولی براي ازدواجش به شدت
نگرانم .
رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی .
یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش .
نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر
بود انقدر نگران نبودم .
رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد .
رضوان – هر چی قسمت باشه همون میشه . اگر قسمتش به این
دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش
می ندازه .
حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟
می گن هر دویی یه سه اي هم داره .
یه دختر دیگه هم
کاندید کنین تا بلاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده .
لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد .
سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث
رو عوض کرد .
نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین .
کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن .
همراهش وارد اتاقش شدیم .
نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم
رضوان برگشت به سمتم .
رضوان – محکم باش مارال .
تو فکر این روزا رو کرده بودي
دیگه ، نه ؟
سري تکون دادم و با حال زار گفتم .
من – آره . فقط فکر کرده بودم .
نمی دونستم انقدر سخته که
خودداري ممکن نیست .
کمی اومد جلوتر .
رضوان – می دونم سخته .
ولی باید محکم باشی .
کاري از دستمون بر نمیاد .
رقیب بدجور قدره
از حرفش لبخند کم جونی زدم .
من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟
من خیلی از گود کنارم .
دستم رو گرفت .
رضوان – شاید باشی .
مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم
سکوت کرد ؟
من – امکان نداره .
نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟
رضوان – مهم دل امیرمهدي .
من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم .
البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem