💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_یکم
.
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش
طاقچه بالا می ذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته .
میان یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد .
بد می گم تو رو خدا ؟
بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت .
بابا - شما درست می گی .
و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت .
بابا - چرا بهونه می گیري مارال ؟
مادرت داره درست می گه .
پسره هیچی کم نداره .
اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شه .
براي همین اخم کردم .
خودم رو آماده کردم براي بهونه گیري وگفتم .
من - آخه ماه رمضون ...
مامان پرید وسط حرفم .
مامان -ماه رمضون وقت خواستگاري نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار .
نمی خوایم آپولو هوا کنیم که !
و رو به بابا گفت .
مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم .
بابا - همین هفته می گیم بیان .
تو هم پسره رو ببین و باهاش
حرف بزن .
اگر به نظرت خوب بود که بهشون میگیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم میرسین یا نه .
اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم .
اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار
می کنی !
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
بابا - همین که گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem