💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
این چه حكمتي بود که ما گرفتارش شدیم ؟
چشم باز کرد:
امیرمهدی –ببررووو...
فقط نگاهش کردم.
چرا نمي گفت "بمون "؟
صدای زنگ آیفون خبر از اومدن محمدمهدی داد.
بلند شدم و مثل آدمایي که روح از بدنشون در حال جدا شدنه رفتم به طرف آیفون .
در رو باز کردم و با همون
حالت به اتاق امیرمهدی برگشتم:
من –بعداً حرف مي زنیم.
با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد.
***
در آهني حیاط رو باز کردم و وارد شدم.
به قدری بي حس و حال بودم که سر کلاس دوبار مسئله ی بچه ها رو اشتباه حل کردم . همه ی فشارهای وارد شده به اعصابم یك طرف و این سوتي سر کلاس یه طرف .
اشتباهم رو بچه ها بهم تذکر دادن و این یعني فاجعه.
وقتي شاگرد اطمینانش رو به معلم از دست بده باید فاتحه ی اون معلم رو خوند .
با اینكه سربسته بهشون توضیح
دادم که مشغولیات ذهنیم باعث اشتباهم شده اما نگاه بعضیاشون چندان امیدوارکننده نبود.
سلانه سلانه به طرف پله ها رفتم و وارد راهرو شدم تا بي صدا برم بالا .
احتمال مي دادم محمدمهدی تو خونه باشه برای همین اول زنگ طبقه ی بالا رو زده بودم و بعد خودم در حیاط رو با کلید باز کردم.
هنوز از پیچ طبقه ی پایین رد نشده در باز شد و باباجون در چهاچوب در ایستاد .
سریع سلام کردم.
لبخندی زد:
باباجون –سلام باباجان . خسته نباشي . ميدونم خسته ای ولي مي شه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem