💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتم
.
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود
یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم
با حرص به ویترین ها نگاه می کردم . امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .
دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟ خلاف شرع که نمیکنی !
" انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود ! خودم هم نمی دونستم .
شالم کمی عقب رفت .
ولی حوصله نداشتم درستش کنم .
گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .
همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره .
به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .
لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .
پسر – بنداز تو گوشیت .
دوقلوي سیم کارت خودمه .
بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .
ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .
یه پارچه فشن بود .
از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار
داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد
بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار
پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت وصورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به
نظر می رسید .
ازش خوشم نیومد .
اخمی کردم .
من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیمکارت اضافه ت بگرد .
ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .
پسر – جوش نزن .
اینا مده .
اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر
نه که این رو بگیر .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem