💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پانزده
متوجه شده بود .
خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای
همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم .
من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي گذشت .
البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار
گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز صورتش مي تونستم تشخیص بدم .
صورتي که زیر بار غم ، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن
باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت . جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش ميده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون
صبر باقي نمي مونه.
لبخند کم جوني زدم .
شاید اگر کسي مي تونست من و
حالم رو به خوبي درك کنه همین عمه ی امیرمهدی بود.
نتونستم جمله ای پیدا کنم که در جواب حرفش بگم . برای همین آروم گفتم:
من –مي رم چای بریزم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem