💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_شش
کي مي فهمید که من یه عمر بي امیرمهدی بودن رو نمي خوام هر چند که برای همیشه چشماش بسته باشه.
دستای نرگس دور شونه ام پیچیده شد و به سمتش کشیده شدم.
نوازشش روی سرم نشست .
و من تو بغلش هق هقم رو رها
کردم.
حین هق هق گفتم:
-نه .. بدون امیرمهدی نه...
چرا انقدر راحت حرف از قطع محرمیت من و امیرمهدی مي زدن ؟ .. مگه نمي دونستن عشق این چیزا حالیش نیست . که من به عشق امیرمهدی و به امید باز کردن
چشماش روزها رو مي گذرونم ؟
از آغوش نرگس بیرون اومدم و با همون حال گفتم:
_این زندگي منه.
باباجون جواب داد:
-با احساسات نمي شه برای یه عمر تصمیم گرفت.
هق هقم رو فرو خوردم:
-اگر با عقل تصمیم بگیرم چي ؟
سوالي نگاهم کرد . صاف نشستم و گفتم:
-اگر قول بدم با عقل تصمیم بگیرم چي ؟
اگر خوب فكر
کنم چي ؟ قبول مي کنین دیگه همچین چیزی ازم نخواین ؟
فقط نگاهم کرد.
بابام بالاخره به حرف اومد:
-اگر قول بدی فكر کني .. به همه چي .. به آخرش .. به اینكه ممكنه هیچ انتهای خوبي نداشته باشه .. و بعد
تصمیم بگیری من تا آخرش پششت هستم.
لبخندی به بابا زدم .
مي خواست پشتم بمونه .
بالاخره یكي حرف دلم رو فهمید.
رو به پدر امیرمهدی گفتم:
-قول مي دم خوب فكر کنم و با عقل تصمیم بگیرم . فقط شما هم قول بدین دیگه ترك امیرمهدی رو ازم نخواین
. -
به یه شرط..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem